فرارو- تعریف «فیلم شاعرانه» کار چندان سادهای نیست، اما در کل میتوان گفت این اصطلاح دربارۀ فیلمهایی به کار میرود که از شیوههای معمول داستانگویی سینمایی فاصله میگیرند و سعی میکنند با ترکیب تصاویر و صداهایی خاص و تاثیرگذار و گفتارهایی شاعرانه، معنایی عمیق را به مخاطب منتقل کنند.
به گزارش فرارو؛ معمولا اینطور فیلمها روایتی غیرخطی دارند. یعنی یک داستان منسجم و مشخص که از اول تا آخر تعریف شود در آنها وجود ندارد. تمرکز این فیلمها بیشتر بر انتقال معنا و احساس یا ساختن نوعی حال و هوا است که مخاطب را از چرخۀ اتفاقات عادی و منطق زندگی روزمره جدا میکند و نگاهی شاعرانه به او میبخشد.
با همۀ اینها نهایتا نمیشود یک خطکشی دقیق و قاطعانه بین فیلمهای شاعرانه و غیرشاعرانه انجام داد و مرز واضحی را بین آنها تعیین کرد. نهایتا این احساس و دریافت مخاطب است که تعیین میکند آیا این فیلم حال و هوایی «شاعرانه» دارد یا نه.
در اینجا فهرستی از هشت فیلم را تهیه کردهایم که صرف نظر از اینکه چه نامی به آنها بدهیم، قطعا فیلمهای متفاوت و خاصی هستند؛ فیلمهایی که نسبت به آثار سینمایی عادی، تجربۀ خاص و منحصر به فردی را به مخاطب میبخشند و او را با قلمروهایی تازه از قابلیتهای سینما آشنا میکنند.
۱. آینه (The Mirror) (۱۹۷۵، آندره تارکوفسکی)
این فیلم داستانی غیرخطی دارد و سرشار است از رویاها و خاطرههای در هم پیچیده. «آینه» تصویری از افکار آزاد و شناور یک انسان دربارۀ جنگ و زمان است؛ افکاری که او را به یادآوری مهمترین رویدادهای زندگیاش میکشانند. شخصیت اصلی فیلم مردی به اسم الکسی است که در میانسالی به علت بیماری در حال مرگ است و ارتباطات روزمرهای که با همسر و فرزندانش دارد او را به یاد گذشتۀ خودش میاندازد.
این فیلم وقتی به خاطرهها و رویاها برمیگردد، قصدش این نیست که صرفا داستانی را روایت کند بلکه انگار میخواهد «هر چیزی» را که در یک لحظه و ساعت خاص از زندگی گذشته است به تصویر بکشد. مهمترین چیز در اینجا انتقال احساس است و نه بازگو کردن یک قصه. به همین دلیل جزئیات و تصاویر خیرهکننده و افسونگری که در هر سکانس به نمایش درمیآیند آنقدر دقیق و فراوان هستند که انگار بیننده را در یک لحظه از زمان ثابت نگه میدارند تا بتواند همۀ عمق آن لحظه را درک کند.
۲. دالان (The Corridor) (۱۹۹۵، شاروناس بارتاس)
این فیلم هیچ دیالوگی ندارد و داستان منسجم و مشخصی هم در آن نیست. تصویری پراکنده و قطعه قطعه از آدمهای مختلفی که در یک شهر زندگی میکنند؛ این تنها چیزی است که دربارۀ مضمون فیلم میشود گفت. شاروناس بارتاس خودش گفته است که این فیلم «فضای یک دالان میان دیروز و امروز را تجسم میبخشد؛ دالانی با درهای بسیار».
منتقد نشریۀ ورایتی دربارۀ فیلم اینطور نوشته است: «دوربین روی شخصیتهای مختلفی درنگ میکند؛ از جمله روی جوانی که با چهرهای غمزده و تکیده، فقط نشسته است یا ایستاده بدون اینکه کاری کند. چیز زیادی اتفاق نمیافتد... تشخیص اینکه این فیلم چه میخواهد بگوید آسان نیست. شاید تنها عدۀ خاصی بتوانند راز آن را کشف کنند».
