
عکسی از آن روزها هنوز باقی است تصویری از صفهای طولانی مشتاقان سینما، مردمی که برای دیدن این اثر در سینمایی جمع شده بودند که امروز چهرهاش دگرگون شده است.
فرارو- در قلب تهرانِ دیروز، جایی که امروز خیابان انقلاب با هیاهوی دانشجویان و کتابفروشیهای رنگارنگش نفس میکشد، سینمایی قدیمی ایستاده بود به نام دیانا، گنجینهای از نور و سایه که روزگاری رویای سینما را به تماشاگرانش هدیه میداد. این سینما در سال ۱۳۲۲ شمسی گشوده شد، با گنجایشی نزدیک به ۶۰۴ نفر در یک سالن واحد و طراحیاش را وارطان هوانسیان، چهره نامدار معماری مدرن ایران، به عهده داشت. مردی که در تبریز زاده شد و عمرش را پای پیشبرد هنر معماری در ایران گذاشت.
به گزارش فرارو، در آن روزهای پرشور، پرده سینما دیانا میزبان فیلمی ایتالیایی بود با عنوان «حیف که خیلی حقهای» (Peccato che sia una canaglia)، ساخته سال ۱۹۵۴ به کارگردانی الساندرو بلاستی. این کمدی شیرین، با بازی درخشان سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی، نهتنها داستانی سرگرمکننده که آغازی بود برای یکی از مشهورترین زوجهای سینمایی جهان.
دیانا تنها یک سینما نبود؛ روایتی عاشقانه هم در پس نامش نهفته بود. میگویند مالکش، ساناستار خاچاطوریان، تاجری یونانی-ارمنی از تبریز، این سالن را به یاد دیانا، دختر ناکامش بنا کرد. یک سال پس از گشایش سینما، او استودیویی نیز به نام همان دختر تأسیس نمود و جالبتر آنکه همین مرد بود که ساموئل خاچیکیان، کارگردان نامدار سینمای ایران، را به عرصه فیلمسازی معرفی کرد.
سینما دیانا در خیابان شاهرضا (انقلاب امروز) جای داشت، خیابانی که خود داستانی طولانی دارد. در روزگار قاجار، اینجا تنها راهی خاکی بود، با باغهایی در دوسو و خندقی که مرز شمالی تهران را مشخص میکرد، اما در دوران رضاشاه، این مسیر به یکی از اصلیترین شریانهای شهر بدل شد، خیابانی پنجکیلومتری که امروز با دانشگاه تهران و کتابفروشیهایش شناخته میشود و در تاریخ معاصر ایران، همواره صحنه رویدادهای بزرگ بوده است.
اما شاید هیچچیز به اندازه تراس سینما دیانا نوستالژیک نباشد. تصویر آن پرده زرد شده و ترکخورده، صندلیهای شکسته و درهمریخته، برای بسیاری خاطرهانگیز است. سینما دیانا، امروز با نام سپیده شناخته میشود، اما خاطراتش همچنان زنده است، پردهای از تاریخ که با هر بار ورق خوردن، بوی کهنگی چوب صندلیها و هیاهوی تماشاگران قدیمی را به یاد میآورد.
چه کسی میداند شاید در عصر یکی از روزهای پاییز سال ۶۲ در روزهای پر التهاب جنگ، در آپارتمانی پشت سینما، مراسم عقدی برپا بوده، عروس و دامادی که در طبقه چهارم نشسته و از پنجره، تراس قدیمی، سینما را نگاه کردهاند. در آن لحظه انتظار برای آمدن عاقد، داماد کنار پنجره سیگاری روشن کرده و به آن منظره خیره شده است و شاید در میان آن همه فرسودگی، تصویر پنجه خونی رضا موتوری را در ذهنش مرور میکرده است؛ صحنهای از فیلمی که روزی روی همین پرده نمایش داده شده بود.