
فرارو- روزنامه تهران امروز با عزتالله انظامی بازیگر برجسته تاریخ سینما ایران گفتگویی انجام داده است.
انتظامی در این مصاحبه، به تشریح ماجرای سفرش به کانادا و تقدیر از او در این کشور پرداخت. من این گفتگو را در ادامه میخوانید.
آقاي انتظامي! ماجراي سفر به كانادا و مراسم بزرگداشت چه بود؟
اين برنامه بزرگداشت را دپارتمان تاریخ دانشگاه «اس.اف.یو» و «نیو ورد تیاتر» با همکاری خانم سلطاني گذاشتند. ايشان كارگردان فيلم «...و آسمان آبي» مستند زندگی من هستند و درمدرسه فیلم ونكوور فیلمسازی ميخوانند. اسم برنامه را درپوستر گذاشته بودند«آیین نکوداشت از هفتاد سال تلاش هنرمندانه عزت الله انتظامی».
از قبل شبي را تعیین کرده بودند اما آن تاريخ به خاطر دیر آماده شدن ویزای من کمی عقب و جلو شد تا بالاخره جمعه 25 ژوئن انتخاب شد که هم هفتادمین سال فعالیت سینمایی من را جشن بگیرند هم فیلم رانشان بدهند. تصادفا تولد من نزديك همان شب بود. برای شب برنامه خیلی تدارک دیده بودند.
در لابی سالن، عکسها و مدارک قدیمی من را به نمایش گذاشته بودند. این طور که از مردم شنیدم خیلی از این ایده خوششان آمده بود. میگفتند کمتر بزرگداشتی آنجا با گالری و این جورچیزها برگزار می شود. روز برنامه من کمی کسالت داشتم. دلهره هم داشتم و نگران بودم نکند برنامه خوب نشود. اما استقبال خیلی خوب بود.
شب مراسم برگزاركنندگان بلیتهايشان تمام شد. براي افراد ایستاده هم بليت فروختند. آن هم در سالنی که ظرفيتاش 500 نفر بود. مثل اینکه هزینه بلیت هم نسبت به بقیه برنامهها بالا تر بود. من سر ساعت به برنامه نرسیدم. برای اینکه پلی که مرکزونکوو را به غرب ميرساند، راه بندان شده بود و ما آنجا گير افتاديم. تقریبا یک ربع دیر رسیدم. ميخواستم از بغل سالن یواش جلو بروم كه كسي نبيند و شلوغ نشود. اما حاضران فهمیدند و تشويق شروع شد. من وسط صحبتهای یکی از سخنرانها رسیدم. همه سالن بلند شده بود و تشویق میکرد.
سخنرانها كي بودند؟
اول از همه رئيس دپارتمان تاریخ دانشگاه اس.اف.یو صحبت کرد. او 40 سال پیش، وقتی دانشجوی رشته هنر بود فیلم گاو را دیده بود و در سخنرانیاش گفت این هنرپیشه در فيلم گاو، ورق به ورق، یعنی صفحه به صفحه تغییرات خودش را نشان میدهد.
خیلی دقیق و سنجیده درباره شخصیت مش حسن و تحولاتش گفت و گفت بازی من در گاو در حد بازیهای بازیگرهای جهانی بوده. خلاصه از این جور حرفها. بعد آقای قلیپور تهيه كننده فيلم ما آمد صحبت کرد. صحبت خیلی قشنگي هم کرد؛ کپرنیک را مثال زد، گالیله را مثال زد.
در فیلم ما یک جاهایی هست که نشان ميدهد من به خاطر شرايط فرهنگي و اجتماعي زماني كه كارم را شروع كردم، خجالت میکشم به مادرم بگويم که بیا برو فیلم من را ببین. قليپور از این ماجرا ایده گرفته بود و ميگفت این آدم، یعنی من این کارها را کرده که الان به اینجا رسیده. اين كه در چه دورهاي بوده و كار تئاتر و سينما چه جسارتي ميخواسته. بعد از صحبت ایشان فیلم شروع شد. جمعیت عکسالعمل خیلی خوبی نشان داد. حتی میتوانم بگویم با اشتیاق تر از تماشاگران در ایران بودند.
شما كه اشتياق كم نديده ايد.
اما اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. بعد از فیلم، من همزمان با موسیقی فیلم، جایی که میگوید «نام توجاویدان»، با تشويق مردم رفتم روی سن. موسیقی را مجید، پسرم ساخته و خیلی تاثیرگذار است.
متن نوشته شده داشتيد يا بداهه صحبت كرديد؟
از قبل خیلی فکر کرده بودم كه آنجا چه بگویم که حاضران که بیشتر آنها ايراني هستند خوششان بیاید. سفارت كانادا براي ويزا من را خیلی اذیت کرد. چند بار گفتند عکس فلان بگیر و بهمان بگیر. آخر ميدانيد كه به بالای هفتاد سال سخت ويزا می دهند.