۳. رنگ انار (The Color of Pomegranates) (۱۹۶۹، سرگئی پاراجانوف)
این فیلم سوررئال و آوانگارد از سینمای شوروی داستان زندگی یک شاعر و موسیقیدان ارمنی قرن هیجدهم به اسم «سایات نووا» است. اما شیوۀ روایت فیلم داستانگویانه نیست. آنچه میبینیم مجموعهای از تصاویر و سکانسهای مختلف است که لحظات و رویدادهای مهم زندگی شاعر را به تصویر میکشند بدون اینکه داستان مشخصی در کار باشد. تمرکز فیلم بر ارتباط سایات با زنانی است که الهامبخش اشعار او بودهاند.
از اشعار خود سایات در فیلم استفاده شده است، اما شاعرانگی فیلم بیشتر به تصاویر رویایی و صحنهپردازیهای خیالانگیز آن است. انگار فیلم بیش از آنکه روایت زندگی بیرونی شاعر باشد زندگینامۀ روح اوست؛ روایتی بیزمان و بیمکان از آنچه در درون جان یک هنرمند شیفته میگذرد. میکلآنجلو آنتونیونی کارگردان مشهور ایتالیایی گفته است که این فیلم نمونهای است از «زیبایی کامل و خیرهکننده» در سینما.
۴. پس از ظلمت، نور (Post Tenebras Lux) (۲۰۱۲، کارلوس ریگاداس)
این فیلم محصول سینمای مکزیک است و داستان آن دربارۀ زن و شوهر ثروتمندی است که تصمیم میگیرند زندگی شهری را ترک کنند و به سادگی و خلوص زندگی روستایی پناه ببرند. آنها خانهای نسبتا مجلل در روستا برای خودشان فراهم میکنند و در ابتدا از این زندگی تازه لذت میبرند. اما کم کم این تغییر شیوۀ زندگی بر رابطۀ آنها اثر منفی میگذارد. در ادامۀ فیلم ما به تدریج و از زاویۀ دید آدمهای دیگری که در این منطقه ساکن هستند، به سختیها و رنجهای زندگی در محیط خشن طبیعی آگاهی پیدا میکنیم.
شاید این داستان تا حدی منسجم به نظر برسد، اما فیلم در واقع بیشتر از آنکه روایت یک داستان باشد، جستجویی بصری در قلمرو طبیعت است. درنگهای طولانی دوربین بر منظرههای گوناگون انگار میخواهد بیننده را واردار کند که طبیعت را با همۀ وجود احساس کند. نظرات کاملا متفاوتی دربارۀ این فیلم ارائه شده است. این نظرات متضاد را منتقد نشریۀ «مترو» در یک عبارت جمع کرده است: «این فیلم یا شاهکاری نبوغآمیز است و یا کابوسی پرمدعا و ملالآور. احتمالا هر دوی اینهاست».
۵. خودکشی منظره (Landscape Suicide) (۱۹۸۷، جیمز بنینگ)
شاید بیرون کشیدن یک اثر شاعرانه از دل یک داستان جنایی کار ناممکنی به نظر برسد، اما جیمز بنینگ این ماموریت غیرممکن را به انجام رسانده است. داستان مستندگونۀ این فیلم دربارۀ دو قاتل است که به لحاظ زمانی سی سال با یکدیگر فاصله دارند. اد گین کشاورزی اهل ویسکانسین بود که قربانیان خودش را تاکسیدرمی میکرد و برنادت پرات نوجوانی اهل کالیفرنیا بود که دوستش را با چاقو به قتل رساند.
بنینگ به جای آنکه بر واقعیت بیرونی قتلها تمرکز کند، به جستجو و اکتشاف در جهان ذهنی و درونی دو قاتل پرداخته است. آن چیزی که جلوۀ خاص و متفاوتی به این فیلم میبخشد توانایی بنینگ در به تصویر کشیدن منظرههایی است که بدون هیچ کلام یا توضیحی حال و هوای سرد و هولناک ماجرا را به بیننده منتقل میکنند. نماهای باز و طولانی از زمینهای کشاورزی ویسکانسین، جادههای خاکی، استخرهای شنا و خانههای پراکنده؛ انگار همۀ این تصاویر در کنار هم و در عمق خودشان احساسی مبهم از فاجعه را پنهان کردهاند.
