
عماد افروغ
با توجه به بحثهاي مختلفي كه در چند ماه گذشته در ارتباط با جنگ نرم با آن مواجه شديم، بهتر است در شروع تعريفي از جنگ نرم داشته باشيد.
تعريف من از جنگ نرم يا مصاف نرم از منظر حقيقت بوده نه مصلحت، از منظر آزادي است نه امنيت و از منظر فرهنگ و وجوه نرمافزارانه انقلاب است، نه تمدن و وجوه سختفزارانه آن. معتقدم با رجوع به مباني فلسفي و نظري انقلاب و لايههاي تو در تو و چهارگانه آن، ميتوان از مصاف نرم سخن به ميان آورد. اگر انقلاب اسلامي بهخوبي فهم، تئوريزه و تبيين شود، وجوه نرمي در اختيار ما قرار ميگيرد كه قابليتهاي انقلاب اسلامي هستند و بايد با تكيه بر اين قابليتها، اهداف متعالي انقلاب اسلامي را پيش برده و سياستها و رفتارهاي خودمان را تنظيم و تدوين كنيم.
در غير اين صورت، اگر ما شاهد شكافي باشيم، يعني وجوه نظري انقلاب اسلامي ما بيانگر برخي محورها باشد، اما سياستها و رفتارهاي ما با اين مباني ناسازگار باشد، ولو مدعي جنگ نرم هم باشيم، نخواهيد كه اهل خبره اين شكاف را تأييد نكند يا مورد آسيبشناسي قرار ندهد و موضعگيري مناسبي در قبال اين شكاف از خودش بروز ندهد. منبع وجوه مرتبط و معطوف به مصاف نرم ما در انقلاب اسلامي است. به شرط اينكه فهم صحيحي از انقلاب وجود داشته باشد.
اگر اصالت انقلاب را به جمهوري اسلامي دهيم و به گونهاي بخواهيم وجه تمدني جمهوري اسلامي را پررنگ بكنيم كه انقلاب را پروژه تمام شده فرض كرده باشيم يا به يك حادثه سياسي تقليل داده باشد و بخواهد با تكيه بر وجوه سخت و استناد به آمار و ارقام و مسايلي كه نسبت به وجوه نرم، ثانوي هستند، مسايل خود را پيش ببرد، دچار مشكل خواهيم شد. حداقل ميشود از اينگونه نگرشها بهعنوان سياستهاي يك بام و دو هوا ياد كرد كه هر از چندگاهي براي خالي نبودن عريضه، بحث انقلاب را به ميان ميكشد، اما در عمل راه ديگري را اتخاذ ميكند.
اين يك نكته بسيار اساسي است. بنابراين، بنده به مصاف نرم اصالت ميدهم اما اصالتي كه به مصاف نرم ميدهم مربوط به شناخت و فهم از انقلاب اسلامي است.
وقتي انقلاب، حاصل يك مصاف نرم است و ميتواند الگويي براي كل دنيا باشد، بهوجود آمدن اين شكاف بين نظريه و عمل ما حاصل چيست؟
معتقدم انقلاب اسلامي يك انقلاب نرم و بشري بود. از يكسو داراي پيامي الهي، معنوي و اخلاقي بوده و از سوي ديگر يك فلسفه جديد سياسي براي بشر به ارمغان آورد. بيشتر قابليتهاي انقلاب بايد اينجا تعريف شود؛ ما آمدهايم كه بين خردورزي انسان و خداي او يك رابطه برقرار كرده و خدا را در ساحت انديشه ورزي و خردورزي انسان پررنگ كنيم، اخلاق و معنويت را در ساحت روابط انساني، اجتماعي، سياسي و اقتصادي پررنگ كنيم و آمدهايم يك پاسخ جديدي به سئوال كهن مشروعيت يا قانونيت بدهيم كه در واقع متأثر از دو مؤلفه حقانيت و مقبوليت باشد و آن دعواي تاريخي را كه در طول حيات سياسي بشر اتفاق افتاده، حل بكنيم.
