آندره اسپایسر در مقالهای در «ایان» نوشت: هر تابستان هزاران نفر، از بهترین و بااستعدادترین دانشآموختگان، به نیروی کار اضافه میشوند. هوش خام و بالاتر از میانگین آنها، قبل از ورود به بازار کار، سالها در بهترین دانشگاههای جهان پرداخت شده و شکل میگیرد. پس از پشتسرگذاشتن تحصیلاتِ گزینشیِ مقدماتی و فارغشدن از تحصیلات تکمیلیِ رقابتی، این نیروهای تازهکار امیدوارند که شغل آینده فرصت کافی را برای بهکارگیری استعداد ذهنیشان در اختیار آنها قرار دهد، اما واقعیت پیشِ رویشان غافلگیری ناخوشایندی است.
به گزارش ترجمان علوم انسانی در ادامه این مطلب آمده است: چیزی نمیگذرد که جوانهای باهوشِ اضافهشده به نیروی کار درمییابند اگرچه هوش بالا دلیل انتخابشان بوده، قرار نیست از آن استفاده کنند. کارهای روزمرهای که به آنها سپرده میشود بهنظرشان احمقانه میآید. در این شرایط، اگر هم ناخواسته اشتباه کرده و از هوششان استفاده کنند، با غرولندهای همکاران و هشدار نرم رؤسایشان روبهرو خواهند شد. چند سال تجربه به آنها خواهد آموخت که، هرکس بیشتر به این بیفکریِ گروهی تن دهد، بیشتر پیشرفت میکند.
یکی از شرکتهای مشهوری که من و مَتس اَلوسون در کتاب پارادوکس حماقت (۲۰۱۶) بررسی کردیم فقطوفقط بهترین و بااستعدادترین افراد را استخدام میکند. زمانی که این نیروهای تازهوارد باهوش به محیط کار وارد میشدند، منتظر چالشهای ذهنی عظیمی بودند. باوجوداین چیزی نمیگذشت که خود را مشغول ساعتها کار روزمرۀ «ملالآور» و «بیهوده» میدیدند.
پس از چند سال انجام کارهای خستهکننده، امیدوار بودند که پیشرفت کنند و به کارهای جالبتری برسند، اما این اتفاق هم نمیافتاد. همینطور که ردۀ این مشاوران بلندپرواز و جوان بالاتر میرفت، بیشتر درمییافتند که رسیدن به راهحلهای همهجانبه و دقیق اهمیتی ندارد؛ آنچه مهم است راضی نگهداشتن مراجعان با استفاده از نمایشهای چشمگیر پاورپوینت است. آنهایی که سعی میکردند نگاهی همهجانبه به مشکلات مُراجعان داشته باشند با استقبال چندانی روبهرو نمیشدند و اگر باز هم به استفاده از مغزشان اصرار میورزیدند خیلی مؤدبانه به آنها گفته میشد که باید دنبال کار دیگری بگردند.
یکی از نیروهای تازهواردی که با این مشکل روبهرو شده بود جک نام داشت. او، پس از سالها گذراندن تحصیلات تکمیلی، در زمینۀ حاکمیت شرکتی تخصص داشت. جک به یکی از شرکتهای بزرگِ مشاوره پیوست، به این امید که بتواند با تخصصش بهبودی در امور ایجاد کند. باوجوداین بهسرعت خود را مشغول برنامههایی یافت که هیچ ارتباطی به تخصصش نداشت. او بهعنوان کارشناس جهانی با مشتریان روبهرو میشد، اما تمام دانستههایش به یافتههای چند دقیقه جستوجو در اینترانت شرکت محدود میشد. جَک فهمیده بود که کار اصلیاش نه حل مشکلات مشتریان که جلب نظر آنهاست. او میدانست که تلاش برای استفادۀ اثربخش از تخصصش باعث نارضایتی مدیران مافوقش خواهد شد.
