کد خبر: ۹۱۷۳۰

كيفيت پيدايش و رشد شيعه(13) - امام شناسی

علامه سید محمد حسین طباطبایی

تاریخ انتشار: ۰۸:۰۰ - ۱۹ مهر ۱۳۹۰

 
امام شناسى
معنى امام 
امامت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص ) در حكومت اسلامى 
امامت در بيان معارف الهيه
فرق ميان نبى و امام 
امامت در باطن اعمال 
ائمه و پيشوايان اسلام 
اجمالى از تاريخ زندگانى دوازده امام (ع) 
بحث در ظهور مهدى (ع ) از نظر عمومى 
 بحث در ظهور مهدی (ع) از نظر خصوصی

معنى امام
امام و پيشوا به كسى گفته مي شود كه پيش جماعتى افتاده رهبرى ايشان را در يك مسير اجتماعى يا مرام سياسى يا مسلك علمى يا دينى به عهده گيرد والبته به واسطه ارتباطى كه با زمينه خود دارد، در وسعت و ضيق، تابع زمينه خود خواهد بود.

آئين مقدس اسلام (چنان كه از فصلهاى گذشته روشن شد) زندگانى عموم بشر را از هر جهت درنظر گرفته, دستور مي دهد. از جهت حيات معنوى، مورد بررسى قرار داده و راهنمائى مي كند و در حيات صورى نيز از جهت زندگى فردى و اداره آن مداخله مي نمايد چنان كه از جهت زندگى اجتماعى و زمامدارى آن (حكومت) مداخله می نماید.

بنا بر جهاتى كه شمرده شد، امامت و پيشوائى دينى در اسلام از سه جهت ممكن است مورد توجه قرار گيرد؛ از جهت حکومت اسلامی، از جهت بیان معارف و احکام اسلام و از جهت رهبرى و ارشاد حيات معنوى.

شیعه معتقد است چنان که جامعه اسلامی به هر سه جهت نامبره نیازمندی ضروری دارد، كسي كه متصدى اداره جهات نامبرده است و پيشوائى جماعت را در آن جهات به عهده دارد, ازناحيه خدا و رسول بايد تعيين شود. و البته پيغمبر اكرم (ص) نيز به امر خدا تعيين فرموده است.

امامت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص ) و حكومت اسلامى

انسان با نهاد خدادادى خود بدون هيچ گونه ترديد درك مي كند كه هرگز جامعه انسانى متشكلى مانند يك كشور يا يك شهر يا ده يا قبيله و حتى يك خانه كه از چند تن انسان تشكيل مي يابد, بدون سرپرست و زمامدارى كه چرخ جامعه را به كار اندازد و اراده او به اراده هاى جزو حكومت كند, و هر يك از اجزاء جامعه را به وظيفه اجتماعى خود وا دارد, نمي تواند به بقاء خود ادامه دهد و دركمترين وقتى، اجزاء آن جامعه متلاشى شده وضع عمومي اش به هرج و مرج گرفتار خواهد شد.

به همين دليل كسي كه زمامدار و فرمانرواى جامعه اي است (اعم از جامعه بزرگ يا كوچك) و به سمت خود و بقاء جامعه عنايت دارد, اگر بخواهد به طور موقت يا غير موقت از سر كار خود غيبت كند البته جانشينى به جاى خود مي گذارد و هرگز حاضر نمي شود كه قلمرو فرمانروائى و زمامدارى خود را سر خود رها كرده و از بقاء و زوال آن چشم پوشد.

رئيس خانواده اى كه براى سفر چند روزه يا چند ماهه مي خواهد خانه و اهل خانه را وداع كند, يكى از آنان را (يا كسى ديگر را) براى خود جانشين معرفى كرده امورات منزل را به وى مي سپارد.

رئيس مؤسسه يا مدير مدرسه يا صاحب دكانى كه كارمندان يا شاگردان چندى زير دست دارد, حتى براى چند ساعت غيبت، يكى ازآنان را به جاى خود نشانيده ديگران را به وى ارجاع مي كند و به همين ترتيب.