حكومتي قانوني و مشروع است كه علاوهبر داشتن ويژگي حقانيت، مردم هم از او راضي باشند؛ حكومتي حاوي دو مؤلفه حقانيت و مقبوليت. اينها مسايلي است كه بايد خوب فهم و بسط داده ميشد و در معرض داوري و نقد فيلسوفان غرب قرار ميگرفت. اينطور نباشد كه ما هر از چندگاهي بحث انقلاب را مطرح كنيم، اما از دلالتهاي تمدني او بهمعنايي كه ريشه در اين مباني داشته باشد، غفلت ورزيم. يعني مباني تمدني آن را بر يك اساسي سوار كنيم كه هيچ ربطي به مباني نظري نداشته باشد.
در وجوه نرم از معرفتشناسي جديد، هستيشناسي الهي، احياي خدا در ساحت خردورزي، معنويت در روابط اجتماعي و انساني و عرضه فلسفه سياسي جديد براي بشريت سخن بگوييم، اما عملا سياستها و رفتارهايمان هيچ نسبتي با ادعاهايمان نداشته باشد. در عمل به يك كميتگرايي، بازي عدد و رقم و سياستهاي علمي و فناوري روي بياوريم كه ناسازگار با مباني نظري ما باشد.
يا فرضا غرب را در ساحت نظري به مصاف بطلبيم، اما عملا در سياستهاي علمي و فناوري خودمان به آنها چنگ بزنيم. يا مسايلي را در داخل عمده بكنيم كه با سطوح نظري ما بيگانه باشند. اين نقض غرض و شترسواري دولا دولاست.
ما مجاز نيستيم به هر قيمتي عظمت جمهوري اسلامي را به رخ بكشيم. مجاز نيستيم هدف را وسيله و وسيله را هدف قرار دهيم. مجاز به رفتارهاي ماكياوليستي نيستيم. يادمان نرود كه قابليت مان با چه تعريف ميشود. بعضا ميبينيم مسايلي عمده ميشود و مورد ارزش گذاري بالا قرار گرفته و انواع حساسيتها را به خودش اختصاص مي دهد كه هيچ نسبتي با وجوه نرمافزاري ما ندارد.
متأسفانه تلاش ميشود از آن منظر، عظمت جمهوري اسلامي به رخ كشيده شود. درصورتي كه عظمت ما به همان وجوهي است كه گفتم. «ميشل فوكو» در تبيين خودش از انقلاب اسلامي ميگويد «روحي تازه در كالبد بيروح جهان». يعني قابليت و فرصت همينجاست كه وقتي فراموش شود، نميتوان مدعي مصاف نرم شد. مصاف نرم يعني شما وجوه اخلاقي و متعالي در اختيار داريد كه غرب اومانيستي و لذت گرايي كه انسان و لذايذ او را محور هستي قرار داده از آن برخوردار نيست.
اما وقتي عملا از اين وجوه دم ميزنيد و سياستهاي ديگري را دنبال ميكنيد، نميتوان گفت يك مصاف نرم، هماهنگ و سازگار را سازماندهي كردهايد.
در مصاف نرم بايد سياستهاي هماهنگي را دنبال كنيم. نميتوان در شعار دم از مصاف نرم با غرب بزنيم، اما در داخل توجهي به ملزومات آن نداشته يا به اقتضائات يك مواجهه نرم بيتفاوت باشيم. اين مسئله خيلي اساسي بوده و در مصاف نرم همواره بايد برخي ظرايف و دقايق را رعايت كنيم. اما من احساس ميكنم اين ظرايف و دقايق اصلا فهم نشده و دقت لازم در موردش به خرج داده نميشود. چراكه سياستهايمان نبايد بهگونهاي باشد كه بخواهيم در بيرون، عظمت جمهوري اسلامي مطرح شود، اما در داخل از مؤلفههاي مرتبط با اين عظمت غافل باشيم.
«سقراط» وقتي محاكمه ميشد، جملهاي گفت: «جرم من اين است كه آنها را متقاعد كردم كه... موقعيت بيروني شهر را به خود شهر ترجيح ندهند.» يعني ما نميتوانيم از نيازهاي شهروندان خود و اهداف متعالي كه براي شهروندانمان دنبال ميكرديم، غافل شويم و صرفا به بعد بيروني آن بچسبيم تا به جهان ثابت كنيم جمهوري اسلامي تجربه موفقي است، آنهم با تكيه بر شاخصهاي سخت مثل هستهاي، ماهواره و... كه ارزش دارند، اما نه به ميزان ارزشهاي نرم و مباني ما. اگر توفيقي بهدست ميآيد، بهخاطر مباني متعالي مان است كه اگر دقت نشود آن مباني تحتالشعاع اين ارزشهاي ثانوي و بازدارنده قرار ميگيرد.