ما بیش از یک دهه به مطالعۀ شرکتهایی مانند این شرکت مشاورۀ مدیریتی مشغول بودیم، شرکتهایی که افرادی با آی. کیو بالا و تحصیلاتی چشمگیر استخدام میکردند. در این سالها با صدها نفر از افرادی صحبت کردیم که در حوزههای مختلف مشغول بودند: ازشرکتهای مهندسی گرفته تا بخشهای دولتی، دانشگاهها، بانکها، رسانهها و شرکتهای داروسازی. پیشفرض ما این بود که احتمالاً بیشترین پیشرفت متعلق به باهوشترین افراد است، اما یافتههایمان چیز دیگری میگفت.
سازمانها افراد باهوش را جذب و سپس آنها را به استفادهنکردن از هوششان تشویق میکنند. در این سازمانها پرسیدن سؤالات سخت یا تفکر عمیق هدررفتی خطرناک شمرده میشود. کارمندانِ بااستعداد بهسرعت میآموزند که باید به محدودترین و نزدیکبینانهترین شکل ممکن از استعدادهای ذهنیشان استفاده کنند.
آنهایی که یاد میگیرند مغزشان را خاموش کنند پاداشش را خواهند گرفت. این افراد، با دوری از تفکرِ زیاد، قادر خواهند بود تنها روی تمامکردن کارها متمرکز شوند. علاوهبراین، دوری از این سوالاتِ دشوارِ ناشی از تفکر موجب میشود مشاجرۀ کارمندان با یکدیگر به حداقل برسد. کارمندانی که بیتوجه به مسائل دیگر از خطوط ترسیمشدۀ شرکت پیروی میکنند، «آدم رهبری» پنداشته شده و ارتقا مییابند. افراد باهوش بهسرعت درمییابند که تنها در یک صورت میتوان پیشرفت کرد: «پایت را که گذاشتی در محیط کار، درِ مغز را تخته کن.»
در طول مطالعاتمان روشهای مختلفی را یافتیم که انواع و اقسام شرکتها با استفاده از آنها افراد باهوش را به عدم استفادۀ کامل از هوششان تشویق میکنند. قوانین و روندهای روزمرۀ متعددی در این شرکتها وجود داشت که باعث میشد افراد، بهجای صرف انرژی روی کارهای اصلیشان، آن را صرف تبعیت از بوروکراسی کنند. پزشکانی بودند که بهجای رسیدگی به مریض فقط سعی میکردند وظیفههای مشخصشدهشان را انجام دهند؛ معلمهایی که بیش از اینکه وقتشان را با تدریس به دانشآموزانشان بگذرانند بهدنبال پیگیری رویههای بوروکراتیک بودند.
یکی از این نمونهها هانس، مدیر یک نهاد محلی دولتی، بود: بعد از بازدیدِ ناظری از مرکز، فهرستی ۲۵موردی از آنچه نیازمند رسیدگی بود برای او ارسال شد. بهاینترتیب نهاد تحت مدیریت هانس ۲۵ سیاست و رویۀ جدید مشخص کرد. نتیجه: ناظر راضی شد، اما آنچه در حقیقت انجام میشد تغییری نکرد. حکایتهایی ازایندست به ما نشان داد که تبعیت کورکورانه از قواعد و قوانین تا چه حد میتواند افراد را از انجام کارهای اصلیشان منحرف کند. دکترها، معلمها و کارمندان دولتی همگی میدانستند که قوانین و قواعدی که هر روز از آنها پیروی میکنند اموری بیهوده و انحرافی هستند. بااینحال ترجیح میدادند خیلی به این مسئله فکر نکرده و فقط به وظایف مشخصشده خود عمل کنند.