اسلام دينى است كه به نص كتاب و سنت، بر اساس فطرت، استوار است و آئينى است اجتماعى كه هر آشنا و بيگانه، اين نشانى را از سيماى آن مشاهده مي كند و عنايتى كه خدا و پيغمبر به اجتماعيت اين دين مبذول داشته اند هرگز قابل انكار نبوده و با هيچ چيز ديگرى قابل مقايسه نيست.

پيغمبر اكرم (ص) نيز مسئله عقد اجتماع را در هر جائى كه اسلام در آن نفوذ پيدا مي كرد, ترك نمي كرد و هر شهر يا دهكده اى كه به دست مسلمين مي افتاد, در اقرب وقت، والى و عاملى در آن جا نصب و زمام اداره امور مسلمين را به دست وى مي سپرد. حتى در لشگرهائى كه به جهاد اعزام مي فرمود, گاهى براى اهميت مورد، بيش از يك رئيس و فرمانده به نحو ترتب براى ايشان نصب مي نمود. حتى در جنگ موته، چهار نفر رئيس تعيين فرمود كه اگر اولى كشته شد دومى را, و اگر دومى كشته شد سومى را, و هم چنين.... به رياست و فرماندهى بشناسند.

و هم چنين به مسئله جانشينى عنايت كامل داشت و هرگز در مورد لزوم, از نصب جانشين فروگذارى نمي نمود و هر وقت از مدينه غيبت مي فرمود، والى به جاى خود معين مي كرد. حتى درموقعى كه از مكه به مدينه هجرت مي نمود و هنوز خبرى نبود, براى اداره چند روزه امور شخصى خود در مكه و پس دادن امانت هائى كه از مردم پيشش بود، على (ع) را جانشين خود قرار داد و هم چنين پس از رحلت، نسبت به ديون و كارهاى شخصي اش، على (ع) را جانشين نمود.

شيعه مي گويد: به همين دليل, هرگز متصور نيست پيغمبر اكرم (ص) رحلت فرمايد و كسى را جانشين خود قرار ندهد و سرپرستى براى اداره امور مسلمين و گردانيدن چرخ جامعه اسلامى, نشان ندهد.

اين كه پيدايش جامعه اى بستگى دارد به يك سلسله مقررات و رسوم مشتركى كه اكثريت اجزاء جامعه آن ها را عملا بپذيرند, و بقاء و پايدارى آن بستگى كامل دارد به يك حكومت عادله اى كه اجراء كامل آنها را به عهده بگيرد, مسئله اى نيست كه فطرت انسانى در ارزش واهميت آن شك داشته باشد يا براى عاقلى پوشيده بماند يا فراموش اش كند در حالي كه نه در وسعت و دقت شريعت اسلامى مي توان شك نمود و نه در اهميت و ارزشى كه پيغمبراكرم (ص) براى آن قائل بود و در راه آن فداكارى و از خود گذشتگى مي نمود مي توان ترديد نمود و نه در نبوغ فكر و كمال عقل و اصابت نظر و قدرت تدبير پيغمبر اكرم (ص) (گذشته از تأ ييد وحى و نبوت ) مي توان مناقشه كرد.

پيغمبر اكرم (ص) به موجب اخبار متواترى كه عامه(اهل سنت) و خاصه(شیعه) در جوامع حديث (در باب فتن و غير آن) نقل كرده اند, از فتنه ها و گرفتاري هائى كه پس از رحلت اش دامن گير جامعه اسلامى شد, فسادهائى كه در پيكره اسلام رخنه كرد، مانند حكومت آل مروان و غير ايشان كه آئين پاك را فداى ناپاكي ها وبي بند و باري هاى خود ساختند, تفصيلا خبر داده است و چگونه ممكن است كه ازجزئيات حوادث و گرفتاري هاى سال ها و هزاران سال  پس از خود غفلت نكند, و سخن گويد ولى از مهم ترين وضعى كه بايد در اولين لحظات پس ازمرگش بوجود آيد غفلت كند يا اهمال ورزد و امرى به اين سادگى (از يك طرف) و به اين اهميت (از طرف ديگر) به ناچيز گيرد و با اين كه به طبيعي ترين و عادى ترين كارها مانند خوردن و نوشيدن و خوابيدن، مداخله و صدها دستور صادر نموده، ازچنين مسئله با ارزشى به كلى سكوت ورزيده كسى را به جاى خود تعيين نفرمايد؟!

