اگر دستهای پنهانی که به "فردوسی" کمک کردند تا او بتواند با فراغ بال و خیال آسوده دست به قلم شده و به این زودیها دست از قلم برندارد، نبودند، هم اینک ما ایرانیها نمیتوانستیم به شاهکار زبان و ادب پارسی، "شاهنامه"، افتخار نماییم.
محمد ماکویی؛ "ادموند هیلاری"، نخستین فاتح قله اورست است. این چیزی است که خیلیها میدانند. با این حال، احتمالا، کمتر کسی نام شرپایی که بار و بنه "هیلاری" بزرگ را حمل کرده و همراه و همپای او گام به بلندترین قله جهان گذاشت را شنیده است!
"فردوسی"، در سال سی، بسی رنج برد تا، به فرموده خویش، بدین پارسی، عجم را زنده گرداند. این چیزی است که، دست کم، بیشتر ایرانیها از آن مطلع هستند.
اما آیا "فردوسی" زن و فرزند داشت یا نداشت؟ اگر داشت، اسم آنها چه بود؟ "فردوسی" که در بیشتر سالهای کار و فعالیت خود "شاهنامه" مینوشت، از طریق انجام چه کاری امرار معاش میکرد؟ چه کسی غذای "فردوسی" را تهیه کرده و رخت و لباس او را اتو و رفو میکرد؟
مسلم است که بیشتریها جواب پرسشهای بالا را نمیدانند.
شاید بعضیها در پاسخ چرایی این نادانی، "جواب آنها اهمیتی ندارد" بگویند. نظر نگارنده این نیست، زیرا فکر میکنم اگر دستهای پنهانی که به "فردوسی" کمک کردند تا او بتواند با فراغ بال و خیال آسوده دست به قلم شده و به این زودیها دست از قلم برندارد، نبودند، هم اینک ما ایرانیها نمیتوانستیم به شاهکار زبان و ادب پارسی، "شاهنامه"، افتخار نماییم.
خانم دکتر "ژاله آموزگار"، در شب "شیرین بیانی"، خاطرهای از ملاقات سالهای دور با "بهرام بیضایی" دارند که شاید مطالعه خلاصه آن برای شما هم خالی از لطف نباشد. از "بهرام بیضایی" پرسیدیم که چگونه است که در بسیاری از کارهای شما قدرت و توانایی پنهانی یک زن را مشاهده میکنیم؟
ایشان در جواب چنین فرمودند: در سالهای نوجوانی من، در شهر کاشان، آقای سرشناسی بودند که همه به ایشان احترام میگذاشتند. این آقا، به اصطلاح، برو و بیایی داشتند و در خانه شان به روی همه باز بود. قدرت و جلال و جبروت آقا (به همراه پارهای از دیگر محسنات)، ایشان را، یکجورهایی، نماد شهر نموده و باعث شده بود که بسیاری از مردمان کاشان به وجود آدمی که خیر و برکت وی به خیلیها رسیده بود افتخار نمایند.
متاسفانه، این آقا هم، همانند بسیاری از دیگر آقایان، روزی همسر خود را از دست داده و در سوگ او فرو رفت. وقتی بعد از چند سال و متعاقب این پیشامد به کاشان رفتم، جلال و جبروت خانه را همچون گذشته ندیدم. آقا هم انصافا آقای سابق نبود. در واقع، از آن منزل مجلل، فقط نشانی مانده بود و دیگر هیچ!
با مشاهده اوضاع پیش آمده بود که مردم شهر دانستند آن کسی که با ویژگیهای غریزی خود خانه را اداره میکرده و باعث شکوه و جلال و جبروت منزل اعیانی و اشرافی و آقایی آقا میشده بانویی بوده است که کمتر کسی اسم ایشان را شنیده بود.
این خاطره همیشه در یاد من هست و باعث میشود من در فیلمهایی که میسازم، بطور خودآگاه و ناخودآگاه، قدرت و نیروی پنهانی زنان را به معرض تماشا بگذارم.
قطعا، مشتهای بالا نمونههایی ناچیز از خروارها آدم بی نام و نشانی هستند که چهره بسیاری از افراد سرشناس را خوبتر و نیکوتر از آنچه واقعا هستند مینمایانند و شما میتوانید از این مجمل، حدیث مفصل بخوانید.
خواندن چنین حدیث مفصلی، شاید، باعث شود که به این راحتیها در باره افراد مختلف جامعه، خواه شناخته شده و خواه گمنام، به داوری ننشسته و بدانیم که قضاوت بر مبنای دانستهها کار چندان عقلایی به حساب نمیآید؛ چه بسا نادانستههای ما بسیار مهمتر از دانسته هایمان باشند!