آنچه در جنگ نرم بايد مورد توجه قرار گيرد، شاخص هايي است كه با آن مواجه هستيم، چه در بعد نرمافزارانه كه بهنوعي زيربناي وجوه سختافزارانه است و چه در ابعاد بيروني كه بايد براي مصاف نرم تقويت شوند. آيا لايههاي مختلف اين مصاف نرم جهت تعيين شاخصهاي درست، شناخته شدهاند؟
بعد از فهم مصاف نرم بايد لايههاي مختلف آن را نيز خوب درك كنيد. يك لايه آن هستيشناسي است؛ تعريف ما از انسان، خدا، هستي و جامعه. بعد از اينكه مسئله هستيشناسيمان را مشخص كرديم، بايد تئوريهاي معرفتي مان ظهور پيدا كند و بعد متناظر با اين معرفتشناسي، بحث روششناسيهاي مرتبط و هماهنگ است.
من اين را در حيطه علم عرض ميكنم؛ نميشود كه شما در ساحت هستيشناسي و معرفتشناسي از خدا، از حكمت صدرايي، معرفتشناسي طولي و هماهنگ و علم بومي و ديني سخن بگويي، اما عملا شاخص ها ناسازگار با اين نگرش باشد يا روش، متناظر با معرفتشناسي و هستيشناسي شما نباشد. از يك طرف، معرفتشناسي غيرپوزيتيويستي را مطرح كني و معرفتشناسي متناسب با شرايط فرهنگي و اجتماعي خودت را به رخ بكشي كه ريشه در هستيشناسي الهي تو دارد، اما عملا روششناسي پوزيتيويستي را در دانشگاهها اتخاذ كني.
بحث علم بومي را به ميان بكشي و از نسبت علم با فرهنگ و جامعه سخن به ميان بياوري، حالا با هر مبناي معرفتشناسي و فلسفه علوم اجتماعي، اما عملا مرجعيت علم را به غرب بدهي. بحث خلاقيت، محتواگرايي و آزادي انديشه در سازگاري با تحول در علم مطرح شود. از طرف ديگر شاهد شكلگرايي باشيم كه هيچ نسبتي با ادعاهاي مبتني بر خلاقيت و نوآوري ندارد. بعضي وقتها آدمي ميماند كه چه اتفاقي در كشور در حال رخ دادن است.
همهچيز سياسي بوده و حتي با بحث علوم بومي و تحول در علوم انساني هم سياسي برخورد ميشود.
كساني كه در اين مملكت تلاش ميكنند تا نوآوري و خلاقيتي داشته باشند اصلا به حساب نميآيند و ديده نميشوند. شاخصهايي كه عملا و رسما تعريف شده، هيچ نسبتي با وجوه نرمافزاري انقلاب و تلاشهاي عمده بسياري از تلاشگران ما ندارد. اين برمي گردد به سياست هاي يك بام و دو هوايي و نقض غرض.
اگر واقعا ميخواهيد علم بومي رشد كند، بايد محتواگرايانه ببينيد كجا توليد ميشود و كجا نظريه جديد مطرح ميشود. اما شاخصها بيانگر اين است كه بيش از آنكه محتواي يك اثر، مقاله يا كتاب اعتبار داشته باشد، نام يك مجله اعتبار دارد. اينها درنهايت آزاردهنده بوده و افرادي كه دلسوزانه وسط آمده و رسالت اجتماعي در علم دارند كه علم خود را براي اينكه به يك فرهنگ و گفتمان غالب تبديل كنند، نشر دهند كنار زده ميشوند و افرادي كه اين شاخصها را قبول دارند و با تكيه بر شاخصهاي مرتبط با شاخص محوري به ارتقاي خود مينگرند، عهدهدار و معركهدار ميدان ميشوند.