و اگر به فرض محال، تعيين زمامدار جامعه اسلامى در شرع اسلام به خود مردم مسلمان واگذار شده بود، باز لازم بود پيغمبر اكرم (ص) بيانات شافى در اين خصوص كرده باشد ودستورات كافى به امت بدهد تا مردم در مسئله اى كه اساسا بقاء و رشد جامعه اسلامى و حيات شعائر دين به آن متوقف واستوار است, بيدار و هشيار باشند.

و حال آن كه از چنين بيان نبوى و دستور دینی خبرى نيست و اگر بود كساني كه پس از پيغمبر اكرم (ص) زمام امور را به دست گرفتند مخالفت اش نمي كردند؛ در صورتي كه خليفه اول، خلافت را به خليفه دوم با وصيت منتقل ساخت و هم چنين خليفه چهارم به فرزندش وصيت نمود و خليفه دوم، خليفه سوم را با يك شوراى شش نفرى كه خودش اعضاء آن و آئين نامه آن را تعيين و تنظيم كرده بود, روى كار آورد و معاويه، امام حسن را به زور به صلح وادار نموده خلافت را به اين طريق برد و پس از آن خلافت به سلطنت موروثى تبديل شد و تدريجا شعائر دينى از جهاد و امر به معروف و نهى ازمنكر و اقامه حدود و غير آن ها يكى پس از ديگرى از جامعه هجرت كرد و مساعى شارع اسلام نقش بر آب گرديد.

شيعه از راه بحث و كنجكاوى در درك فطرى بشر و سيره مستمره عقلاء انسان و تعمق در نظر اساسى آئين اسلام كه احياء فطرت مي باشد, و روش اجتماعى پيغمبراكرم, و مطالعه حوادث تاسف آورى كه پس از رحلت به وقوع پيوسته، وگرفتاري هائى كه دامن گیر اسلام و مسلمين گشته, و به تجزيه و تحليل در كوتاهى و سهل انگارى حكومت هاى اسلامى قرون اوليه هجرت برمي گردد, به اين نتيجه مي رسد كه از ناحيه پيغمبر اكرم (ص) نص كافى در خصوص تعيين امام و جانشين پيغمبر رسيده است؛ آيات و اخبار متواتر قطعى مانند آيه ولايت و حديث غدير و حديث سفينه و حديث ثقلين و حديث حق و حديث منزلت و حديث دعوت عشيره اقربين و غير آنها به اين معنى دلالت داشته و دارند ولى نظر به پاره اى دواعى، تأويل شده و سرپوش روى آن ها گذاشته شده است.

در تأ ييد سخنان گذشته

آخرين روزهاى بيمارى پيغمبر اكرم (ص) بود و جمعى از صحابه حضور داشتند. آن حضرت فرمود دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من (با رعايت آن) هرگز گمراه نشويد. بعضى از حاضرين گفتند: «اين مرد هذيان مي گويد، كتاب خدا براى ما بس است» آن گاه هياهوى حضار بلند شد. پيغمبر اكرم فرمود برخيزيد و از پيش من بيرون رويد زيرا پيش پيغمبر نبايد هياهو كنند.

با توجه به مطالب فصل گذشته و با توجه به اين كه كساني كه در اين قضيه از عملى شدن تصميم پيغمبر اكرم (ص) جلوگيرى كردند همان اشخاصى بودند كه فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهره مند شدند و به ويژه اين كه انتخاب خليفه را  بدون اطلاع على (ع) و نزديكانش نموده, آنان را در برابر كار انجام يافته قرار دادند، آيا مي توان شك نمود كه مقصود پيغمبر اكرم درحديث بالا تعيين شخص جانشين خود ومعرفى على (ع) بود؟

و مقصود از اين سخن ايجاد قيل و قال كه در اثر آن، پيغمبر اكرم (ص ) از تصميم خود منصرف شود نه اين كه معناى جدى آن سخن نا به جاى گفتن از راه غلبه مرض) منظور باشد.

