
نظم جهانی لیبرال که پس از جنگ جهانی دوم با محوریت آمریکا شکل گرفت، امروز با افولی درونی از دل خود ایالات متحده و ظهور قدرتهای اقتدارگرا مانند چین و روسیه مواجه است. بیثباتی سیاسی، افول دموکراسی و گرایش به ملیگرایی، نهتنها جایگاه رهبری واشنگتن را تضعیف کرده، بلکه جهان را بهسوی نظمی پراکنده، مبتنی بر زور و فاقد قواعد مشترک سوق داده است؛ نظمی که در آن، قدرت جای قانون مینشیند.
فرارو- ادواردو پورتر نویسنده و ستوننویس روزنامه واشنگتن پست و نویسنده کتاب «سم آمریکایی» و «بهای همه چیز»
به گزارش فرارو به نقل از روزنامه واشنگتن پست، در اواخر قرن بیستم، مادلین آلبرایت، وزیر خارجه وقت ایالات متحده، با افتخار اعلام کرد که آمریکا «ملت ضروری» است؛ کشوری که نقش اساسی و اجتنابناپذیری در حفظ نظم جهانی ایفا میکند. یک دهه بعد، هیلاری کلینتون، با زبانی تازه همین دیدگاه را تکرار کرد و از «یک لحظه جدید آمریکایی» سخن گفت؛ لحظهای که در آن، رهبری جهانی ایالات متحده نهتنها لازم، بلکه حیاتی بود.
اما هفته گذشته، خورخه کاستاندا، وزیر خارجه پیشین مکزیک، در یادداشتی برای مطبوعات کشورش نوشت که هرچند نگرانی مکزیکیها از تهدیدهای مستقیم آمریکا از تعرفهها و اخراج مهاجران گرفته تا حملات پهپادی کاملاً قابل درک است، اما مشکل اصلی چیز دیگری است. به گفتهٔ او، چالش واقعیای که دونالد ترامپ برای جهان ایجاد کرده، نه از اقدامات خارجی او، بلکه از آنچه در داخل ایالات متحده جریان دارد، ناشی میشود. این اظهارات کاستاندا منعکسکننده تغییری مهم در نگاه جهانیان به آمریکا است. تغییری که نشان میدهد آن «لحظه آمریکایی»؛ زمانی که رهبری واشنگتن در عرصه جهانی اجتنابناپذیر بود، اکنون به پایان رسیده است.
نظم جهانی که ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم در بسیاری از نقاط جهان برقرار کرد و برای مدتی پس از فروپاشی اتحاد شوروی بیرقیب باقی ماند، اکنون به وضوح در حال فروپاشی است. این روند چندان شگفتآور نیست؛ ظهور چین بهعنوان یک قدرت جایگزین، مسیری اجتنابناپذیر را پیش روی این نظم گذاشته بود. اما آنچه این پایان را برجستهتر میسازد، این است که فروپاشی نظم نه بهواسطه فشارهای خارجی، بلکه عمدتاً بهدلیل فرسایش از درون خود آمریکا اتفاق افتاده است.
امروزه، چالش اصلی جهان صرفاً در تنظیم روابط میان پکن و واشنگتن خلاصه نمیشود. مسئلهای عمیقتر در کار است: چگونه میتوان با ایالات متحدهای تعامل کرد که دیگر تمایلی به ایفای نقش پلیس نظم لیبرال جهانی ندارد؟ کشوری که اکنون، با نگاهی گیج و سرخوش، در حالیکه اسلحهای پر در دست دارد، میان تهدید و سردرگمی به شکلی پیشبینیناپذیر در نوسان است.
در مقالهای که اندکی پیش از مراسم تحلیف دونالد ترامپ منتشر شد، چارلز کاپچان، استاد روابط بینالملل در دانشگاه جورجتاون و عضو سابق شورای امنیت ملی در دولت اوباما استدلال کرد که پایان دوران «پکس آمریکانا» یا همان صلح آمریکایی اجتنابناپذیر بود. او تأکید کرد که این نظم جهانی از دو جبهه مورد فشار قرار گرفت: از یک سو، روسیه و چین، بهعنوان قدرتهای نوظهور، آن را ابزاری در خدمت منافع واشنگتن میدیدند و در نتیجه، چالشهای جدی برای آن ایجاد کردند. از سوی دیگر، این نظم از درون نیز دچار فرسایش شد.
کاپچان توضیح داد که طبقه متوسط آمریکا، که جهانیسازی و مهاجرت را مسئول تضعیف جایگاه اقتصادی و اجتماعی خود میدانست، علیه این نظم شورید. این طبقۀ خشمگین که زمانی ستون اصلی حمایت از قدرت جهانی آمریکا بود، با تغییر نگرش خود، پشتوانه سیاسی این نظم لیبرال را سست کرد و در نهایت، زمینه را برای افول آن فراهم آورد. بهاینترتیب، نه تنها فشارهای خارجی، بلکه بحرانهای داخلی نیز مسیر این تغییر را هموار کردند.
