
سیاست مذاکره آمریکا با ایران که در راستای منافع ملی و پرهیز از جنگهای پرهزینه تعریف میشود، با تناقضهای داخلی و فشار جریانهای جنگطلب روبهرو است. این رویکرد، نیازمند دیپلماسی تدریجی و واقعبینانه است که تنشها را کاهش دهد و اعتمادسازی کند. جنگ با ایران، نهتنها منابع و اولویتهای آمریکا را تحلیل میبرد، بلکه نفوذ جهانی این کشور را تضعیف میکند. در نهایت، تنها راه پیشرو، یک راهبرد هوشمندانه دیپلماتیک برای مدیریت مناقشه است.
فرارو – «لطفی العبیدی»، تحلیلگر سیاسی روزنامه القدس العربی
به گزارش فرارو به نقل از روزنامه القدس العربی، راهبرد مذاکره با ایران، نهتنها در راستای منافع ایالات متحده تعریف میشود، بلکه کاملاً با رویکرد ترامپ مبنی بر پرهیز از جنگهای پرهزینه و بیثمر خارجی همخوانی دارد. با این حال، این مسیر دیپلماتیک در درون دولت او با مخالفتهایی روبهروست؛ جریانهایی که ترجیح میدهند بجای گفتوگو و مصالحه، از زبان تهدید و ابزار نظامی در قبال تهران استفاده کنند. اما واقعیت آن است که تجربه تاریخی نشان داده پروندهای به پیچیدگی ایران را نمیتوان با زور به نتیجه رساند. این مسیر نیازمند رویکردی تدریجی، حسابشده و واقعبینانه است؛ مسیری که نهتنها از افزایش تنش جلوگیری میکند، بلکه زمینه را برای شکلگیری اعتماد و احترام متقابل فراهم میسازد.
ترامپ تمایلی به آغاز جنگی ویرانگر دیگر در خاورمیانه ندارد و خواهان مذاکره با ایران است؛ اما در پسزمینهی این تمایل، همان بازیگران قدرتمند و پرنفوذی دوباره فعال شدهاند که در سال ۲۰۰۳ با دستاویزهای جعلی، آمریکا را به جنگ با عراق سوق دادند. این بار نیز همان ائتلاف آشنا از مجتمعهای نظامی-صنعتی گرفته تا اتاقهای فکر نزدیک به اسرائیل در حال دمیدن در آتش تقابل با ایراناند.
«موسسه واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک» و «بنیاد دفاع از دموکراسیها» از جمله مراکزیاند که نقش پررنگی در پیشبرد این کارزار رسانهای دارند. در این میان، سخنان ترامپ درباره ایران که گفته بود: «امیدوارم بتوانیم به یک توافق صلح برسیم؛ نه از سر قدرت و نه از سر ضعف، صرفاً، چون ترجیح میدهم توافق صلحی را ببینم»، بیش از آنکه نشانی از یک رئیسجمهور جنگطلب داشته باشد، یادآور لحن یک مذاکرهکننده آگاه به ظرفیتهای دیپلماسی است.
اقدام یکجانبه آمریکا علیه ایران آن هم با بیاعتنایی به نهادهای بینالمللی همانگونه که در جنگ عراق شاهد بودیم، بیتردید به فروپاشی نظم جهانی و نابودی آنچه به عنوان مرجعیت بینالمللی شناخته میشود، منجر خواهد شد. چنین ضربهای نه فقط مشروعیت ساختارهای جهانی را از بین میبرد، بلکه شکافی عمیق میان آمریکا و جامعه بینالملل ایجاد میکند. از همین رو، رئیسجمهور آمریکا و تیمش باید در برابر فشار جنگطلبان در جناح محافظهکار مقاومت نشان دهند و دیپلماسی را نه بهعنوان گزینهای فرعی، بلکه بهعنوان راهبردی اصلی و ماندگار بپذیرند. دیپلماسی، برخلاف تصور رایج، نشانهای از ضعف نیست، بلکه راهبردی هوشمندانه و واقعگرایانه است که تنها با درکی روشن از منافع ایالات متحده و پیچیدگیهای پویای منطقه قابل پیگیری است.