زيرا اولا: گذشته از اين كه در تمام مدت بيمارى از پيغمبر اكرم (ص) حتى يك حرف نا به جا شنيده نشده و كسى هم نقل نكرده است؛ روى موازين دينى، مسلمان نمي تواند پيغمبراكرم (ص) را كه با عصمت الهى مصون است به هذيان و بيهوده گوئى نسبت دهد.
ثانيا: اگر منظور از اين سخن معناى جدي اش بود محلى براى جمله بعدى (كتاب خدا براى ما بس است) نبود و براى اثبات نا به جا بودن سخن پيغمبر اكرم (ص) با بيماري اش استدلال مي شد نه با اين كه با وجود قرآن نيازى به سخن پيغمبر نيست.

زيرا براى يك صحابى نبايست پوشيده بماند كه همان كتاب خدا, پيغمبر اكرم (ص) را مفترض(واجب) الطاعه و سخن اش را سخن خدا قرار داده و به نص قرآن كريم، مردم در برابر حكم خدا و رسول هيچ گونه اختيار و آزادى عمل ندارند.

ثالثا: اين اتفاق در مرض موت خليفه اول تكرار يافت و وى به خلافت خليفه دوم وصيت كرد. وقتى كه عثمان به امر خليفه, وصيت نامه را مي نوشت، خليفه بي هوش شد. با اين حال، خليفه دوم سخنى را كه درباره پيغمبر اکرم(ص) گفته بود درباره خلیفه اول تکرار نکرد.

گذشته از اين ها، خليفه دوم در حديث ابن عباس به اين حقيقت اعتراف مي نمايد، وى مي گويد: من فهميدم كه پيغمبر اكرم (ص) مي خواهد خلافت را تسجيل كند, ولى براى رعايت مصلحت، به هم زدم. مي گويد: خلافت از آن على بود ولى اگر به خلافت مي نشست مردم را به حق و راه راست وادار مي كرد و قریش زير بار آن نمي رفتند؛ از اين روى وى را از خلافت كنار زديم.

با اين كه طبق موازين دينى بايد متخلف از حق را به حق وادار نمود نه حق را براى خاطر متخلف ترك نمود، موقعي كه براى خليفه اول خبر آوردند كه جمعى از قبائل مسلمان از دادن زكات امتناع مي ورزند, دستور جنگ داد و گفت: «اگر عقالى راكه پيغمبر خدا مي دادند به من ندهند با ايشان مي جنگم». و البته مراد از اين سخن اين بود كه به هر قيمت تمام شود بايد حق احياء شود. البته موضوع خلافت حقه، از يك عقال مهم تر و با ارزش تر بود.

امامت در بيان معارف الهيه

در بحث هاى پيغمبر شناسى گذشت كه طبق قانون ثابت و ضرورى هدايت عمومى، هر نوع از انواع آفرينش از راه تكوين و آفرينش، به سوى كمال و سعادت نوعى خود هدايت و رهبرى می شود.

نوع انسان نیز که از یکی از انواع آفرينش است از كليت اين قانون عمومى مستثنا نيست و از راه غريزه واقع بينى و تفكر اجتماعى, در زندگى خود به روش خاصى بايد هدايت شود كه سعادت دنيا و آخرتش را تأمين نمايد و به عبارت ديگر بايد يك سلسله اعتقادات و وظائف عملى را درك نموده روش زندگى خود را به آن ها تطبيق كند تا سعادت و كمال انسانى خود را بدست آورد و گفته شد كه راه درك اين برنامه زندگى كه به نام دين ناميده مي شود، راه عقل نيست بلكه راه ديگرى است كه به نام وحى و نبوت كه در برخى از پاكان جهان بشريت به نام انبياء (پیغمبر خدا) یافت می شود.