طبق یافتههای ما، یکی دیگر از سرچشمههای حماقت در شرکتها اعتقاد عمیق به رهبری است. در بسیاری از سازمانهای امروزی، مدیربودنِ صِرف مقامات اجراییِ بالادست را راضی نمیکند. آنها میخواهند رهبر باشند. این مدیران نقش خود را فراتر از پیشبردن کسبوکارهایشان میدانند و میخواهند پیروانشان را هم دگرگون کنند. آنها با حرارتی وصفناشدنی از «بصیرت»، «باور» و «اصالت» سخن میگویند. با شنیدن این حرفها انسان انتظار دارد که محیطهای کاری پر از رهبرانی مانند نلسون ماندلا باشد. بااینحال، وقتی با دقت بیشتری به یک روزِ کاریِ این رهبران خودخوانده مینگری، متوجه میشوی که داستان چیز دیگری است.
هرقدر هم در فعالیتهای روزانۀ آنها بگردی، کمتر اثری از رهبری میبینی. اکثرِ مدیران اجرایی روزهایشان را با نشستن در جلسات، پرکردن فُرم و ابلاغ دستورات میگذرانند. بهعبارتدیگر آنها بوروکرات هستند. اما بوروکراتبودنِ صرف جذابیت خاصی ندارد و عنوان مناسبی هم برای کارت ویزیت آنها نیست. این مدیرانِ اجرایی، برای آنکه نقششان مهمتر و جذابتر از آنچه هست به نظر برسد، به معتادان رهبری تبدیل میشوند. آنها کتابهای رهبری میخوانند. برای زیردستهای خسته و کسلشان دربارۀ رهبری سخنرانیهای مطول میکنند و مهمتر از همه در کلاسها، سمینارها و جلساتی شرکت میکنند که در عنوانشان از واژۀ «رهبری» استفاده شده باشد.
محتوای بسیاری از این کلاسهای تحول رهبری را میتوان بدون اینکه مشکلی پیش بیاید در مهدکودکها یا محفلهای نیو ایج هم به کار گرفت. در برخی کلاسهای تحول رهبری از حاضرین خواسته میشود که اسبی را دور حیاط هدایت کنند، از کتابهای رنگآمیزی استفاده کنند، یا لگو بسازند. همۀ این کارها هم بهعنوان بهبود آنها برای رهبری انجام میگیرد.
براساس یافتههای پژوهشگرانی مانند جفری ففر از استنفورد، تنها در آمریکا هر ساله حداقل چهاردهمیلیارد دلار صرف بهبود رهبری میشود، بدون اینکه در عملْ تأثیری روی بهبود کیفیت رهبران داشته باشد. یافتههای پژوهش خودمان نیز نشان میدهد که اکثر کارمندان در شرکتهای دانشبنیان نیاز چندانی به رهبری ندارند. آنهایی که کارها را انجام میدادند افرادی خودانگیخته بودند که معمولاً بیش از رؤسایشان با زیروبم شغلشان آشنا بودند. بهنظر آنها کارهای عجیبوغریبی که مقامات مافوقشان بهنام رهبری انجام میدادند صرفاً مزاحمتی بیهوده برای کارهای اصلی بود. جرج، که مدیر یکی از شرکتهای مهندسی فناوری پیشرفته بود، خودش را برای ما فردی «با ذهن باز» توصیف کرد. وقتی از زیردستانش درمورد کارِ او پرسیدیم، گفتند صبحها صبحانه را فراهم میکند و سالی یک بار هم مراسم شرابچشان راه میاندازد.
یکی دیگر از سرمنشأهای حماقت در سازمانها اعتقاد عمیق به قدرت برندهاست. به نظر میرسد بسیاری از سازمانها فرض میکنند که فقط با تغییر نشانگان میتوانند کُل شرکت را دگرگون کنند. با کمال تأسف این خیال خام معمولاً در مدیران اجرایی ردهبالا مرسوم است. ما بارها شاهد فعالیتهای پرهزینۀ تغییر برَند بودیم که درنهایت چیزی بیش از تغییر لوگوی شرکت نبوده است. یونیورسیتی آو وسترن سیدنی میلیونها دلار خرج کرد تا به وسترن سیدنی یونیورسیتی تبدیل شود. همینطور آسترلیَن اُپرا فرایندی پرهزینه را طی کرد تا به اُپرا آسترلیا تبدیل شود. نشنال بَنک آو آسترلیا هم امیدوار بود با تبدیل به نشنال آسترلیا بَنک ازاینرو بهآنرو شود.
