
روایت عطار از بسطامی تنها حکایتی از کرامات و حالات او نیست، بلکه تصویری از سفری پرشور و پررنج در وادی عشق الهی است. بسطامی آن عاشقی بود که در هر لحظه، بندهای خودبینی را از هم میگسست تا به آنچه "نیستی در هستی" خوانده میشود، دست یابد.
فرارو- عطار نیشابوری، در تذکرهالاولیا، از ابو یزید بسطامی بهعنوان یکی از بزرگترین وادیپیمایان حقیقت یاد میکند، کسی که راه فنا را چنان طی کرد که هیچ "من"ی از او باقی نماند. او را مردی میشناسیم که سلوکش با شور و وجد همراه بود، چنان که گاه کلماتش، اهل ظاهر را به حیرت و هراس میانداخت. یکی از معروفترین حکایات او در کتاب عطار، ماجرای عروج روحیاش است، آنگاه که به درگاه خداوند ندا درداد که "خدایا! مرا از خود بیرون بر، که جز تو را نبینم!" و گویی پاسخ آمد: "ای ابو یزید! خود را همچون مشکی تهی کن تا بوی حقیقت از تو برآید." این جملات، جوهرهی اندیشهی بسطامی را نمایان میسازد؛ نفی خویش برای رسیدن به او، گم شدن در حق تا تنها حقیقت باقی بماند.
به گزارش فرارو، اما روایت عطار از بسطامی تنها حکایتی از کرامات و حالات او نیست، بلکه تصویری از سفری پرشور و پررنج در وادی عشق الهی است. بسطامی آن عاشقی بود که در هر لحظه، بندهای خودبینی را از هم میگسست تا به آنچه "نیستی در هستی" خوانده میشود، دست یابد. در جایی دیگر از تذکرهالاولیا، بسطامی را میبینیم که میگوید: "سبحانی! ما اعظم شأنی!" (پاکا من! چه شأن بزرگی دارم!)، که نه از سر ادعا، بلکه از فنا شدن در ذات الهی بود، تا جایی که دیگر خودی برایش باقی نمانده بود. این همان سلوکی است که عطار با ستایش از آن یاد میکند، سلوکی که در آن، عاشق به نهایت عشق میرسد و در معشوق محو میشود، بیآنکه ذرهای از خویش را نگه دارد.
عکسِ روی ِ تو چو در آینه جام افتاد ،
عارف از خنده مِی در طمعِ خام افتاد .
حُسنِ روی ِتو به یک جلوه که در آینه کرد ،
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد .
این همه عکسِ مِی و نقشِ نگارین که نمود ،
یک فروغِ رخِ ساقیست که در جام افتاد !!
این است که موسی که از بالای کوهِ وجودش پائین آمد از قلّه وجود نه به فلان بُتِ آنتروپرومورفیکِ کوه اُلَمپ (مثلاً زئوس یا ونوس)، که به "یهوه" (او که همیشه هست، برگرفته ازواژه عِبری إهیه = همیشه هستم) یاد کرد. همان تِهی بودائیان و همان بَرَهمنِ هندوان ، و همان هو الأوّل و الأخِر و الظّاهرُ و الباطنی که قرآن محمّد به او اشاره دارد و هرجا رو بگردانی، رویِ او می داند : "فأینَما تُولّوآ فَثَمَّ وَجهُ الله ( بقره / 115)". این وجود محدود(de"FIN"ed) می شود و در قالب خر و قاطر و فلان فرد اختلاس گر ( کالأنعام بل هم أضلّ!) سر بر می آوَرَد .
نبی مکرّم اسلام که خود را "عبد" و نه "ابن" خدا می دانستند برای این بود که اگر اراده عبد در اراده ربّ مُستحیل شد در آن صورت بنده دیگر از خود چیزی ندارد و نشان "الفقرُ فخری" کنایه از همین فقر - به معنی نیاز محض - است.در این حالت ذات عابد به "نی میان تهی" یا مجرای فیض الهی بدل می شود و هر آنچه اراده کند اراده خداست که تخلّف نمی پذیرد. که "ما رَمَیتَ اذ رَمیت" را به همین معنا گرفته اند و عبادت را نه آن امر مضحکه آمیزی که داعشیان دل به آن خوش کرده اند - به تعبیر معصوم علیه السلام نه مانند چهارپا خم شدن و بی اندیشه پیشانی خود را بر زمین کوبیدن- که لَیس(=عدمِ) ذاتی و اَیس(=بودنِ) به غیر ( =ربطِ محضِ معلول به علّت العلل هستی بخش و ته فقط إعدادی اش) دانسته اند.
به زبانِ همان فیزیکِ نیم غازِ انیشتینی ، مکان که به سمتِ صفر میل کند زمان از ازل تا به ابد کِش می آید ، و زمان که به سوی صفر برود همه مکانها در سیطره آن که با سرعتِ نور حرکت کند قرار می گیرد !!!!!
زیرا که با یزید در ذات حق فانی شده بود
بود تنها فارغ از خیل و مرید
ناگه اوازی ز بام کبریا
خورد بر گوشش که ای شیخ ریا
میل ان داری که بنمایم به خلق
تا چه داری در میان کهنه دلق
تا خلایق قصد ازارت کنند
تیر باران بر سر دارت کنند
در جوابش گفت میخواهی تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم
تا خلایق حق پرستی کم کنند
از نماز و روزه و حج رم کنند
بازش امد کردگار اندر سخن
نی ز ما و نی ز تو رو دم مزن