
مسکوب، سوگوار بودن را خوب بلد بود. کمتر نویسنده ایرانی، توانسته درباره احساساتی که در سوگ داشته چنین بنویسد. او در سوگ مادرش نوشته، در سوگ سهراب سپهری، در سوگ هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب، اسلام کاظمیه و در سوگ مرتضی کیوان. در لابهلای یادداشتهای روزانهاش هم که با عنوان «روزها در راه» شناخته میشود، پراکنده از مرگ و سوگ و فقدان یادداشتهایی دارد؛ اما سه کتاب «سوگ مادر»، «در عشق و سوگ یاران» و «کتاب مرتضی کیوان» در حقیقت سوگواری او برای دوستان و یاران و مادرش است.
«صبح امروز منوچهر تلفن کرد. گفت شاهرخ. گفتم صدات از ته چاه درمیآید. گفت آره. گفتم چی شده. این «اسلام» دیشب کار خودش را تمام کرد، احمق. من گفتم نه! دیگر نه او توانست حرف بزند نه من. یک لحظه سکوت بود. پس از آن شکستهبسته اضافه کرد صبح که در مغازه را باز کردم، دیدم یادداشتی گذاشته برای خداحافظی، عذرخواهی از زحمتهایی که داده و… پرسیدم حالا چی، در چه وضعی است؟ گفت «هرمز» و یکی، دو نفر دیگه رفتهاند سراغ جنازه. گوشی را گذاشتم. از فرط درماندگی و بیچارگی نسلی که ماییم گریهام گرفت. نادان، ناتوان و دستبسته، رها شده در این جنگل مولا…»
به گزارش اعتماد، این نوشته تصویر لحظهای بود که خبر از دنیا رفتن اسلام کاظمیه را به شاهرخ مسکوب دادند. ما چند بار چنین لحظهای را طی سالهای اخیر تجربه کردیم؟ در سالهای دور وقتی زندگی علی اردستانی را به خاک سپرد، فردای شبی که شیده لالمی دنیا را ترک کرد یا همین اواخر چند ساعت پس از خداحافظی حامد صفایی با زندگی یا زیر باران کنار سینما چارسو یا همین چند روز پیش وقتی کامران محمدخانی دیگر به باغ کتاب برنگشت… هرچند این سالها فقط زندگی نبود که زندگی را از دوستان و آشنایان ما دریغ کرد، بعضی از ما در جاده مردیم و بعضی از ما از نفس کشیدن در این هوا، بعضی هم با کرونا رفتیم مانند سهیل گوهریها و علی اکرمیها… میگویم ما و میگویم مردیم، چون فقط آنها نبودند که به خاک سپرده شوند، ما بیآنکه به خاک سپرده شویم، رفتیم.
شاهرخ مسکوب که رفاقت برایش بسیار مهم بود و رفیق بسیار داشت و داغ بسیار دید پس از خاکسپاری هوشنگ مافی نوشت: «نتوانسته بودیم مرگ را خاک کنیم، راستش حتی مرده را هم نتوانسته بودیم. فقط جسد را به خاک سپردیم، ولی مرگ و مرده، هر دو با ما برگشته بودند به خانه و با ما و در ما میپلکیدند.»
راست میگفت شاهرخ مسکوب، حالا درست بیست سال است جنازه مسکوب با مرگ رفته، اما او همچنان با ما و در ما میپلکد. به همین بهانه نگاهی کردهایم به زندگی ادبی او که حتی پس از مرگ هم ادبیات را زنده نگه داشته.
مسکوب، سوگوار بودن را خوب بلد بود. کمتر نویسنده ایرانی، توانسته درباره احساساتی که در سوگ داشته چنین بنویسد. او در سوگ مادرش نوشته، در سوگ سهراب سپهری، در سوگ هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب، اسلام کاظمیه و در سوگ مرتضی کیوان. در لابهلای یادداشتهای روزانهاش هم که با عنوان «روزها در راه» شناخته میشود، پراکنده از مرگ و سوگ و فقدان یادداشتهایی دارد؛ اما سه کتاب «سوگ مادر»، «در عشق و سوگ یاران» و «کتاب مرتضی کیوان» در حقیقت سوگواری او برای دوستان و یاران و مادرش است. در این نوشتهها فقط آینه غم و رنج مسکوب از فقدان عزیزانش نیست؛ مسکوب در این نوشتهها احساسات، مرگ و مفهوم آن در زندگی را ترجمه کرده.
او در بخشی از کتاب «خواب و خامشی» که سه روایت از سه مرگ (سهراب سپهری، هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو) است و بعدها در کتاب «در سوگ و عشق یاران» نیز آمد، نوشت: آدمیزاد یکبار به دنیا میآید، اما در هر جدایی یکبار تازه میمیرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمیماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی «دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد/ پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن…».
او آنقدر در سوگهایش پرسه میزد و کلمه بر کلمه میانباشت تا با مرگ یکی میشد. در سوگ مادرش نوشت: «من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی میکند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد به نیروی تمام و با جانسختی میمانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانهای که مرگ در من پنهان کرده است باید بکوشم تا بارور شوم.»