معمولاً این دلبستگی به برندسازی چیزی بیش از مشغولیتی کوچک و بینتیجه نیست. در یکی از شرکتهای موردمطالعه به گروهی از مدیران بازاریابی برخوردیم که کارشان فروش طیفی از کالاها ازجمله خمیردندان بود. آنها هم بهطور طبیعی شیفتۀ قدرت جادویی برندسازی بودند. یکی از این مدیران به ما گفت با برندتان است که «زنده میمانید یا میمیرید». اما زمانی که از آنها پرسیدیم چه چیز در فروش خمیردندانها تأثیرگذار است، گفتند که مصرف کنندگان «فقط چیزی را برمیدارند که در قفسۀ کالاهای تخفیفخورده قرار داشته باشد» و اینکه «افراد علاقۀ خاصی به خمیردندان ندارند». درحقیقت آنها اذعان داشتند که تنها قیمتْ تعیینکننده است.
دلبستگی به برندسازی در بسیاری از شرکتها حتی میتواند به عامل حواسپرتی خطرناکی تبدیل شود. چند سال پیش، مقاماتِ لشگری در سوئد تصمیم گرفتند، در اقدامی عظیم، برند خود را تغییر دهند. متأسفانه، این کار مستلزم لغو بعضی تمرینهای نظامی بود. یکی از فرماندهان در زمان معرفی طرح تغییر برند گفت: «اگر اُملت میخواهی بالاخره باید تخممرغ را بشکنی. درست است که بعضی تصور میکنند این مسیر پرهزینه است، اما درنهایت یک اُملت درستوحسابی خواهیم داشت.» بعد از اینکه میلیونها خرج شد تا همهچیز از تابلو گرفته تا رومیزی عوض شود، این فرمانده ارشد نظامی اذعان کرد که اقدامات انجامشده برای تغییر برند اشتباه بوده است. حداقلش این بود که این روند بدون سروصدا متوقف شد و خشم عمومی را برنینگیخت.
اما همیشه هم اوضاع به این خوبی پیش نمیرود. در اواخر دهۀ ۱۹۹۰ یکی دیگر از نمونههای فاجعهبارِ تغییر برند در شرکت هواپیمایی بریتیش ایرویز رخ داد. مدیران ارشد اجرایی سعی کردند، با تغییراتی راهبردی، این شرکت را در سراسر جهان مطرح کنند. برای این منظور، آنها بریتیش ایرویز را بهعنوان «ایرلاین محبوب جهان» تغییر برند دادند و روی دُم هواپیماها نیز بهجای پرچم انگلستان، طرحهایی از «هنر جهانی» استفاده کردند. این تغییرات باعث اعتراضاتی گسترده در سطح عمومی شد: حتی نخستوزیر آن زمان، مارگارت تاچر، هم وارد ماجرا شد و در مراسمی با دستمالش طرح جدید روی ماکتِ هواپیما را پوشاند. تنها چند هفته طول کشید تا ایرلاین به همان شکل و شمایل قبلیاش بازگردد. درنهایت این روند، باوجود تغییراتی ناچیز، میلیونها دلار هزینه به بار آورد.
یکی دیگر از عوامل مهم حماقت در بسیاری شرکتها تمایل به تقلید از سازمانهای دیگر است. همانطور که یک بار یان والَندر رئیس قبلی هندلزبانکن سوئد گفت: «رهبرانِ کسبوکارها، بهاندازۀ دختران نوجوانی که لباس جین میخرند، به مُد روز حساساند.» بسیاری از شرکتها آخرین گرایشهای روز مدیریتی را، بدون توجه به اینکه چقدر مناسب کارشان است، به کار میبندند. همین که گوگل کاری بکند کافی است که آن را مناسب بدانیم، حال چه این کار ذهنآگاهی باشد چه تحلیل کلانْداده.