بسیاری از تحلیلگران و کارشناسان آمریکایی هشدار میدهند که جنگ با ایران نهتنها واشنگتن را درگیر یک منازعه فرسایشی و بیپایان خواهد کرد، بلکه دستورکار کلان ترامپ را چه در عرصه داخلی و چه در سیاست خارجی بهشدت تضعیف میکند. درگیری با ایران، منابع و تمرکز راهبردی آمریکا را تحلیل میبرد و اولویتهای داخلی را به حاشیه میبرد. چنین جنگی، نهفقط توان واشنگتن را برای مدیریت همزمان پروندههای چین، روسیه، اروپا، بحران اوکراین و بازتنظیم روابط فراآتلانتیکی کاهش میدهد، بلکه جایگاه و نفوذ جهانی آمریکا را نیز به شکلی محسوس دچار افول خواهد کرد.
در نتیجه، آنچه امروز بیش از هر زمان دیگری ضرورت دارد، تدوین یک راهبرد واقعگرایانه برای کاهش تنش، بازگشت به مسیر تعامل و ارائه مشوقهایی معتبر به تهران است. این در حالی است که تناقضهای آشکار در سیاست دولت آمریکا درباره فلسطین، این تصور را تقویت کرده که رئیسجمهور ایالات متحده از این ابهامگویی عامدانه بهعنوان تاکتیکی سیاسی بهره میبرد؛ تاکتیکی برای سردرگمسازی رقبا و پنهان نگهداشتن موضع واقعی خود. نمونه روشن این دوگانگی، اظهارات متضاد او درباره نوار غزه است: ابتدا از ایده خرید این منطقه و اسکان ساکنانش در جایی دیگر سخن گفت؛ آنهم به بهانه فراهمکردن مکانی بهتر و سپس در موضعی کاملاً متفاوت اعلام کرد که «هیچکس مجبور به ترک غزه نخواهد شد.»
پروژه آوارهسازی که این روزها با چراغ سبز و حمایت رسانهای ایالات متحده مطرح میشود، در واقع امتداد مستقیم یکی از ارکان اصلی استعمار جایگزین اسرائیل در طول تاریخ است؛ سیاستی که این رژیم همواره با همان منطق و روشهای قدیمی بازتولید کرده است. ایده دونالد ترامپ درباره مالکیت نوار غزه و اخراج ساکنان آن، چیزی جز بازنویسی همان روایتی نیست که رهبران اسرائیل از دهه ۱۹۷۰ تاکنون بارها بر آن پافشاری کردهاند. حمایت آشکار از پاکسازی قومی و قرار گرفتن در کنار رژیمی که پس از جنگی ویرانگر، مرتکب جنایاتی آشکار علیه بشریت شده و همچنان به آن ادامه میدهد، نه تنها لکهای تاریک بر وجدان انسانی است، بلکه نشانهای آشکار از فروپاشی اخلاقی در سیاست بینالملل به شمار میرود.
ایالات متحده، با فراهمسازی تسلیحاتی به ارزش حدود ۱۲ میلیارد دلار از زمان آغاز دولت ترامپ، عملاً به یکی از تسهیلگران اصلی و پشتصحنهی تخریبهای پیوسته اسرائیل در نوار غزه بدل شده است. امروزه بیش از هر زمان دیگری، واشنگتن شریک مستقیم دولت نتانیاهو در فاجعه انسانی گستردهای است که در غزه جریان دارد؛ چراکه نهتنها مجوز سیاسی برای ادامه حملات اسرائیل را صادر کرده، بلکه در شورای امنیت سازمان ملل نیز پشت اقدامات تلآویو ایستاده است. از همین رو، فروپاشی آتشبس، صرفاً یک حادثه نظامی نیست، بلکه نشانهای از گسترش دامنه جنگی بیپایان است که آمریکا با سکوت و حمایت خود در شعلهور ماندنش سهیم است.