اهمیت نثر برای شاهرخ مسکوب بر کسی پوشیده نیست. نثر و زبان فارسی برای مسکوب نه تنها از منظر زبانورزی ادبی مهم بود، بلکه به عنوان ابزاری برای ابراز اندیشه و هویتسازی تاریخی و فرهنگی جایگاه ویژهای داشت. به واسطه نثر بود که مسکوب در جستوجوی حقیقت، هویت و حافظه چنین درخشید. او در کتاب «شکاریم یکسر همه پیش مرگ» میگوید: «ایرانیبودن با همه مصیبتها به زبان فارسیاش میارزد. من در یادداشتهایم آرزوی زبانی را میکنم که وقتی از کوه صحبت میکند به سختی کوه باشد و وقتی از جان یا روح… از سبُکی به دست نتواند آمد.»
این عزیز بودن زبان فارسی را مسکوب بارها تکرار کرده است. در گفتوگوی بلندی که با علی بنوعزیزی داشته و در کتاب «کارنامه ناتمام: درباره سیاست و فرهنگ» منتشر شده نیز مفصل درباره اهمیت زبان فارسی صحبت کرده و جایی گفته: «اکثرا فکر میکردم ایرانی بودن گرفتاریها و بدبختیهای فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبیات فارسی همهچیز را جبران میکند… فکر میکردم وقتی بر سر دیگران، آدمهایی مثل ادیپ یا سیاوش، ایوب یا اسفندیار چنین بلاهایی آمده بر سر ما چیزی نیامده. البته مقایسه بلندپروازانهای است ولی در ضمن تسلای فوقالعادهای بود.»
«پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت به سر میبرند. چنان سربلندند که دست نیافتنی مینمایند، درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک و به سبب همین ریشهها دریافتنی و پذیرفتنی. از جنبه زمینی، در زمین و بر زمین بودن، چون مایند و از جنبه آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی. واقعیت و گریز از زندگی واقعیت آدمی در آنهاست و از این دیدگاه کمال حقیقتند.»
این بخشی از کتاب «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» است که مسکوب آن را اولینبار سال ۱۳۴۲ منتشر کرد؛ نشانی کوچک از عشق شاهرخ مسکوب به شاهنامه. او سالها شاهنامه خواند و درباره شاهنامه پژوهش کرد و نوشت. علاقه او به تاریخ و اسطوره هموزن علاقه به شاهنامه بود، مسکوب معتقد بود شاهنامه، نقبی است به جهان اسطوره.
او در مقدمه کتاب «ارمغان مور» نوشت: «شاهنامه کتابی است «تاریخی»، هم شرح تاریخ ایران است در جهان و هم از بدو پیدایش، خود ستون استوار تاریخ ایرانیان بوده است. از این گذشته شاهنامه اثری است برآمده از تاریخ و حاصل سنتی که - جز اعتقاد و باورهای دینی و آگاهانه سراینده- سرچشمه در گذشتههای دور و دراز دارد از جمله در: اساطیر و جهانبینی اوستایی، حکمت عملی، اخلاق و اندرزنامههای پهلوی، خداینامکها، فرهنگ سیاسی و اجتماعی ساسانی و فرهنگ نوشته و نانوشته مردم خراسان در نخستین قرنهای اسلامی. »
مسکوب چند ماه پس از انقلاب، ایران را ترک کرد و چندی بعد در بوستون هنگامی که با علی بنوعزیزی گفتوگو میکرد، گفت: «رابطه من با ایران رابطه آدمی است که از مادرش دلخور است. نمیتواند از مادرش ببرد، چون شدیدا وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است دیگر. حالا چیز بیشتری نگویم. شاید بد نباشد یادآوری بکنم حرف توماسمان را، مثل اینکه مربوط به دوره تبعیدش از آلمان است.
وقتی ازش میپرسند که وطن تو کجاست؟ میگوید وطن من زبان آلمانی است. بله، وطن من این است، این فرهنگ است، فرهنگ ایران است. اگرچه خیلی از جنبههایش را نمیپسندم. ولی در آن زندگی میکنم.» این دلخوری و دلتنگی را میتوان در جایجای یادداشتهای روزانهاش خواند. او در «روزها در راه» است که ویرانی، دلتنگی، تنهایی، مرگ، دوری و گمگشتگی خویش را به تصویر میکشد. تصویری غریب، بلندبالا و تاریک از مردی که عاشق وطن بود و دور بود.
وقتی برگشت بماند که خاکِ ایران پذیرایش شد نه هوایش، مردی که همیشه هوای ایران به سر داشت: «به قدری در هوای ایران به سر میبرم که انگار نه انگار اینجا زندگی میکنم. پاهایم اینجاست ولی دلم آنجاست. زندگی و هوش و حواس من در جای دوری که از آن بریده شدهام میگذرد، نه در جایی که در آن نیستم. این جوری به قول آن بزرگوار «گسسته» شدهام و «خویش را نمییابم». برای همین شاید روی سنگ قبرش نوشتند: «فرهنگ ایران وطن من است.»
