
«به نظر میرسد همین شیفتگی نویسنده به افاضاتی از این دست، موجب شده لحنگردانی به گاه در روایتها صورت نگیرد و جاهایی داوود، مهران جاویدی، نویسنده و دیگران شبیه به هم حرف بزنند. از آن مهمتر لحن روایت سوم شخص محدود به شخصیت که باید بازتاب دهنده درک و دریافت و حس و باورها و کنش شخص محدودشونده باشد، بار شخصیتپردازی را چنانکه شایسته است بر دوش نکشد.»
بابک طیبی طی یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: از مولفههای رمان قابل ستایش یکی هم برساختن واقعیتی نو هست که گرچه وامدار واقعیت پیرامونی است، به مثابه واقعیتی گردنفراز در جهانی خودبسنده و از جنس کلمه، رو در روی واقعیت تلخ و خشن پیرامون میایستد؛ از آن دست که کافکا در رمان «قصر» یا مارکز در «صد سال تنهایی» قصر و ماکوندو را که ما به ازای بیرونی ندارند، با خشت و گل و سیمانی از کلمات برمیسازند و برای همیشه در نقشه جغرافیای داستانی جهان ثبت میشوند.
در رمان «ابجد خون» نوشته فرهاد رفیعی که اولین رمان از این قلم است و سومین اثر داستانیاش، کم و بیش با همین مقوله برساختن خودبسنده مواجهیم. برای یافتن ما به ازای داوود، شخصیت محوری رمان، پیش و بیش از آنکه بین آدمهای دور و برمان بگردیم، مقیم سرزمین داستانی ابجد خون میشویم و مومنانه دل میدهیم به جهان برساخته از طلسمات عجایب و رمل و اسطرلاب و اوراد شخصی او که پیش از این در جایی نه دیدهایم و نه خواندهایم.
جالب آنکه برایمان چندان عجیب نیست که کسی مثل داش آکل هم با منطق تسخیر و احضار روحی که داوود دارد، در زمان سفر کند و در هیئتی مفلوک در کنار دیگران در زمان امروزین رمان حضور یابد؛ زمانی که برخلاف رمانهای مهم اسلافش در زمانه پیش از پهلوی اول و قاجار اتفاق نمیافتد. زمانه رمان، زمانه امروز است؛ همین روزها که داعش به خیلی جاها حمله کرده یا چهرههای ریشوی کچل در اینستاگرام، لات مجازی میشوند و در کوچههای تاریک و خلوت، شاخ و شانه میکشند و خفتگیری میکنند.
از سوی دیگر اما برای یافتن داوودسانان نیازی نیست به زمانها و مکانهای دیگری سفر کنیم. کافی است سر و چشم بچرخانیم به اطرافمان و داوودهایی را ببینیم که تحت تاثیر یقینشان به کتابی خاک گرفته، فلسفه میچینند، طامات میبافند، عاشق میشوند، معشوق شرحهشرحه میکنند و برای این احساس عشق متوهمانه و جنزده یک به یک آدمهای مزاحم را هم به قتل میرسانند، اما شعشعه ایمان را همچنان گرداگرد تن و جان خود حس میکنند؛ درست مثل برادر ناتنیشان، راوی بوف کور که در عین شیداییاش به معشوق، او را تکهتکه میکند و در چمدانی میتپاند.