بااینحال اغلبِ دلایلی که برای پیروی از «بهترین روش صنعت» (یا بهتعبیر مرسوم آن، «بهگزینی») ارائه میشود دلایل قانع کنندهای نیست. برای مثال، زمانی که نیروهای مسلح سوئد تصمیم گرفتند از «مدیریت کیفیت جامع» استفاده کنند، بعضی افسران نظامی پرسیدند: «چرا» و پاسخ شنیدند: «ازقرارمعلوم این کارْ به سودِ ما خواهد بود، چون همان کاری است که در بخش خصوصی انجام میشود.» بهعبارتدیگر، باید این کار را انجام دهیم، چون دیگران هم آن را انجام میدهند.
اما بهگزینی معمولاً یا اثر اندکی دارد یا بهکلی بیاثر است. مطالعهای که دربارۀ شرکتهای نفتی و گازی صورت گرفته نشان میدهد که آنها از برنامههای موسوم به «آموزش تنوع» استفاده میکنند تا به نیروهای خود برخورد مناسب با دیگران را بیاموزند. اما این آموزشها، در عمل، اثر چندانی روی مدارای کارکنان با هم نداشته است. یکی از کارکنانْ این برنامهها را چنین توصیف میکند: «این تمرین احساس بسیار خوبی به انسان میدهد. همۀ ما میتوانیم از اینکه در کنار هم در چنین خانوادۀ متنوع قومیتی و شادی حضور داریم خشنود باشیم، خانوادهای که سخت کار میکند تا شرکت اینهمه پول به دست بیاورد. بله حقیقت ماجرا چیز دیگری است.»
گاهی دنبالکردنِ بهترین روش صنعت پیامدهایی بدتر از این بههمراه دارد. برای نمونه میتوان به پرداخت بالاترین حقوقها به مقامات اجرایی عالیرتبه در برخی شرکتها اشاره کرد. پژوهشی در این زمینه نشان داده است که شرکتهای ایالات متحده، بهامید جذب داوطلبهای باکیفیتتر برای پُستهای تازۀ ردهبالا، حقوقی بالاتر از میانگین به آنها پرداخت میکنند. اما دست آخر، این پرداختیهای بالا تأثیری در عملکرد شرکت نداشته است. تنها نتیجهای که اینگونه اقدامات دربرداشته بالاتربردن فتیلۀ پرداختیِ شرکتها به مقامات اجرایی در کلِ اقتصاد بوده است.
آخرین منشأ حماقت شرکتی در مطالعات ما فرهنگ شرکت بود. این فرهنگها اغلب باعث میشوند کارکنان در تلۀ دیدگاههای کوتهبینانه از جهان گیر بیفتند، دیدگاههایی مانند دلبستگی به تغییرات پیوسته. یکی از شرکتهای فناوری پیشرفتۀ موردمطالعه، نسبتبه تغییر، بسیار خوشبین بود و هر چند سال یک بار ابتکاری نو برای تغییر به کار میبست که نتیجهاش معمولاً یا هیچ بود یا بسیار ناچیز. این برنامهها با کلی سروصدا شروع میشد، اما بعدازآن دیگر اتفاق خاصی نمیافتاد. به نظر میرسید هرکس دیگری را مسئولِ ایجاد تغییر میداند. هروقت هم معلوم میشد چیز قابلتوجهی تغییر نکرده، مدیران ردهبالا، بدون درسگرفتن از گذشته، بهدنبال اجرای مجموعهتغییراتی دیگر میرفتند که درآن زمان مرسوم شده بود.
بسیاری از شرکتها تمام تمرکز خود را روی زمان حال میگذارند. رابرت جَکال، در مطالعهای که در سال ۲۰۰۹ در کتاب مارپیچهای اخلاقی منتشر کرد، با پژوهش دربارۀ فرهنگ یکی از شرکتهای بزرگ آمریکا نشان داد که مدیران معمولاً از چنین جملههایی استفاده میکنند: «افق ما نهار امروز است» یا «میدانم دیروز برایم چه کردی، ولی بگو بهتازگی چه کردهای؟» این افق زمانیِ بسیار کوتاه دال بر این است که مدیران هر روزشان را به پذیرفتن مسئولیت برنامههای موفق و شانه خالیکردن از مسئولیت برنامههای ناموفق میگذرانند.