شاهرخ مسکوب، یکی از مهمترین نویسندههای ایرانی است؛ پژوهشگر، مترجم، نویسنده داستان و ناداستان. داریوش شایگان درباره او میگوید: «شاهرخ مسکوب، بزرگتر از آثارش بود.» یا به قولی «روشنفکری که ادای روشنفکری درنمیآورد.»
یوسف اسحاقپور، نویسنده و پژوهشگر که از او کتابی به نام «سرگذشت فکری شاهرخ مسکوب» نیز منتشر شده، شاهرخ مسکوب را مردی با اخلاق میدانست و میگفت: «بین تمامی کسانی که میشناسم، از ایرانی و غیرایرانی، برای شاهرخ مسکوب بیش از همه احترام قائل بودهام و هستم. قبل از هرچیز این احترام برای آن چیزی بود که خود شاهرخ اسم آن را اخلاق میگذاشت.
برای مسکوب اخلاق جوهری بود از میراث دنیای حماسی و از ایران قرن چهارم و پنجم هجری. یک جنبه این اخلاق آزادمنشی و حس داد بود که به خاطر آنها مسکوب انواع ناعدالتی و تنگنا و شکنجه جسمی و روحی را با بردباری و وقار تحمل کرده بود و میکرد و نه اینکه اینها را حس نکند. هرکس با آثار او آشنایی داشته باشد، میداند که تا چه اندازه زخمپذیر بود و چقدر دنیای روحی شاهرخ دنیایی متلاطم از احساس و در احساس بود. اخلاق مسکوب نفی دنیای احساس او نبود، کمال احساس و فائق شدن بر آن بود. با گذشتن از خویش بر احساس فائق میشد و آن را تبدیل به فکر میکرد، چنانکه نوشتههای او ناشی از این رابطهاند.»
جلال ستاری، پژوهشگر، مترجم و اسطورهشناس نیز معتقد بود: «نوشتههای مسکوب سرشار از اندیشههای نو است و طراوت و تازگی دارد و افزون بر این با نثری زیبا نگاشته شده و این دو خصیصه نوآوری و زیبانویسی از امتیازات شاخص آثار او است.»
عبدالله کوثری، مترجم نیز درباره مسکوب چنین گفته: «آنان که دلبسته کتابند، میدانند که در خواندن لذتی هست که در هیچ چیز دیگر نیست و من بسیاری از شیرینترین لحظهها، ساعتها و روزهای زندگیم را وامدار مسکوب هستم… هر کتاب مسکوب برای من دریچهای بود بر دنیای جدیدی از دانش و زیبایی… مسکوب از معدود نویسندگان و پژوهشگران ایرانی بود که فکری از آن خود داشت. انسانی که میتوانست از انبوه عظیم خواندههایش بهطور مستقل استنتاج کند و بینیاز از بحثها و نظریههای باب روز - هر چه که بود- حرف خود را بزند.»
او در یادبود مسکوب گفت: «چندی پیش خاطرات مسکوب را که در خارج منتشر شده میخواندم، بارها و بارها بغضی آمیخته با خشم چنان بیتابم کرد که به راستی تاب خواندن نیاوردم. اینکه انسانی چنین فرزانه و چنین دلبسته میهن ناچار باشد در دیار غربت و آن هم در سنین سالخوردگی با چه دغدغههایی برای گذران زندگی دست و پنجه نرم کند و ساعات گرانبهایی را که میتوانست صرف خلاقیتی به راستی ستایشانگیز کند، در چه دویدنهای جانفرسایی به آتش بکشد، آیا از همهچیز گذشته، ستمی بر ما و بر فرهنگ ما نبوده است؟ برای آنان که نوشتههای مسکوب را خواندهاند، این مرگ پایان زندگی مسکوب نیست. او از این پس حضوری دیگرگون در میان ما خواهد داشت.»
شاهرخ مسکوب ساعت سه و نیم صبح روز سهشنبه ۲۳ فروردین سال ۸۴ در بیمارستانی در پاریس درگذشت. حسن کامشاد، دوست و رفیق دیرینش نیز کنارش بود و درباره آن لحظه که مسکوب را با تبسمی گوشه لب، خواب و خاموش دیده گفت: «وقتی راسکین مرد، پروست گفت: «مرگ این مرده چه ناچیز مینماید، چون میبینم چه نیرومند زنده میماند.» من هم چنین حالتی داشتم. »
مسکوب را به تهران منتقل کردند تا پیکرش میان دوستان و دوستدارانش به سمت خاک، تشییع شود. به قول کامشاد برخلاف گمان خودش که «هرچه پیشتر میروم، تنهاتر میشوم. گمان میکنم به روز واقعه باید خودم، جنازهام را به گورستان برسانم. راستی مردهای که جنازه خودش را به دوش بکشد، چه منظره عجیبی دارد، غریب، بیگانه.» شاهرخ مسکوب نه غریب مرد، نه بیگانه… یادش گرامی.