پيغمبران اند كه وظائف انسانى مردم را به وسيله وحى از جانب خدا دريافت داشته به مردم مي رسانند تا در اثر به كار بستن آنها تأمين سعادت كنند.

روشن است كه اين دليل, چنان كه لزوم و ضرورت چنين دركى را در ميان افراد بشر به ثبوت مي رساند, هم چنين لزوم و ضرورت پيدايش افرادى را كه پيكره دست نخورده اين برنامه را حفظ كنند و در صورت لزوم به مردم برسانند, به ثبوت مي رساند.

چنان كه از راه عنايت خدائى لازم است اشخاصى پيدا شوند كه وظائف انسانى را از راه وحى درك نموده به مردم تعليم كنند, هم چنان لازم است كه اين وظائف انسانى آسمانى براى هميشه در جهان انسانى محفوظ بماند و درصورت لزوم به مردم عرض و تعليم شود؛ يعنى پيوسته اشخاصى وجود داشته باشند كه دين خدا نزدشان محفوظ باشد و در وقت لزوم به مصرف برسد.

كسي كه متصدى حفظ و نگهدارى دين آسمانى است و از جانب خدا به اين سمت اختصاص يافته, «امام» ناميده مي شود؛ چنان كه كسي كه حامل روح وحى و نبوت و متصدى اخذ و دريافت احكام و شرايع آسمانى از جانب خدا مي باشد «نبى» نام دارد وممكن است نبوت و امامت در يك جا جمع شوند و ممكن است از هم جدا باشند و چنان كه دليل نامبرده عصمت پيغمبران را اثبات مي كرد, عصمت ائمه و پيشوايان را نيز اثبات مي كند، زيرا بايد خدا براى هميشه دين واقعى دست نخورده و قابل تبليغى در ميان بشر داشته باشد و اين معنا بدون عصمت و مصونيت خدائى صورت نبندد.

فرق ميان نبى و امام

دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرائع آسمانى كه به واسطه پيغمبران انجام مي گيرد، همين قدر اصل وحى، يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مي كند، نه استمرار و هميشگى بودن آن را؛ به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم. و از اين جا است كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولى وجود امام كه نگهدارنده دين آسمانى است پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعه بشرى از وجود امام خالى نمي شود، بشناسند يا نشناسند و خداى متعال در كتاب خود مي فرمايد: «فان يكفر بها هؤلاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين» سوره انعام آيه 89 ...و اگر به هدايت ما, كه هرگز تخلف نمي كند, كافران ايمان نياوردند ما گروهى را به آن موكل كرده ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد.

و چنان كه اشاره شد نبوت و امامت گاهى جمع مي شود و يك فرد داراى هر دو منصب پيغمبرى و پيشوائى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن) مي شود و گاهى از هم جدا مي شوند چنان كه در ازمنه اى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد و بديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشته اند.

خداى متعال در كتاب خود، جمعى از پيغمبران را به امامت معرفى فرموده است چنان كه درباره حضرت ابراهيم مي فرمايد:
«و اذا ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لاينال عهدى الظالمين» سوره بقره آيه 124 ...
وقتي كه خداى ابراهيم او را به كلمه هائى امتحان كرد پس آنها را تمام كرده و به آخر رسانيد فرمود: من تو را براى مردم امام و پيشوا قرار مي دهم ابراهيم گفت و از فرزندان من، فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمي رسد.

و مي فرمايد: «و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا» سوره انبياء آيه 73 ...
و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت و رهبرى مي كردند.

امامت در باطن اعمال

امام ، چنان كه نسبت به ظاهر اعمال مردم، پيشوا و راهنماست هم چنان در باطن نيز سمت پيشوائى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خدا سير مي كند.