۶. دامهای بعدازظهر (Meshes of the Afternoon) (۱۹۴۳، مایا درن و الکساندر هاکنشمید)
این فیلم کوتاه ۱۸ دقیقهای به عنوان یکی از برجستهترین فیلمهای تاریخ آمریکا شناخته شده است. داستان رویاگونۀ فیلم دربارۀ زنی است که بعدازظهر به خانه میآید و به خواب میرود. در خواب شخصی را میبیند که به جای صورت یک آینه روی بدنش دارد. او به دنبال این شخص میدود، اما نمیتواند او را بگیرد. او وقتی در خواب به خانه برمیگردد خودش را میبیند که روی صندلی خوابیده است و از پنجره خودش را میبیند که به دنبال شخص صورتآینهای میدود. وقتی زن از خواب بیدار میشود متوجه میشود که هر چه در خواب دیده در واقعیت اتفاق افتاده است.
این فیلم شاهکاری در درآمیختن رویا و واقعیت است و فیلمبرداری و صحنهپردازی آن به گونهای است که هیچ منطق روشنی از زمان و مکان را در آن نمیتوان تشخیص داد. منتقدان این فیلم را کاوشی در قلمروهای کشف نشدۀ سینما دانستهاند که تاثیر برجستهای بر سینمای روانشناختی و به خصوص آثار دیوید لینچ داشته است.
۷. فاتا مورگانا (Fata Morgana) (۱۹۷۱، ورنر هرتزوگ)
این فیلم مجموعهای از تصاویر است که در صحراهای آفریقا ضبط شدهاند و بیشتر متمرکز بر نمایش سرابهایی است که در محیط صحرا دیده میشوند. پسزمینۀ صوتی فیلم خواندن متنی دربارۀ آفرینش و آهنگهایی از لئونارد کوهن است. فیلم هیچ روایت مشخصی ندارد، اما به سه بخش مجزا با عناوین «آفرینش»، «بهشت» و «عصر طلایی» تقسیم شده است. سراسر فیلم را میتوان طعنه و کنایهای شاعرانه به جهان معاصر به حساب آورد؛ عناوینی پرطمطراق در کنار تصاویری از فقر و نکبت و سراب. نشریۀ تایماوت این فیلم را نزدیکترین اثر به یک «فیلم علمیتخیلی سیاسی اصیل» معرفی میکند که به شکلی درخشان و مسحورکننده ساخته شده است.
۸. مدرسۀ بنجامنتا (Institute Benjamenta) (۱۹۹۵، استیفن کوای و تیموتی کوای)
این فیلم اولین اثر بلند برادران کوای (Quay) است که بر اساس رمانی از رابرت والسر (Robert Walser) ساخته شده. داستان فیلم دربارۀ جوانی به اسم جیکوب است که وارد یک مدرسۀ آموزش خدمتکار با مدیریت شخصی به اسم لیزا بنجامنتا میشود. معلمان این مدرسه به دانشآموزان یاد میدهند که خودشان را آدمهای بیاهمیتی بدانند. محیط مدرسه محیطی سرکوبگرانه است و جیکوب هیچ لذتی از این کلاسهایی که نوکرصفتی و کاسهلیسی را آموزش میدهند نمیبرد. او وارد چالش با مدیران مدرسه میشود و سعی میکند نگاه آنها را تغییر بدهد. لیزا بنجامنتا به جیکوب علاقهمند میشود و یک روز دالان مخفی زیر مدرسه به او نشان میدهد و....
این فیلم را به یک داستان پریان تشبیه کردهاند؛ به یک شعر خیالانگیز دربارۀ دنیایی رویاگونه. انگار فیلم میخواهد از طریق تصاویر خیرهکننده و داستان عجیب خودش مخاطب را به سوی قلمرویی عمیق و معنوی که در بطن زندگی پنهان شده است بکشاند. از همان لحظهای که جیکوب وارد مدرسه میشود، او و مخاطب خودشان را در دنیایی پر از رمز و راز میبینند که انگار به کلی از دنیای بیرون مجزا و متفاوت است. همه چیز این فیلم تحسین شده و خلاقانه است؛ از فیلمبرداری سیاه و سفیدش گرفته تا بازیهای متفاوت و خارقالعادۀ بازیگران اصلی و فرعی. در یک کلام، این فیلم یکی از مخفیترین گنجهای سینماست که تماشای آن برای علاقهمندان جدی سینما مثل یک ماجراجویی و اکتشاف شگفتانگیز خواهد بود.