زن ۴۵ ساله که برای شکایت از پسرخوانده اش وارد مرکز انتظامی شده بود، با بیان این که۲۰سال برای پسرخوانده ام زحمت کشیدم تا به سن جوانی رسید، اما اکنون مرا کتک میزند، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری توضیح داد.
به گزارش خراسان، او گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که یکی از همسایگان قدیمی مادربزرگم، مرا برای پسرش خواستگاری کرد. آنها به قدری از اخلاق و کمالات «جاهد» سخن گفتند که من هم ندیده عاشق او شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. خیلی زود مراسم خواستگاری انجام شد و من و جاهد درحالی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم که او بیشتر اوقات خودش را در خارج از خانه میگذراند! آرام آرام احساس میکردم علاقهای به من ندارد و رفتار عاطفی سردی از خود بروز میدهد.
در حالی که دخترم را باردار شده بودم، حس عجیبی را تجربه میکردم و از رفتارهای شوهرم رنج میکشیدم؛ این بود که در جست و جوی علت رفتارهای او برآمدم و فهمیدم که با زن دیگری ارتباط دارد. هنگامی که موضوع را با خانواده «جاهد» درمیان گذاشتم، آنها نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس مادرش رازی را برایم فاش کرد که زندگی مرا به تباهی کشاند.
او گفت: «جاهد» قبل از ازدواج با تو به آن زن مطلقه علاقهمند بود، اما ما نمیخواستیم پسرمان با زنی ازدواج کند که ۱۲ سال از خودش بزرگتر است. به همین دلیل پس از جست و جوهای فراوان که دختری با اصل و نسب پیدا کنیم، بالاخره به تو رسیدیم و از «جاهد» خواستیم که با تو ازدواج کند؛ چرا که قصد داشتیم با این ازدواج اورا از آن زن دور کنیم!
با شنیدن این جملات، رنگ از رخسارم پرید و در دلم همه اعضای خانواده «جاهد» را نفرین کردم که زندگی مرا به فلاکت کشاندند تا پسرشان را خوشبخت کنند! بالاخره زندگی مشترک من و جاهد دیگر دوامی نداشت و من بعد از به دنیا آمدن دخترم درحالی از او طلاق گرفتم که «جاهد» مرا رها کرده بود و بیشتر شبها را با آن زن غریبه میگذراند!
دراین شرایط دخترم را نیز به جاهد دادم و خودم به خانه پدرم بازگشتم؛ ولی هنوز یک سال بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که «جعفر» به خواستگاری ام آمد. او هم یک ازدواج ناموفق داشت و پسر یک ساله اش را نزد خودش نگه داشته بود. وقتی باهم صحبت کردیم، من به او قول دادم که از پسرش در حد توانم مراقبت میکنم و او را مانند فرزند خودم میدانم.
بعد از این گفت و گوها، من و جعفر باهم ازدواج کردیم و من مادر «سیروس» شدم؛ به طوری که برای آسایش او از همان دوران نوزادی از هیچ چیزی دریغ نکردم. حتی وقتی فرزندان خودم به دنیا آمدند، بیشتر از همه به «سیروس» توجه میکردم تا احساس غربت نکند و مرا مانند مادر خودش دوست داشته باشد. با وجود این وقتی بزرگتر شد و به سن نوجوانی رسید متاسفانه حرفهای دیگران در افکارش تاثیر گذاشت و بدرفتاریهای توهین آمیز با مرا شروع کرد، اما من اهمیتی نمیدادم و سعی میکردم این گونه رفتارها را تحمل کنم. تا این که سال گذشته همسرم به طور ناگهانی دچار سکته قلبی شد و جان خود را از دست داد.
بعد از مرگ «جعفر» من بخشی از منزلم را به نام «سیروس» سند زدم تا برای آینده اش سرمایهای داشته باشد و همواره به فرزندانم تاکید میکردم که باید به حرف برادر بزرگ ترشان گوش کنند! با همه این محبتها، اما او به هر بهانهای به من ناسزا میگوید و گاهی نیز از سر غرور جوانی مشت و لگدهایش را نثارم میکند! دیگر خسته شده ام و نمیتوانم این همه کتک کاریهای بی رحمانه او را تحمل کنم. از سوی دیگر نیز من سیروس را از یک سالگی بزرگ کرده ام و او را مانند فرزند خودم دوست دارم و نمیتوانم او را از خانه ام بیرون کنم.