اما من باید ویزا را میگرفتم. عکسها و آزمايشهاي پزشكي را همه دكترها مینوشتند و تاييد ميكردند كه براي سفر مشكلي ندارم و می بردند پاریس. حتی در ونکوور با خانمی آشنا شدم که با اینکه خودش آنجا طبیب است، ازدواج کرده و شوهرش هم کانادایی است، به خاطر سن زیاد نمی گذارند پدرش برود کانادا. مثل این که کانادا فقط جوانها را راه ميدهد! اصلا کشور عجیب و غریبی است.
بالاخره من روي سن اين چيزها را تعريف كردم و با این قضایایی که سر من آوردند شوخی کردم. همه داغ دلشان تازه شد! وقتی اینها را ميگفتم از شادی و هیجان جیغ میزدند. چند بار هم وسط حرفهایم دست زدند.
من گفتم: «اگر بخواین همش دست بزنین که تا صبح باید وایسیم اینجا! » گفتم: «من آمریکا رفتم، اروپا رفتم؛ هیچجا از من آنقدر سوال جواب نمیکردن که موقع اومدن به اینجا کردن. هي به من گفتن عکس دست بگیر. عکس پا بگیر. برو اینجا برو اونجا. من گفتم بابا من بعد از جراحي زانو ازبیمارستان فوق تخصص عکس دارم! میگفتند نه اینها به درد ما نمیخوره، ما باید کار خودمون رو بکنیم. خلاصه تمام وجود ما را گذاشتن و تشریح کردن!» اینها را که تعریف میکردم همه ریسه میرفتند از خنده. «بعد از آن هم باید ورقهای را پر میکردم. توی ورقه پر از سوال بود.
اسمت چیه، مادرت کیه، خواهرت کیه، چندتا برادر داری، چندتا خواهر داری.گفتم والا من مادرم 14 تا بچه به دنیا آورده، 5 تاشون مردن، 9 تاشون هستن. گفتن اینا کجا هستن. گفتم یکی شون جاده چالوس تصادف کرد مرد.
گفتند کی بهش زده؟ چرا مرده؟ گفتم لايعقل بوده. گفتند خواهرت چرا سر زا رفته. گفتم بابا من چهمیدونم! آخرش گفتم ببین آقاجون من تاحالا به شما دروغ گفتم، الان میخوام راستش رو به شما بگم. مادر من دم مسجد مخبرالدوله تو خیابان سپه، اون گوشه پهلوی آدمای گدا مدا زندگی می کرد. یه شوهر هم کرده بوده، شهرستانی. هر روز میرفته مسجد نماز میخونده.
یک روز میبینه یک بچه رو اونجا لای روزنامه پیچیدن گذاشتن رفتن. بعد میره نماز میخونه، برمیگرده خونه. به شوهرش میگه من یک بچه رو دیدم کنار خیابان. شوهره هم شهرستانی بوده میگه پسره؟ برش دار بیارش تو. بعد میارتش تو. به خاطر همین من بابا ننه ندارم.
میخواین بخواین نمیخواین هم نخواین» مردم ریسه میر فتند از خنده. «آخرسر گفتند خیلی خوب، با ويزاي شما موافقت شده به شرطی که اونجا بیمه داشته باشید. خانم سلطانی سریع اقدام کرد وخلاصه ما با یک ماه تاخیر ویزامون را گرفتیم.»
ميشود تصور كرد كه چقدر به حاضران خوش گذشته.
خلاصه، بعد از این حرفها هم با مردم صحبت و درد دل کردم. گفتم «سلام میکنم خدمت خانمها و آقایان محترم شهر ونکوور. تو این هوای عالی و طبيعت فوقالعاده زیبا. نه دودی نه خاکی؛ آب و آفتاب درخشان. درست مثل بهشت. خوش به حالتون.
واقعا اینجا بهشته. یعنی تو خیابون که راه میری اندیشه،فرهنگ و شعور میبینی. من با عصا در شهر شما راه میرفتم، اگه كسي میدید من میخوام تو يه فروشگاه برم، میاومد در رو باز میکرد. وقتی من یک همچین چیزی میبینیم حالم دگرگون ميشه. سلام عرض میکنم خدمت هموطنان عزیز خودم که 30 سال است از من دور بودهاند ولی دست زدنهايشان به گوشم آشناست. میدانم شماها من را دعوت کردهايد اینجا. اینجا نه جشنواره است، نه دولت من را دعوت کرده است.
این شماها هستید که من را دعوت کردهايد. من مهمان شما هستم. از همان تئاترهای لاله زار مسیر من را شماها معلوم کردهايد؛ گفتید از این راه برو از اون راه نرو. من هیچ وری نرفتم. برای شما کارکردم و افتخار میکنم. در هیچ فیلمی به شما دروغ نگفتم. هرچه گفتم راست گفتم؛ انتخاب کردم و بازی کردم. این هنر سینماست که من در چشمان جذاب و زیبای شما، در چشمان تک تک شما صلح و صفا، مهر و وفا، عشق و محبت میبینم.