فرهنگ مثبتاندیشیِ دائمی نیز در بسیاری شرکتها محبوب است. در یکی از شرکتهای مشاورۀ فناوری اطلاعات این جمله دائماً به کارکنان گفته میشد: «مشکل نه، برای ما فقط راهحل بیاورید.» این پیامِ خوشبینانه با هدف ایجاد یک محیط کاری شاد انتخاب شده بود، بااینحال مشاوری که این شرکت را بهخوبی میشناخت چیز دیگری میگفت. وقتی از او خواستیم که این شرکت را برایمان توصیف کند، چنین گفت: «شرکت نیست، دین است.» اعتقاد خالصانۀ کارمندان به همیشه مثبتبودن به این معنی بود که، وقتی مشکلی واقعی و بدون راهحلِ مشخص پیش میآمد، فقط از کنارش میگذشتند. همین تلقی خوشبیانه درنهایت باعث شد وقتی شرکت درگیر رکودی بزرگ شد، قبل از اینکه کارمندان برای تغییرات لازم به خودشان بیایند، کار از کار بگذرد.
از آغازِ پژوهشهایمان گمان میکردیم که زندگیِ سازمانی پر از حماقت است. اما بهواقع از میزان همراهی افرادِ باهوش با حماقت جمعی و پاداشگرفتن آنها برای این همراهی شگفتزده شدیم. تبعیت کورکورانه از قواعد و قوانین غیرمولد باعث میشد افرادِ متخصص از قافله عقب بمانند. سخنان توخالی درباره رهبری به افراد جاهطلب کمک میکرد که به مسئولیتهای بالاتر برسند. تقلید از دیگر سازمانهای شناختهشده میتوانست باعث شود که شرکت در «کلاس جهانی» شمرده شود. اقدامات برندسازی باعث میشد که مدیران اجرایی، بهجای پرداختن به واقعیتهای دشوار و درهمریختۀ حیات سازمانی، خود را سرگرم تغییر تصویر ظاهری شرکت کنند. پیروی از فرهنگهای شرکتیِ ریشهدار معمولاً باعث میشد کارکنان همچون شهروندان متعهد سازمانی به چشم بیایند، درحالیکه بهراحتی از کنار مشکلات بحرانی میگذشتند.
بااینکه این بیفکریِ شرکتی ثمرات زیادی برای اجراکنندگانش در پی داشته، اما دیدهایم که میتواند بسیار پرهزینه از آب درآید. وقتی افراد باهوش استفادۀ کامل از هوششان را متوقف کنند بهسادگی از کنار اشتباهات عبور خواهند کرد. این موضوع معمولاً چندان اهمیتی ندارد: شرکتها میتوانند سازمانهای بزرگی باشند که جاهای زیادی برای پنهانکردن اشتباهات دارند. نکته مهمتر این است که در شرکتها، بازۀ توجهِ افرادْ کوتاه است. بهاحتمال زیاد افراد خاطی قبل از اینکه اشتباهاتشان رو شود، سراغ کار دیگری میروند یا، محتملتر از آن، ارتقا مییابند. توصیۀ کلیدیِ یکی از مدیران میانی برای پیشرفت شغلی این بود: «همیشه سعی کن سریعتر از اشتباهاتت بدوی.»
باوجوداین گاهی پیش میآید که دیگر نمیتوان میوۀ گندیدۀ این حماقت جمعی را پنهان کرد. این همان اتفاقی است که در نوکیا افتاد. مدیران این شرکت مخابراتی بین سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۳ بیوقفه به مثبتاندیشی تشویق میشدند. یکی از مدیران میانی درباره آن دوران میگفت: «اگر کسی خیلی منفیبافی میکرد، ممکن بود سرش را به باد دهد.» در این شرایط کارکنان بهدنبال این بودند که به مدیران بالادستشان تنها «خبرهای خوب» بدهند و از گزارش «نتایج واقعی بررسیها» پرهیز میکردند.