مثلا بهدليل فرماليزمي كه در علم ما مطرح شده، اگر استادي مقالهاي را مشترك با نام دانشجو به چاپ برساند، ارتقا پيدا ميكند، اما اگر مقاله خودش را حسب رسالت اجتماعي در جايي كه مثلا خواننده بيشتري داشته باشد چاپ كند، متأسفانه ارتقا پيدا نميكند. سرقت علمي نيز استادان به همين سرقت آنان از مقالههاي دانشجويانشان مربوط ميشود. شاخص فرياد نميزند كه اينجا سرقتي صورت گرفته، تصور بر مقاله مشترك است، اما همه ميدانيم كه اين مقاله برگرفته از پاياننامه دانشجوست.
طبق شاخصها او مجاز بوده اين كار را بكند، اما اينطور به مقصد نميرسيم. شاخصهاي تعريف شده اولا محتواگرايانه نيستند. ثانيا با مرجعيت بخشي علم به غرب تعريف شدند و هيچ نسبتي با مباحث معرفتشناسي دقيقي كه حتي در خود غرب هم هست، ندارد.
يكي از مباحثي كه در جنگ نرم مطرح ميشود، همين تحول در علوم انساني است. چطور ميتوانيم به اين هدف نزديك شويم؟ صرف تغيير در شاخصهاي علمي اين كار امكانپذير است؟
اگر قرار باشد شاهد تحولي در علوم انساني باشيم، تحول اصلي در هستيشناسي، معرفتشناسي و بالطبع در روششناسي است. اگر اين تحول صورت بگيرد، آنوقت بايد شاهد اين باشيم كه علوم دقيقه هم تابع علوم انساني ما باشد. اما الان برعكس است. علوم انساني ما جايگاهي در دانشگاه ندارد. شاخصها عطف به هستيشناسي، روششناسي و معرفتشناسي پوزيتيويستي تعريف ميشود و در اختيار علوم دقيقهاي قرار گرفته كه علوم انساني تابع آن است.
درحال حاضر بهجاي اينكه در مباحث ريشهاي و حتي در مباحثي كه به توسعه علمي و فناوري منجر ميشود، علوم انساني حرف اول و آخر را بزند اين علوم دقيقه و عالمان مهندسي و پزشكي هستند كه در اين حوزهها حرف اول و آخر را ميزنند و عالمان انساني بايد تابع شاخصهاي آنها هم باشند. شاخصها نه تنها از سوي عالمان انساني با آن رويكرد معرفتشناسي و... متناظر با شرايط ايران تعريف نميشود، بلكه آنها بايد تابع اين شاخصهاي تُنك و سطحي هم باشند.
اگر كسي شك بكند كه ما در توليد علم مشكل داريم، تسلط كافي به مباحث ظريف حيطه معرفتشناسي علمي، فلسفه علم و جامعهشناسي علم ندارد.
متأسفانه گاهي اوقات هم فضايي ايجاد ميشود كه برخي ترجيح ميدهند نقد خود را در خفا مطرح كنند. اين فضاي سياسي به اين برميگردد كه ما وجه فرهنگي انقلاب را تحتالشعاع وجه فرهنگي آن قرار داديم يا وجه حقيقتگرايي را تابع وجه مصلحتگرايي آن ساختيم. فرضا اگر آقاي جوادي آملي با آن وزن علمي بخواهد در دانشگاه استخدام شود، بهعنوان مربي پايه يك استخدام خواهد شد(!) چون مقاله«ISI» ندارد.
هيچ مقالهاي در مجلات علمي و پژوهشي ندارد؛ اين شاخصهايي كه مدتي است توسط عالمان علوم طبيعي به عالمان علوم انساني تحميل ميشود. درصورتيكه عالم انساني رسالتي دارد و بايد بهمحتواي مطلبش توجه شود، نه به شكل مطلب و مجلهاي كه مقالهاش در آن به چاپ رسيده است.
سياستها ربطي به مصاف نرم ندارند. سياستها سختافزارانهاند اما شعارها نرمافزارانه. شكافي ايجاد شده و اگر اين شاخصهاي تُنك پوزيتيويستي را از جامعه برداريد، ميبينيد كه چه واقعيتهايي را نشان ميدهد و چه رويشهايي صورت ميگيرد.
