
دروغ، فریب و نفس حیوانی فرصت بروز پیدا میکند و برای انسان در آن شرایط غیرانسانی است که روشن میشود چه پتانسیل عظیمی برای رذالت دارد! آدم به هر دروغ و فریب و حیوانیتی تن میدهد تا فقط بتواند زنده بماند. اما با همه اینها با نگاهی به قصههای کولیما، که سه مجلد دیگرش با عناوین «هنرمند بیلچه»، «ساحل چپ» و «رستاخیز درخت کاج» -که سه کتاب اخیر با فاصله چند سالی بعد از بخش اول در ایران منتشر شد- نمیتوان منکر شد شالاموف از نگاهی عمیقتر و توانایی ادبی به مراتب بالاتری نسبت به سولژنیتسین برخوردار بوده است.»
روزنامه ایران در مطلبی نوشت: سال ۱۹۲۹ حزب کمونیست نهادی به نام «اداره کل کار اصلاحی اردوگاهها و مستعمرات» دایر کرد که در جماهیر شوروی با نام «اداره کار اصلاحی» خوانده میشد. سرواژههای روسی این عبارت کنار یکدیگر قرار گرفتند و اسم اختصاری تشکیل دادند که طنین آن هر شنوندهای را به وحشت میانداخت: «گولاک».
گولاک به مجموعه اردوگاههایی گفته میشد که از سیبری یخزده تا بیابانهای تفتیده ترکمنستان و استپهای قزاقستان را دربر میگرفت. از سال آغازین این اردوگاهها در ۱۹۲۹تا سال ۱۹۵۳ (سالمرگ استالین) حدود ۱۴ میلیون نفر محکوم به کار اجباری شدند و سر از این اردوگاهها درآوردند. در میان محکومان همه جور آدمی دیده میشد، از کهنه بلشویک و نویسنده و روشنفکر و استاد دانشگاه و شهروندان کاملاً معمولی که زبان سرخ سر سبزشان را به باد داده بود تا مجرمان خرده پا و خطرناک؛ از شاعری که از شعرش بوی دگراندیشی به مشام میرسیده، تا کسی که قربانی توطئه و خبرچینی همسایه دیوار به دیوارش شده بود و حتی سرباز سادهای که در جنگ اسیر آلمانیها بوده و بعد از رهایی از چنگال نازیها، به میهن بازگشته بود که شوربختانه به عنوان خائن به این اردوگاهها فرستاده میشد! استالین با همین محکومان کار در اردوگاههای کار اجباری بود که پروژههای غولآسایی چون ساخت کانال ۸۰۰ کیلومتری قرهقوم ترکمنستان و تکمیل و گسترش راهآهن سرتاسری و ۲۰۰۰ کیلومتر جادهسازی در باتلاقهای تایگا و سیبری و… را اجرا کرد.
شرایط غیرانسانی و فوق تصور بشری، این اردوگاهها را به کابوس میلیونها شهروند شوروی تبدیل کرده بود. برای اولین بار در کنگره بیستم حزب کمونیست، سه سال بعد از مرگ استالین بود که خروشچف، دبیر کل حزب، با حمله به سیاستهای دوران استالین، در ملأعام سخن از این اردوگاهها به میان آورد و تازه بعد از آن بود که بخش کوچکی از حقیقت تلخ مدفون شده در پشت دیوارهای آهنین نبش قبر شد.
طی چند سال بعد، اگرچه اردوگاهها همچنان برپا بود، اما شرایطشان قدری تغییر کرد و از تعداد محکومان به طور چشمگیری کاسته شد. گرچه خروشچف گوشهای از این پرده را کنار زده بود، اما این الکساندر سولژنیتسین، نویسنده معترض شوروی بود که دست جهانیان را گرفت و با خود به داخل این اردوگاهها برد. سولژنیتسین، که خود ۸ سال از زندگیاش را در گولاک سپری کرده بود، با اثر سهجلدی «مجمعالجزایر گولاک» چشمها را به این تراژدی انسانی باز کرد.
دنیا حدود ۶۰ سال پیش الکساندر سولژنیتسین برونگرا و پرسروصدا را شناخت و پای حرفهایش نشست و با اوهمدلی کرد. در آن سالها که سولژنیتسین (برنده نوبل ادبیات ۱۹۷۰) مثل پرندهای پرکشیده ازپشت دیوار آهنین سفر میکرد و به سخنرانی میپرداخت و حسابی قدر میدید، در گوشه یک آسایشگاه فرسوده معلولین در حوالی مسکو، مرد بیمار و درهمشکستهای داشت با رنجوری تن و انواع دردها دست و پنجه نرم میکرد. وارلام شالاموف، شاعر و نویسنده خلاق و خوشقریحهای که در اوج شکوفایی ادبیاش به گولاک فرستاده میشود تا هفده سال از بهترین سالهای عمرش را در یکی از بدنامترین و دهشتناکترین اردوگاههای کار در شمال سیبری سر کند.