براى روشن شدن اين حقيقت به دو مقدمه زيرين بايد عطف توجه نمود:

اول: جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى، يگانه وسيله سعادت و شقاوت (خوشبختى و بدبختى) واقعى و ابدى انسان, همانا اعمال نيك و بد اوست كه دين آسمانى تعليمش مي كند و هم از راه فطرت و نهاد خدا دادى، نيكى و بدى آن را درک می نماید.

و خداى متعال از راه وحى و نبوت، اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زبان اجتماعى خودمان, به صورت امر و نهى و تحسين و تقبيح بيان فرموده و در مقابل طاعت و تمرد آن ها, براى نيكوكاران و فرمانبرداران, زندگى جاويد شيرينى كه مشتمل بر همه خواست هاى كمالى انسان مي باشد، نويد داده و براى بدكاران و ستمگران، زندگى جاويد تلخى كه متضمن هر گونه بدبختى و ناكامى مي باشد خبر داده است.

و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهت بالاتر از تصور ما است, مانند ما تفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقائى و بندگى و فرمانروائى و امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدائى همانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا، طبق روابط واقعى، بستگى دارد و بس.

و چنان كه در قرآن كريم و بيانات پيغمبر اكرم (ص) اشاره شده، دين، مشتمل به حقايق و معارفى است بالاتر از فهم عادى ما كه خداى متعال آن ها را با بيانى كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبت به ما قابل فهم است, براى ما نازل فرموده است.

از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آن چه در جهان ابديت از زندگى و خصوصيات زندگى هست, رابطه واقعى برقرار است كه خوشى و ناخوشى زندگى آينده به خواست خدا مولود آن است.

و به عبارت ساده تر، در هر يك از اعمال نيك و بد, در درون انسان واقعيتى بوجود مي آيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است.
انسان بفهمد يا نفهمد, درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مي گيرد, وى جز دستورهائى كه از مربى با لفظ «بكن و نكن» مي شنود و پيكر كارهائى كه انجام مي دهد, چيزى نمي فهمد ولى پس از بزرگ شدن و گذرانيدن ايام تربيت به واسطه ملكات روحى ارزنده اى كه در باطن خود مهيا كرده در اجتماع به زندگى سعادتمندى نائل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيك خواه خود سرباز زده باشد جز بدبختى بهره اى نخواهد داشت.

يا مانند كسي كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مي نمايد؛ وى جز گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجام دستور, نظم و حالت خاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مي كند كه مبدأ تندرستى و هرگونه خوشى و كاميابى است.

خلاصه، انسان در باطن اين حيات ظاهرى، حيات ديگر باطنى (حيات معنوى) دارد كه از اعمال وى سرچشمه مي گيرد و رشد مي كند و خوشبختى و بدبختى در زندگى آن سرا, بستگى كامل به آن دارد.

قرآن کریم نیز این بیان عقلی را تأیید می کند و در آیات بسيارى براى نيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر از اين حيات و روشن تر از اين روح اثبات مي نمايد و نتايج باطنى اعمال را پيوسته همراه انسان مي داند. در بيانات نبوى نيز به همين معنى بسيار اشاره شده است.

دوم: اين كه بسيار اتفاق مي افتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمائى كند در حالي كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه هدايت و رهبريشان به امر خداست, اين حال تحقق پيدا نمي كند. ايشان به دينى كه هدايت مي كنند و رهبرى آن را به عهده گرفته اند, خودشان نيز عامل اند  و به سوى حيات معنوى كه مردم را سوق مي دهند, خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مي باشند زيرا خدا تا كسى را خود هدايت نكند هدايت ديگران را بدستش نمي سپارد و هدايت خاص خدائى هرگز تخلف بردار نيست.

از اين بيان مي توان نتايج زيرا را بدست آورد:

1- در هر امتى , پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت و هدايت مي كنند, مقام اول را حائز می باشند زيرا چنان كه شايد و بايد به دعوت خودشان عامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند .

2- چون اول اند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضل اند.
3- كسي كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنان كه در مرحله اعمال ظاهرى، رهبر و راهنما است در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقائق اعمال با رهبرى او سير مي كند.
ادامه دارد...