در عرصه سياست و مصاف با آمريكا هم همينطور بوده و مصاف با آمريكا هم قابلتوجه است. چه كسي به ما اجازه ميدهد شعار مبارزه با آمريكا را كه جزو مؤلفههاي نرم ما بوده، امروز اساس تفرقه و جدايي قرار دهيم؟ خودمان را چون شعار ميدهيم مدعي مبارزه با آمريكا بدانيم، اما با كساني در طول زندگيشان با آمريكا مصاف نرم و حتي مصاف سخت كردند، مخالفت كنيم. ما در مصاف نرم رسانهاي هم مشكل داريم. از يك طرف صحبت از مصاف نرم با غرب كرده، اما در داخل مصاف سخت ميكنيم. كساني ميداندار ميشوند كه خودشان را با اين شاخصهاي ناهماهنگ با هستيشناسي انقلابي وفق دادهاند و متملقانه جولان ميدهند و زحمات دانشجويانشان را از آن خود ميكنند.
از كجا بايد شروع كنيم؟! حوزه، دانشگاه يا سياستهايي بايد در شوراي عالي انقلاب فرهنگي تبيين شود؟
همه اينها را در كتاب «محتواگرايي و توليد علم» گفتهام و تكرار مكررات ميشود. سي سال است دور خودمان ميچرخيم و هر از چندگاهي كه ميخواهد اتفاق مباركي بيفتد، آن را بهصورت دستورالعمل درميآوريم. تصور ميكنيم تحول در علم بهصورت دستورالعمل قابلانجام است. در حاليكه اينها ملزوماتي دارد. براي علم بومي نياز به معرفتشناسي داريم. بايد معرفتشناسيهاي امروز بشر خوب فهم و درك شود.
معرفتشناسيهاي امروز بستر را براي گرايش بهعلم بومي فراهم ميكنند به شرطي كه محل تأمل قرار بگيرند. مباحثي در حيطه جامعهشناسي علم داريم كه بين علم و فرهنگ جامعه رابطه وجود دارد و اين به ما كمك ميكند.
فضاي علوم انساني با دستورالعمل و نگاه متمركز و سلسله مراتب بهدست نميآيد. بايد دانشگاه ها حداقل آزادي نسبي را داشته باشند و شرايط رقابت فراهم شود. شرايط رقابت هم با كنكور سراسري و گزينش متمركز بهوجود نميآيد.
اگر ميخواهيم نسبتي بين «علم و فرهنگ» و «علم و جامعه» باشد، دانشگاهها بايد استقلال داشته باشند و برحسب پتانسيلهاي زيستمحيطي خود دانش را توسعه دهند. امروز ما توسعه دانشمان يك رويكرد را دنبال ميكند و نيازهاي اجتماعي و شغليمان مسير ديگري را پيگري ميكنند. بين ساختار شغلي و دانشگاهي ما چه رابطهاي است؟!
عدهاي با غفلت از نيازهاي اجتماعي و شرايط زيست محيطي، دانشگاهها و رشتههاي درسي را مرتب توسعه ميدهند. احساس ميشود درك آنها از معرفتشناسي علمي درك پوزيتيويستي بوده؛ دركي مبتني بر كشف رابطههاي محسوس كه چيزي بيشتر از توصيف نيست. به هيچكدام از اين دقايق توجه نميشود؛ نه آزادي در دانشگاه نه رقابت در دانشگاه و نه به معرفتشناسي متناظر با شرايط فرهنگي توليد علم.
در نهايت همهچيز سياسي ميشود بهجز سياست و ميدان از آن كساني ميشود كه اين شرايط را درك نكردند. شايد نيت بدي هم نداشته باشند، اما مدرك اين مسايل نيستند و بهدليل غلبه وجوه كمي، فني و علمزده در كشور ميكوشند تا با كميتگرايي و ابزارگرايي ظاهرا توسعهبخش علم باشند. در صورتيكه علم اينگونه توسعه پيدا نميكند.
اگر ميخواهيد مصاف نرم داشته باشيد، اول بايد مباني نرم انقلاب را بشناسيد. بعد هم در داخل و هم در خارج به آن پايبند باشيد. در شرايط غلبه وجوه سخت نميتوان از مصاف نرم ديرپا سخن به ميان آورد.