رفتارهای غیرمنتظره و گاه تحقیرآمیز رئیسجمهور آمریکا، بار دیگر در برخورد سرد و تمسخرآمیز با زلنسکی، آنهم در برابر دوربینهای رسانههای جهان جلوهگر شد؛ رفتاری که بلافاصله این پرسش جدی را بهمیان آورد: اگر با یک متحد چنین میکنی، پس با دشمن چگونه رفتار خواهی کرد؟ در همین راستا، تهدید ترامپ به بمباران ایران در صورت عدم دستیابی به توافق هستهای، باید صرفاً بهعنوان یک تاکتیک فشار برای کشاندن تهران به پای میز مذاکره تلقی شود، نه نشانهای از اراده واقعی برای آغاز جنگ. در غیر این صورت، این تهدید نیز به فهرست تناقضهای آشکار و خطرناک رئیسجمهوری افزوده خواهد شد که همزمان هم مذاکره را میطلبد و هم به زبان جنگ سخن میگوید.
در برابر فشار، پاسخ، فشار متقابل است و در برابر امتیاز، پاسخ اقدام متقابل است. این قاعدهای استوار و آزمودهشده که رهبری ایران در مواجهه با ایالات متحده، چه در دوران جمهوریخواهان و چه در عصر دموکراتها همواره بر آن پای فشرده است. هر الگویی خارج از این منطق، تنها به هزینهسازی برای آمریکا منجر خواهد شد؛ هزینههایی که کمترین آن، روبهرو شدن با موج خشم و نارضایتی قطعی است. واشنگتن پیشتر بهای سنگین چنین تندرویهایی را پرداخته است؛ از عراق تا افغانستان و دیگر کشورهایی که در آنها مداخله نظامی کرد و با جنگ و ویرانی، تار و پود زندگی مردم را از هم گسست.
اسرائیل نیز همان مسیر آزمودهشدهای را در پیش گرفته؛ گمان میبرد با تکیه بر بمبارانهای ویرانگر، کشتارهای جمعی و تحمیل هزینههای انسانی سهمگین میتواند به امنیتی کامل و پایدار دست یابد. اما آنچه همچنان از دسترس دور میماند، همان امنیتیست که با زور بهدست نمیآید؛ زیرا تداوم رنج، سلب حقوق و تحمیل واقعیتهای غیرقابل بازگشت بر مردمی که صاحبان واقعی سرزمیناند، ناگزیر بذر خشونت و واکنش را در دل منطقه میکارد. مقاومت در برابر بزرگترین استعمارگر عصر ما که با اتکا بر قدرت نظامی خود، بار مصیبت را بر دوش خاورمیانه میگذارد، ادامه دارد؛ مقاومتی که ریشه در درد و حمایت در پیوندهای عمیق با آمریکاست.
شکاف فزاینده در محافل سیاست خارجی آمریکا، بهویژه در قبال اروپا، خاورمیانه و سایر اتحادهای سنتی، نشانهای روشن از دگرگونی نقش جهانی ایالات متحده است. در جهانی که قدرتهای منطقهای همچون هند، ژاپن، برزیل، روسیه و چین نقشی پررنگتر یافتهاند و اتحاد قدرتهای میانوزن مانند آسهآن و اتحادیه آفریقا در حال شکلگیریاند، دیگر نمیتوان نظم جهانی را همچون گذشته در چارچوب لیبرالیسم غربی تبیین کرد. نظمی که سالها با پشتوانه اتحاد غرب و بهنام «نظم بینالمللی مبتنی بر قواعد» تبلیغ میشد، امروز با چالشی جدی مواجه است.
در دل این تحولات، شکاف میان حامیان نظم امپریالیستی سنتی که از سال ۱۹۴۵ تحت رهبری آمریکا شکل گرفت و آنهایی که خواهان بازتعریف روابط جهانی بر پایه رقابت امپریالیستی و منافع حیاتیاند، روزبهروز عمیقتر میشود. بهعبارت دیگر، بازتوزیع قدرت جهانی نشانهایست از گذار محتمل بهسوی مدلی از حکمرانی جهانی که بر همکاری میان بازیگران متعدد استوار است؛ نه سلطه انحصاری یک قدرت مسلط.