سولژنیتسین و شالاموف، شباهتهایی با هم داشتند. هر دو در ۳۰ سالگی به اردوگاه فرستاده شده بودند (شالاموف در ۱۹۳۷ و سولژنیتسین در ۱۹۴۸)، هر دو به هنگام محکومیت در ابتدای مسیر آفرینندگی بودند و هر دو بعد از رهایی از گولاک، دین خود را با قلمشان ادا کردند. اگرچه شالاموف، با وجود ذهنیتی درخشان و توانایی سترگ ادبی، بختیاری همتایش را نداشت. تا وقتی زنده بود (۱۹۸۲) نوشتههایش رنگ چاپ به خود ندیدند و خودش نیز با عارضههای خردکننده روحی و جسمی سالهای گولاک، تنها و مهجور و غریبانه دست و پنجه نرم کرد. بعد از گلاسنوست و باز شدن فضا در شوروی، تنها بخشی از نوشتههایش به چاپ رسید، اما همچنان مهجور ماند و دنیا او را در اواسط دهه ۹۰ و سالها بعد از مرگ کاملاً بیسروصدایش شناخت.
در کنار شباهتها، شالاموف و سولژنیتسین یک تفاوت شاخص دارند؛ سولژنیتسین، باور داشت که تجربه تلخ زندگی، مثل تجربه دوزخی و وحشتناک اردوگاهها میتواند در نهایت بر شخصیت آدمها تأثیر مثبت بگذارد! سولژنیتسین در یک کلام خوشبینتر است. اما شالاموف میگوید: «آدمها در تحمل درد و رنج حد و مرزی دارند و وقتی این درد و رنج از محدوده توان آدمی فراتر میرود، تمام خصوصیات انسانی او نابود میشوند و در نهایت، در وجود چنین آدمی چیزی جز نفرت و خشم باقی نمیماند. از نگاه شالاموف، تنها جسم آدمی نیست که در شرایط دشوار زندگی نابود میشود، بلکه روح و جان او نیز مسموم و تباه میشود.
دروغ، فریب و نفس حیوانی فرصت بروز پیدا میکند و برای انسان در آن شرایط غیرانسانی است که روشن میشود چه پتانسیل عظیمی برای رذالت دارد! آدم به هر دروغ و فریب و حیوانیتی تن میدهد تا فقط بتواند زنده بماند. اما با همه اینها با نگاهی به قصههای کولیما، که سه مجلد دیگرش با عناوین «هنرمند بیلچه»، «ساحل چپ» و «رستاخیز درخت کاج» -که سه کتاب اخیر با فاصله چند سالی بعد از بخش اول در ایران منتشر شد- نمیتوان منکر شد شالاموف از نگاهی عمیقتر و توانایی ادبی به مراتب بالاتری نسبت به سولژنیتسین برخوردار بوده است. »
با همین نگاه و برداشت از شرایط خردکننده زیست در گولاک بود که یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبی مدرن قرن بیستم آفریده میشود: «قصههای کولیما». شالاموف در قصههای کولیما، نه اندرز میدهد و نه نتیجهگیری میکند. او تنها راوی صادق و درعین حال پرسشگری است که تجربههای بیواسطه خودش را کاملاً سرراست و به دور از احساساتی شدن روایت میکند و خواننده را به پرسش وامیدارد. در تکتک این روایتها خواننده با آزمونهایی مواجه است که برای شکستن جسم وجان انسانها تدارک دیده شدهاند و تو گویی انسانها گریزی جز مردود شدن در این آزمون طاقتفرسا ندارند. انگار سرشت واقعی آدمی تنها در دوزخ است که آشکار میشود. البته یادمان نرود که در این دوزخ سرد و یخزده، این تنها زندانی نیست که از دست میرود، بلکه زندانبان نیز همچون زندانیاش تکهتکه میشود و هر روز باید تکهای از وجودش را دور بیندازد… تا جایی که دیگر برای هیچ کدامشان روحی باقی نماند.
خود شالاموف در جایی گفته است: «اگر از من بپرسند چه مینویسم؟ میگویم، من خاطره نمینویسم؛ قصه هم نمینویسم. اینها چیزی فراتر از ادبیات است. من به نثر سندیت میبخشم…این سند من است.»
قصههای کولیما موزائیکی است از لحظههای ناب، منفرد و منحصربهفرد که با تصویرهای منحصربهفرد خودش، خواننده را در ادراکی حسی و عاطفی از مسلخ انسانی سهیم میکند؛ قصههایی که هم قصهاند، هم شهادت تاریخی.
پیشترها روایتهایی درباره اردوگاههای کار اجباری در شوروی، از زوایا و جنبههای مختلف، کتابهایی را به فارسی خواندهایم؛ از مجمعالجزایر گولاک و یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ گرفته تا اجاق سرد همسایه و… اما به جرأت میخواهم بگویم که قصههای کولیما در هر چهار مجلد خود، چه در نگاه و چه در نحوه روایت نویسنده، چیزی به کل متفاوت است؛ آن را ضیافتی میانگارم که جز زهر چیزی پیشکش نمیکند، اما زهری که سر کشیدناش، وجدانمان را بیدار میکند و به تأمل درباره «انسان» و گذشته و حال و آیندهاش وامیدارد.
در انتها نهایت بیانصافی خواهد بود که از نازلی اصغرزاده و ترجمه بسیار خوب و روانش یاد نکرد.
نویسنده: حسین مسلم