مدیران منفیباف منابع کافی دریافت نمیکردند و در مقابل بلهقربانگوهای مثبتاندیش ارتقا یافته و مسئولیتهای بیشتری میگرفتند. وقتی گوشیهای هوشمند نوکیا، که برای رقابت با آیفون طراحی شده بود، به مشکلی برمیخورْد کمتر کسی جرئتِ مطرحکردنش را داشت. در این شرایط بیش از یک سال طول کشید تا مدیران ردهبالا متوجه شوند که در مسیر شکست قرار دارند. در این مدت، اَپل و سامسونگ بخش زیادی از مسیر تسلط بر بازار گوشیهای هوشمند را پیموده بودند.
این حکایت پندآموز به ما یادآوری میکند که حماقت، گرچه میتواند نتایج کوتاهمدت قابلتوجهی مانند محبوبیت و ارتقا داشته باشد، خطرات بلندمدتی نیز بههمراه خواهد داشت. میتوان گفت که حماقت در محیط کار نیز از این قانون کلی پیروی میکند: میانهروی بهترین کار است.
احمقانه رفتارکردن در محیط کار ساده نیست و ظرافتهای زیادی دارد. اگر کم بگذارید، دیگران شک میکنند که نقش بازی میکنید. اگر هم تند بروید دیگران شما را بهچشم فردی دستوپاچلفتی میبینند. افرادِ باتجربه، در بهکارگیری حماقتِ شرکتی برای رسیدن به اهدافشان، از شیوههای خاصی استفاده میکنند.
یکی از معمولترین شیوهها انجام کاری است که همه انجام میدهند، حتی اگر آن کار اشتباه باشد. اگر رقیبتان راهبردی جدید ارائه کرده، هرقدر هم نامعقول باشد، همان کار را انجام دهید. اگر رقیبی دیگر شروع به استفاده از طرح مدیریت کیفیت جامع کرده شما نیز همان خال را بازی کنید. حتی اگر در صنایعی کاملاً متفاوت از شرکتهای بزرگی مثل گوگل فعالیت میکنید، یکی از بهترین توصیهها کُپیکردن اقدامات این شرکتهاست. اگر این طرحها را «بهترین روش» هم بنامید که دیگر همه شما را نابغه میشناسند. اگر هم مشکلی پیش آمد، خیلی راحت میگویید: «همه اشتباه کردند.»
در جهانی که حماقت بر آن حاکم است، خوب بهنظررسیدن از برحقبودن مهمتر است. استادانِ بهکارگیری حماقتِ شرکتی زمان کمتری روی محتوای کارشان میگذارند و بیشترِ وقتشان را صرف ارائه میکنند. آنها بهخوبی میدانند که تصمیمگیرندگان تنها نمایش پاورپوینت را میبینند و اگر خیلی کار کنند ممکن است چکیدۀ مدیریتی را هم مطالعه میکنند. آنها همچنین دریافتهاند که احمقانهترین ایدهها، اگر بهخوبی ارائه شوند، اغلب با استقبال مواجه میشوند. تصمیمگیرندگان، پایشان را که از درِ جلسه بیرون بگذارند، بیشترِ محتوای جلسه را از یاد خواهند برد. اگر هم مشکلی پیش بیاید، این حرفهایهای بهکارگیریِ حماقت خواهند گفت: «تصمیمگیرندگان به جزئیاتِ طرح دقت نکردند.»
«رئیس بیش از همه میداند»: این فرض دیگری است که باید در بهکارگیری حماقت شرکتی در نظر داشت. پس هر کاری که رئیس از شما خواست، هرقدر احمقانه، انجام دهید. از این هم مهمتر، انجام کاری است که رئیسِ رئیستان میخواهد. در این شرایط، وفادار به نظر خواهید رسید و جایگاهتان نیز در امان خواهد بود. اگر هم مشکلی پیش آمد، میتوانید آن را گردن رئیستان بیندازید.