خانمها، آقایان این هنر سینماست که شما در چشمان مرطوب من تشکر، قدردانی و سپاس را ملاحظه میکنید. دستتان رو میبوسم.» جمعیت بلند شد و دیگر ننشست. من هم خیلی متاثر شده بودم. من مدت زیادی روی سن بودم و واقعا خسته شده بودم. بعد سرخپوستها آمدند تو، ساز زدند و آوازهای مخصوص خودشان خواندند. یک چوب دستی سرخپوستی را آوردند که پشتش اسم من حک شده بود و کار دست هنرمند های سرخپوست همان جا بود. یک چیزی بود مثل عصاهايي كه پادشاههای قدیم دست میگرفتند.
رسم است که وقتی رئیس قبیله این عصا را دست میگیرد و وقتی که صحبت میکند یعنی تمام صحبتهايش قانون است. این چوب را دادند به من که یعنی هر حرفی که ميزنم، با سابقهای که دارم، قانونی است.
مراسم را چطور تمام كرديد؟
بعد از من خانم غزاله سلطاني، کارگردان فیلم را صدا زدند بيايد روی صحنه. مردم دیگه تا آخر برنامه ایستاده بودند و تشویق می کردند. برای من شبی با شکوه و به یاد ماندنیای بود. بعد از مراسم که با کمک بچهها از بین جمعیت خودم را به لابی رساندم.
جایی را تدارک دیده بودند برای عکس و امضا. گفتم من اینجا نشستهام، هرکس میخواهد عکس بگیرد بیايد. آنقدر عکس گرفتند که آخرش مسئول سالن به خانم سلطانی گفت باید درها را ببندیم و برویم. فکر کنم تا حالا برنامه به این شلوغی نداشتند! عکس گرفتیم. دسته جمعی، تکتک. خانوادگي.
همه تماشاچیها آمدند عکس گرفتند. هوشنگ لطیفپور آمد آنجا من را دید. مهندس سیحون بود، کامبیز روشنروان بود که آمد من را بغل کرد، ماچ کرد وکلی از فیلم و برنامه تعریف کرد.
كانادا چطور بود؟
قبل از ونکوور ما 2 شب تورنتو بودیم. ميزبانان خيلي مهربان و محترمي داشتيم. رفتیم آبشار نیاگارا را هم دیدیم. بعد که برگشتیم، یک شب از تورنتو زنگ زدند که من بروم عين همين مراسم را آنجا اجرا کنم. اما من گفتم نه. دیگر نمیتوانستم. متاسفانه وضع پايم خوب نیست. در تهران هم مشکلات و كارهايي دارم.
در هفته سه، چهار جا باید باشم. موزه سینما، خانه تئاتر، خانه هنرمندان وفرهنگستان هنر. یک داستان خیلی قشنگ بگويم؛ یک روز که من در خيابان ميرفتم یک آقایی را ديدم. پیرمردی بود که داشت غذا میخورد. از آن ته من را دید یکهو دوید آمد بیرون من را بغل کرد. داد زد: «عزت!» گفت من ابراهیم تحصیلی ام. همشاگردی من بود، 70سال پیش در مدرسه صنعتی. همدیگر را بغل کردیم. بعد فهمیدم که رفیق ديگرمان كه در مدرسه کنار ما مینشسته، همانجا در ونكوور در بیمارستان است.
رفتیم او را هم دیدیم. او هم فرد بسيارموفق و نيكوكاريست، جواد موفقیان. در تهران کلی مدرسه برای نابینایان و ناشنوایان ساخته. خیلی خوشحال شدیم که همدیگر را پیدا کردیم. شروع کردیم به تعریف کردن که دوره متوسطه چه کار میکردیم، چه کار نمیکردیم. آن موقع که ما مدرسه میرفتیم مدرسه دارالفنون و البرز مال بچه پول دارها بود، مدرسه صنعتی مال بچه فقیرها. چون پولی نبود و دولتی بود. مال آلمانیها بود.
ما همه آنجا درس خواندیم. آن موقع که من مدرسه صنعتی ميرفتم محمد جعفری، هوشنگ بهشتی، آقای قنبری، نصرتالله کریمی، تقی کهنمویی و تقی شریفی همه آنجا درس میخواندند. آنها رشته برق بودند. من را هم فرستادند آنجا. بعد از ديپلم 2 سال بيشتر اگر میخواندیم مهندس ميشديم که نشد. آن زمان دانشکده به این شکل نبود كه. به هر حال اینها همه با من همشاگردی بودند و پيدا كردنشان در كانادا براي من دنيايي بود.
آنجا با هنرمندان و چهرههاي آشنا هم ديدار داشتيد؟
بودند. جايي هم بود كه دعوت كردند و نتوانستم بروم. روزهای آخری که در ونکوور بودم با وجود کم بودن وقت و یک عالمه برنامه فشرده برای خداحافظی، یکی از دوستان گفت یک گروه ایرانی مشغول تمرین تئاتر هستند. هفتهای یک بار خونه یکی از بچهها جمع می شدند و تمرین می کردند. همه هم از روی عشق.
کارگردان از من دعوت کرد که سرزده بروم سر تمرینشان و بچهها را خوشحال کنم. من هم پذیرفتم. وقتی رفتم کلی خوشحال شدند و عکس و فیلم یادگاری گرفتند. من هم برایشان از فن بیان گفتم و نکته هایی را گفتم که فکر می کردم به بازیشان کمک می کند.