با این حال، کاپچان تأکید دارد که این تحولات لزوماً منفی نیستند. او میگوید که سیاستهای سختگیرانه ترامپ در زمینه مهاجرت و رویکرد حمایتگرایانهاش در اقتصاد، به نحوی با شرایط جدید جهانی هماهنگ شدهاند. همچنین، اگر ایالات متحده بتواند سیاست خارجی خود را از چارچوبهای ایدئولوژیک سنتی، که همواره بر تقابل میان «ما»ی دموکراتیک و لیبرال با «آنها»ی استبدادی متمرکز بوده است، جدا کند و به توافقات عملی با روسیه برای پایان دادن به جنگ اوکراین و با چین برای کاهش تنشهای ژئوپلیتیک و اقتصادی برسد، این تغییرات میتوانند به تقویت صلح جهانی کمک کنند.
کاپچان در مقاله خود نوشت: «عملگرایی بیشتر و ایدئولوژی کمتر، خویشتنداری بیشتر و جنگهای کمتر، تمرکز بر حل مشکلات داخلی بهجای دفاع از دموکراسی در خارج، کارآمدی بیشتر دولت و کاهش اتلاف منابع؛ اینها تغییراتی راهبردی هستند که میتوانند در جهانی پرآشوب، با قدرتی پراکنده و تنوع سیاسی فزاینده به سود آمریکا تمام شوند.»
این نگاه را میتوان در بسیاری از کشورها، بهویژه در آسیای جنوب شرقی، آفریقا و آمریکای لاتین مشاهده کرد. ایالات متحده در این مناطق اغلب بهعنوان یک قدرت هژمونیک خیرخواه شناخته نمیشود، چراکه سیاستهای ضدکمونیستی، مداخلات نظامی و نفوذ گستردهاش در دوران «پکس آمریکانا» هنوز در حافظه جمعی این کشورها باقی است. برای بسیاری از آنها، ظهور چین نه تنها بهعنوان یک فرصت اقتصادی جدید تلقی میشود، بلکه بهعنوان یک نیروی توازنبخش در برابر فشارهای آمریکا نیز نقشآفرینی میکند.
از این دیدگاه، میتوان تصور کرد که جهان به سمت نوعی تعادل جدید حرکت کند؛ تعادلی که کمتر وابسته به منشورها و کنوانسیونهای بینالمللی است و بر اجماع جهانی درباره مفاهیمی مانند حاکمیت ملی و نظم جهانی استوار نیست. در چنین چارچوبی، قدرتهای بزرگ و دولتهای مستقل با محدودیتهای کمتری مواجه خواهند بود و آزادی عمل بیشتری برای پیگیری منافع خود خواهند داشت.
توافقهای تجاری منطقهای و همکاریهای گروهی میان کشورهایی که منافع مشترک دارند، ممکن است همچنان پابرجا بمانند، اما احتمال اینکه نهادهای بینالمللی مانند سازمان تجارت جهانی به جایگاه و کارآمدی گذشته خود بازگردند، ضعیف به نظر میرسد. بهجای آن، نظم جدید جهانی احتمالاً بر اساس مجموعهای از قواعد و ضوابط انعطافپذیرتر، پراکندهتر و کمتر متمرکز شکل خواهد گرفت که در آن بازیگران منطقهای و قدرتهای بزرگ با نقشآفرینی مستقلتری حضور خواهند داشت.
با این وجود، همانطور که چارلز کاپچان هشدار داده، این سناریو یک ضعف بنیادین دارد: شورش آمریکا علیه نظم لیبرال نهتنها ادامه دارد، بلکه بهسرعت در حال گسترش به دیگر کشورهاست. دونالد ترامپ نهفقط به گسستن از متحدان سنتی بسنده کرده، بلکه آنها را با تعرفههای تنبیهی تحت فشار قرار داده، به گسترشطلبیهای منطقهای چراغ سبز نشان داده و بارها جایگاه ایالات متحده را بهعنوان ستون اصلی نظم جهانی زیر سوال برده است. اما شاید عمیقترین پیامد این گسست، فروپاشی تدریجی مرکز سیاسیای باشد که زمانی بر پایه ارزشهای مشترک دموکراسی، اقتصاد بازار و حاکمیت قانون بنا شده بود. این واگرایی داخلی که در بسیاری از دموکراسیهای غربی رخ داده، موج افراطگرایی سیاسی را تقویت کرده و بازسازی نظم لیبرال گذشته را دشوارتر از همیشه کرده است. در نتیجه، چشمانداز احیای نظم سابق نه تنها کمرنگ، بلکه شاید برای همیشه از دست رفته به نظر میرسد.