کارکردن در شرکتی تحمیقشده معمولاً مستلزمِ آن است که دیگران را به مزخرفات مشغول کنید. یکی از مؤثرترین راهها برای انجامندادن کارهای واقعی توجه به تبوتاب موجود در ادبیات مدیریت است. راهبردهای جدید ارائه دهید، مدلهای کسبوکار فراهم کنید و خود را درگیر رهبری افکار کنید. این کارها باعث میشود از بند انجام کارهای حقیقی رها شوید و به دیگران نیز چنین القا میکند که شما در مرزهای دانشِ مدیریت قرار دارید. اگر هم مشکلی پیش آمد، بهراحتی میتوانید همهچیز را گردن ایدههای رایج مدیریتی بیندازید.
صفت دیگری که خیلی به کار میآید فرصتطلببودن است. بیشتر افراد اگر چیزی بهنفعشان باشد بهراحتی میتوانند خود را به باور آن وادار کنند. اگر پول کافی به افراد داده شود، به هرچیز که لازم باشد باور پیدا میکنند. در این شرایط، اگر به روالی احمقانه تن دادید، مطمئن شوید همه میدانند که این کار را برای پول میکنید. بهاینترتیب، اگر هم مشکلی پیش بیاید، میتوانید ساختار انگیزشی شرکت را مقصر بدانید.
حرکت مداوم آخرین توصیه برای افرادی است که حماقت شرکتی را به کار میگیرند. نکته حیاتی این است که پیش از اصابت نتیجۀ اشتباهاتتان جاخالی بدهید. افتخار موفقیتهای کوتاهمدت را مال خود کنید و، قبل از اینکه هزینههای بلندمدتتر روی شانۀ شما بیفتد، به جایگاه دیگری ارتقا یابید. بهاینترتیب، اگر مشکلی هم پیش بیاید، نفر بعدی باید آن را حل کند.
در دو دهۀ گذشته نظریهپردازان مدیریت بر این باور بودهاند که میزان دانش تخصصیِ سازمان است که باعث موفقیت یا شکست میشود. این در حالی است که نگاه دقیق ما به دنیای شرکتیْ تصویر متفاوتی ترسیم میکند: حماقت از درودیوار بسیاری از شرکتهای بزرگ بالا میرود. مهمتر اینکه این حماقتْ نتیجۀ اتفاقیِ کارهای معدودی افرادِ سربههوا نیست، بلکه معمولاً دانسته ایجاد میشود. این موضوع بسیار فراتر از سودبردن از برخی گرایشهای درونیِ شناختی است که اقتصاددانانِ رفتاری به آن علاقهمندند. در این روند، سازمانها با هدفی مشخص بهدنبال ایجاد بیفکری جمعی میروند.
شرکتهایی را مشاهده کردیم که هر کاری میکنند تا اجازه ندهند کارکنانشان درمورد فرضیاتِ ازپیش تعیینشده نظر بدهند. آنها میخواهند کارکنان را از فکرکردن درمورد هدفهای اساسی بازدارند و نمیگذارند هیچکس دنبال توجیهاتِ تصمیمات و اقدامات باشد. این کار نتایج مساعدی، هم برای افراد (مثل پیشرفت کاری) و هم برای کل سازمان، در پی دارد، مانند دوری از مشاجرهها و تمرکز روی هدفی مشترک. باوجود این نتایج مساعد کوتاهمدت، حماقت جمعی در بلندمدت میتواند موجب بروز کارکردهای نامناسبی شود، مانند فقدان یادگیری و بیاعتنایی نسبت به اشتباهات. شاید بهتر باشد که اندیشمندانِ مدیریت اتکا به نظریههای سازمانیِ دانشمحور را متوقف کنند و نظریهای حماقتمحور را دربارۀ نحوۀ عملکرد سازمانها ارائه دهند.