
«بعد از بیکار شدن به خانه سینما مراجعه کردم، اما در جواب سالها زحمتی که کشیده بودم، گفتند تعداد ما (نقاشان پوستر) کم است و نمیتوانیم عضو خانه سینما شویم. برای عضویت در خانه سینما باید حداقل پنجاه عضو وجود داشته باشد، اما ما پنج نفر بودیم. زمانی که نتوانستم کار کنم، ناراحتی اعصاب گرفتم و مدتی هم در بیمارستان روزبه بستری شدم.»
زمانی که تصمیم گرفتم درباره هنرمندان خیابانی بنویسم به یاد هنرمند متروی طالقانی افتادم. اواخر تابستان گذشته او را دیدم که روی پلههای کنار مترو نشسته و سرش را پایین انداخته بود. چند نقاشی گل و چهره جلوی او روی زمین قرار داشت. بر خلاف تمام فروشندهها تبلیغ نمیکرد. حتی سرش را بالا نمیآورد. به زمین چشم دوخته بود، انگار که در شیارهای سنگفرش خیابان، گذشتههای دور را میدید، آن زمان که جوان و سالم و در کارش یکی از بهترینها بود، زمانیکه پوسترهای بهترین فیلمها را طراحی میکرد یا چهره بازیگران مطرح ایران و جهان را به تصویر میکشید. کنارش ایستادم و مشغول تماشای تصاویر گلدانهای رنگارنگ و شادابی که کشیده بود شدم. نقاشیهایش روح و سرزندگی خاصی داشت.
به گزارش اطلاعات آنلاین، نمیدانستم تصویرگر این همه رنگ و زیبایی، چه سیاهی و تلخی را در سالهای عمرش تحمل کرده است؛ تلخی و رنجی که نه از زندگی بلکه از کوتاهی و وظیفهنشناسی مسئولان وقت بود.
سرش را بلند کرد و گفت «خودم همه اینها را کشیدم» و از زیر ورقها دو نقاشی در آورد، یکی پرتره ونسان ونگوگ ودیگری طرح کپی مزرعه آفتابگردان او. دوباره تکرار کرد «خودم کشیدم». به سختی از جا بلند شد، ایستاد و با من همکلام شد.
او منوچهر قاضیزاده بود، متولد سال ۱۳۳۲ در سردشت و یکی از پیشکسوتان گرافیک و نقاشی کشور که حالا در کنار خیابان و ورودی مترو دستفروشی میکند. میگوید: «نقاشی را به طور خودآموز یاد گرفتم. به صورت تجربی این هنر را آموختم و به خاطر استعدادم وارد کار نقاشی سردر سینماها و طراحی پوستر فیلمها شدم. خدا میداند چند پوستر و سردر سینما را نقاشی کردم، خودم به یاد ندارم.
فقط میدانم عکس بسیاری از هنرمندان داخلی و خارجی را در قطع بزرگ نقاشی کردم تا مردم با دیدن هنرمندان محبوبشان به سینما بروند؛ هنرمندانی که روزی دیدنشان برای هوادارانشان آرزو بود و حالا برای جوانان علاقهمند به هنر سینما یک حسرت است. بزرگان سینمای ایران مانند محمدعلی فردین، ناصر ملکمطیعی، رضا بیکایمانوردی و… همچنین بازیگران خارجی مثل جان وین، مارلون براندو و… که هر کدام اسطوره بودند و جاودانه شدند. عکس این بزرگان را من کشیدم تا مردم به سینما بیایند و هنرنمایی آنان را روی پرده بزرگ ببینند و با آنان زندگی کنند. حتی در مورد فیلمهایی مثل «پاپیون» که در تاریخ سینما ماندگار شدند، طرح پوستر و سردر سینما را من انجام دادم.
آن زمان چند نفر بودیم که این کار را انجام میدادیم اما بعد از انقلاب جدا شدیم و من تنها به کارم ادامه دادم. آخرین کارم، طراحی پوستر فیلم «برزخیها» ساخته مرحوم ایرج قادری بود. کمکم صنعت چاپ وارد این حرفه شد و ما بیکار شدیم.
مدتی نقاشی خیابانی کار میکردم و حتی طرح و اجرای نقاشی دیوار سفارت آمریکا کار من است. روزی که آن طرح را میکشیدم اصلا باور نمیکردم زمانی برسد که کنار آن دیوار بنشینم و دستفروشی کنم. در کاشیکاریهای زیر پل رسالت هم مشارکت داشتم. زمانی که نتوانستم کار کنم، بیمار شدم. من عاشق کارم هستم. اول برای عشقم نقاشی میکنم، بعد پول. »
نقاش پیشکسوت میگوید: «بعد از بیکار شدن به خانه سینما مراجعه کردم اما در جواب سالها زحمتی که کشیده بودم، گفتند تعداد ما (نقاشان پوستر) کم است و نمیتوانیم عضو خانه سینما شویم. برای عضویت در خانه سینما باید حداقل پنجاه عضو وجود داشته باشد اما ما پنج نفر بودیم. زمانی که نتوانستم کار کنم، ناراحتی اعصاب گرفتم و مدتی هم در بیمارستان روزبه بستری شدم.
دو برادر دارم که یکی را از دست دادم و دیگری در فرانسه زندگی میکند و استاد دانشگاه سوربن است، نقاشی هم میکند. بعد از بیکار شدن به فرانسه رفتم و دو سال با برادرم زندگی کردم. آنجا همه چیز داشتم، تمامی امکانات رفاهی در اختیارم بود اما دلم برای ایران و بوی خاکش تنگ شده بود و طاقت نیاوردم و برگشتم.
روزگار سختی را گذراندم که همچنان هم ادامه دارد، درواقع تاوان عشقم را با پذیرش شرایط دشوار پرداختم. بعد از آمدن به ایران باز هم تنها کاری که بلد بودم (نقاشی) را انجام دادم. خیلی دوست داشتم کلاسهای نقاشی برگزار کنم اما هزینه این کار زیاد بود و منصرف شدم. در نهایت دوباره با گروههای نقاشی خیابانی کار کردم، تا زمانی که با بالا رفتن سنم دیگر نتوانستم روی داربست بایستم. آن موقع شروع به دستفروشی کردم و نقاشیهایم را که عشقم هستند برای فروش گذاشتم. کارهایم گران نیست ولی مشتری زیاد ندارم.
در سال ۱۳۹۳ در مراسم افتتاحیه سی و یکمین جشنواره فیلم فجر از من و دو تن از همکارانم تقدیر کردند. از ما بهخاطر فعالیتهایمان در سینما قدردانی شد، زیرا قبل از اینکه صنعت چاپ به صورت امروزی باشد من و همکارانم تمامی پوسترهای سردر سینماها را میکشیدیم اما عمر آن کار طولانی نبود. تقدیر و بزرگداشت خوب است اما برای گذران زندگی کافی نیست. ما هم مانند بقیه مردم نیازهای دیگری مثل مسکن، خوراک و درمان داریم.»
قاضیزاده آهی کشید، نفسی تازه کرد و با دست، جنوب خیابان را نشان داد و گفت: «من در یک اتاق زندگی میکنم، در حالی که تابلوهایی دارم که ارزش زیادی دارند اما نمیتوانم آنها را بفروشم. چند سال پیش با من مصاحبه کردند و زمانی که همه فهمیدند برای گذران زندگی، دستفروشی میکنم، به جای خانه سینما که باید حامی ما باشد، اولمارکت که اسپانسر فیلم «ساعت پنج عصر» و برنامه «دورهمی» بود یک سال مرا استخدام کرد اما… امروز که اینجا هستم. »