در واقع اهمیت قابل توجه ابجد خون شاید همین وسط خال سیاه را نشانه نگرفتن باشد؛ آنگونه که در ادبیات اساسا برخلاف بازی دارت، قرار نیست هدف، مرکز دایره سیاه باشد. رمان قرار است همه نقاط را نشانه رود تا خواننده، خود به لذت کشف آن کانون محتوایی، آن موی و میان رمزآلود داستانی برسد. خواننده جدی ادبیات، لابد به دستهای بریدهای که دست به دست میشوند یا فیالمثل به وضعیت آدمهای بیگفت و شنود در خیابان، گرداگرد دلههای شعلهور از چوب مینگرد و از خود میپرسد آیا این دوایر خاموش انسانی که به هیچ چیز واکنشی ندارند جز فیلم گرفتن با گوشیهای تلفن همراه در وقت حوادث، همان توده عظیم مسخ شده انسان امروز نیست که گویی تنها از حرارت وقایع شگفتانه روزمره گرم میشود و با این رفتار منفعلانه به عادی شدن و خونسردی خشونت دامن میزند؟! …
به گمانم رفیعی در این اثر، ادبیات داستانی ایران را نیز بیپیشنهاد نگذاشته. در نگاه اول که متاثر از آموزههای کلاسیک داستانی است به نظر میرسد متن تا صفحه ۲۱۴ با زاویه دید سوم شخص محدود به ذهن داوود نوشته شده و از آن پس ناگهان زاویه دید در چرخشی بیتمهید، جا و بیجا به ذهن دیگر شخصیتها محدود میشود. حال آنکه خواننده هوشمند در بازخوانی متوجه میشود نویسنده آگاهانه با تمهید تسخیر آدمها با اوراد و طلسم و جنگیری در آن کتاب مالوف از سوی داوود است که ذهن شخصیتها را با نشانههایی چون انار گذاشتن در خانه و خاک کردن سر حیوانی در باغچه، تسخیر کرده و روایت آنها در واقع همچنان محدود به ذهن داوود است، اما از منظر فکر و ذهن تسخیر شده آنها.
از نقل و نقدهای شفاهی در خصوص این اثر شنیدهام که عصر رمان ۳۵۰ صفحهای به سر آمده و خواننده حوصله خواندن این حجم از رمان را ندارد و میشد سر و ته کتاب را با نیمی از این حجم به هم آورد. سوال اینجاست که چگونه همتایان غربی با حجمی بیش از این هم در ایران، فروش خوبی دارند و خوانده هم میشوند؟!
بهزعم این قلم، اطناب در داستان الزاما خط و ربطی به تعداد صفحات ندارد؛ چنانکه داستانی ده صفحهای میتواند اطناب داشته باشد و داستانی پانصد صفحهای نه. باید دید آیا رمان در مجال خودش توانسته اضافهگویی نکند و آن نقاط پیرامون خال سیاه را بزند یا نه؟! پاسخ هر چه که باشد، به نظرم رمان امروز فاصله گرفته با آن جملات قصار و نیمچه فیلسوفانه بالزاکی که به درد استوری کردن کاربران میانمایه مجازی میخورد و ابجد خون بیبهره نمانده از این جملات. مثلا در صفحه ۹۸ میخوانیم: «عشق، حرف عشق به آدم میماند؛ مثل عیب، مثل جرم.
وقتی از کسی عیب یا خطایی سراغ داری تا آخر عمرت و عمرش هر وقت هم را میبینید، اول همه آن عیب و ایرادش به یادت میآید. عشق بین دو آدم هم همین است…»
یا در صفحه ۱۸۲ آمده: «هر چیزی که بعدِ توسری پا بگیرد، سر بالا بیاورد، دیگر به همین راحتی از پا نمیافتد…»
به نظر میرسد همین شیفتگی نویسنده به افاضاتی از این دست، موجب شده لحنگردانی به گاه در روایتها صورت نگیرد و جاهایی داوود، مهران جاویدی، نویسنده و دیگران شبیه به هم حرف بزنند. از آن مهمتر لحن روایت سوم شخص محدود به شخصیت که باید بازتاب دهنده درک و دریافت و حس و باورها و کنش شخص محدودشونده باشد، بار شخصیتپردازی را چنانکه شایسته است بر دوش نکشد.
با این همه در برهوت داستانی این سالها ابجد خون رمانی نیست که بشود آسوده از کنارش گذشت؛ رمانی که با همه برساختن جهان فردی و درون داستانی، بازتابدهنده گوشههایی فراموش شده از نهانخانه قومی و فرهنگی ماست؛ فرهنگی که در آن میشود به مدد اوراق غبار گرفته، عاشق شد و شیدایی را به حد اعلی رساند و در عین حال، در صورت عشق و معشوق و اطرافیانش، اسید پاشید و آنها را به مسلخ برد.