اگر غرب میتوانست برای مدتی نظم لیبرال را حفظ کند، شاید امیدی برای بازگشت آمریکا به مسیر دموکراتیک خود باقی میماند. اما شواهد نشان میدهند که بحران فراتر از مرزهای ایالات متحده گسترش یافته است. رشد احزاب ضددولت و غیرلیبرال در اروپای غربی، به وضوح نشان میدهد که فرسایش دموکراسی یک روند جهانی است که سالها پیش آغاز شده و همچنان ادامه دارد. گزارش اخیر مؤسسه V-Dem در سوئد نمایی نگرانکننده از این وضعیت ارائه میدهد. برای نخستین بار در بیش از دو دهه گذشته، شمار رژیمهای دموکراتیک در جهان از رژیمهای اقتدارگرا کمتر شده است. حدود سه چهارم جمعیت جهان اکنون زیر سلطه دولتهای اقتدارگرا زندگی میکنند؛ رقمی که بالاترین سهم از سال ۱۹۷۸، یعنی دوران پیش از پایان جنگ سرد محسوب میشود. در این میان، تنها ۱۲ درصد از جمعیت جهان در دموکراسیهای لیبرال زندگی میکنند، که این نشانگر محدود شدن دامنه آزادیهای سیاسی و نهادهای دموکراتیک در سراسر جهان است.
این پرسشها نه تنها آینده اروپا، بلکه سرنوشت نظم جهانی را نیز به چالش میکشند. اگر حزب «اجتماع ملی» در فرانسه یا «آلترناتیو برای آلمان» در آلمان به قدرت برسند، این احتمال وجود دارد که شکافهای عمیقی در اروپای متحد پدید آید. چنین تغییراتی میتوانند اصول دموکراتیک و پیوند تاریخی قاره را به لرزه درآورند و به تضعیف اتحاد اروپایی بینجامند. در این سناریو، سیاستهای ملیگرایانه ممکن است جای همکاریهای فراملی را بگیرند و اروپا را بیش از پیش به سوی تفرقه و ناسیونالیسم سوق دهند.
آمریکا، در حالیکه با افولی محسوس در نظام دموکراتیک خود مواجه است، در حال حاضر تصویری ناامیدکننده از آینده دموکراسی ارائه میدهد. گزارش V-Dem هنوز پیامدهای آخرین اقدامات ترامپ، از جمله حملات او به نهادهای قضایی و تضعیف حاکمیت قانون را لحاظ نکرده است. اما حتی بدون این اطلاعات، روند کنونی بهوضوح نشاندهنده تضعیف ارزشهای دموکراتیک و کاهش نفوذ نهادهای قانونی در ایالات متحده است.
این وضعیت میتواند جهان را به سمت نظمی جدید سوق دهد؛ نظمی که از ایدهٔ «کنسرت ملل» گذشته فاصله زیادی دارد. چنین نظمی احتمالاً تحت سلطه مجموعهای از قدرتهای اقتدارگرا شکل خواهد گرفت، قدرتهایی که تعهد کمتری به قواعد بینالمللی خواهند داشت و بیشتر بر منافع ملی خود متمرکز خواهند بود در بدترین سناریو، ممکن است شاهد آن باشیم که رهبرانی، چون ترامپ، پوتین و شی جینپینگ بر سر یک میز بنشینند و جهانی تقسیمشده را به گونهای اداره کنند که هر یک بتواند ارادهٔ خود را بدون هیچ محدودیتی اعمال کند.
شاید مادلین آلبرایت درست میگفت: شاید دموکراسی آمریکا واقعاً «ضروری» بود. اگر چنین باشد، غیاب آن تنها به معنای فروپاشی یک نظام سیاسی داخلی نخواهد بود؛ بلکه پیامدهای عمیقتر و گستردهتری به دنبال خواهد داشت. در نبود دموکراسی آمریکا، بقایای «پکس آمریکانا» به نظمی بیقیدوبند و نااستوار تقلیل خواهد یافت، نظمی که دیگر به قواعد، اصول و حقوق وابسته نیست، بلکه به قدرتطلبی بیپرده و ارادهٔ زورمندان متکی است. در چنین شرایطی، عدالت یا قانون دیگر مسیر آینده را تعیین نمیکنند. این تنها منطق قدرتمندان است که به نیروی غالب تبدیل میشود. قدرتهایی که بهراحتی ارادهٔ خود را بر دیگران تحمیل میکنند و آنان را به اطاعت وا میدارند.