کد خبر: ۳۳۱۲۳۷

در مراکز لاکچری نگهداری از سالمندان چه می‌گذرد؟

هتلی ۵ ستاره برای آنهایی که می‌خواهند در آرامش زندگی کنند. زندگی؟ به بهانه پذیرش یکی از اقوام، سری به سه مرکز نگهداری سالمندان در شمال شهر تهران می‌زنم تا از امکاناتی که به سالمند می‌دهند و مبالغی که می‌گیرند باخبر شوم.

تاریخ انتشار: ۱۶:۴۸ - ۱۱ مهر ۱۳۹۶
وزیر و وکیل و استاندار روی صندلی‌های چرخدار زیر سایه درختان پیر حیاط نشسته‌اند. بعضی هم بی‌تعادل و لخ‌لخ‌کنان مشغول قدم‌زدن هستند. خانه یا به قول خودشان مرکز با حیاطی سرسبز، حوضچه‌های آب‌نما و آلاچیق‌هایی لوکس، اتاق‌های پرنور و پرده‌هایی رنگارنگ و امکانات پزشکی به یک قصر می‌ماند تا مرکز نگهداری از سالمندان. هتلی ۵ ستاره برای آنهایی که می‌خواهند در آرامش زندگی کنند. زندگی؟ به بهانه پذیرش یکی از اقوام، سری به سه مرکز نگهداری سالمندان در شمال شهر تهران می‌زنم تا از امکاناتی که به سالمند می‌دهند و مبالغی که می‌گیرند باخبر شوم.
 
به گزارش ایران، پسر جوان با پاپیونی زرد روی صندلی کنار در نشسته و پرچم ایران گوشه دیگر در ایستاده. آیفون تصویری را می‌زند و دلیل ورودم به مرکز را می‌پرسد. پشت در ورودی، سبزی درختان و آب‌نمای وسط حیاط حال خوبی به محوطه داده. زیر سایه دیوار، چند پیرمرد روی صندلی نشسته‌اند و در سکوت به جایی نامشخص خیره شده‌اند. در امتداد آب‌نما به در ورودی می‌رسم و جاکفشی که رویش پر از نایلون‌های مخصوص کفش است؛ یا باید دمپایی بپوشم یا نایلون روی کفشم بکشم. چند نفر پشت میز بلندی نشسته‌اند که زیر نور شدید نورگیرهای سقف می‌درخشد. می‌خواهند منتظر باشم تا بعد از هماهنگی بتوانم با رئیس مجموعه حرف بزنم.
 
توی لابی روی مبل‌هایی پهن و راحت می‌نشینم و به لوسترهای بزرگ و مجلل سقف خیره می‌شوم. آن‌طرف لابی هم اتاقی شبیه درمانگاه پیداست و روی تخت‌ها هم پر از پیرزنان و پیرمردانی که با پرستاران و مراقبان حرف می‌زنند. با مردی میانسال که روی مبل نشسته سر حرف را باز می‌کنم. صفایی بنگاه معاملاتی دارد. این را از گفت‌و‌گوی چند دقیقه قبلش با موبایل می‌فهمم. ۶ ماه است که مادرش را به اینجا آورده: «حاج آقا که مرد، مادر هم کم‌کم آلزایمر گرفت. اول براش پرستار گرفتیم اما دیدیم نمی‌شه و هر بار یک داستانی درست می‌شد. دیگه تصمیم گرفتیم بیاریمش اینجا. بد هم نیست پول خوب می‌گیرن و امکانات خوب هم می‌دن. به‌نظرم یکم شلوغ میاد اما هر بار که میام به‌نظر حالش بدتر نشده یا چیزی ندیدم که بگم وای اینجا جای خوبی نیست. ماهم که همیشه نیستیم ببینیم.»
 
خانم مدیر جوان و خوش‌برخورد پشت صندلی می‌نشیند و از شرایط کسی که قرار است پذیرش بشود می‌پرسد. بیماری، سن و سال، شغل سابق و ... بعد شرایط مرکز را توضیح می‌دهد: «ما اینجا را شبیه هتل - منزل درآورده‌ایم و در کنارش خدمات کلینیکی هم می‌دهیم. اتاق‌های ما ۴ تخته و ۳ تخته و ۲ تخته و خصوصی است. اتاق ۴ تخته ماهانه ۳ میلیون، اتاق ۳ تخته ۳ ونیم میلیون، ۲ تخته ۴ میلیون و خصوصی ۵ و نیم میلیون در ماه است. جدا از این مبلغی هم از شما می‌گیریم که در انتها برگردانده می‌شود. برای اتاق ۴ تخته ۸ میلیون، ۳ تخته ۱۰ میلیون، ۲ تخته ۱۲ میلیون و خصوصی هم ۱۵ میلیون. این مبالغ برای تیم پزشکی، تغذیه و بهداشت است و دارو و وسایل مصرفی هم هزینه جدایی دارد که متغیر است. حالا یا شما می‌خرید یا ما می‌خریم و به شهریه اضافه می‌کنیم. این بستگی به میل شما دارد؛ مثلاً پوشک و پنپرز، دستمال کاغذی و ... تفریحات دیگری هم مثل رفتن به مرکز خرید یا پارک و جشن‌هایی با خواننده و موزیک زنده به همراه خانواده هم داریم.»
 
خانمی همراهی‌ام می‌کند تا طبقات را ببینم. در همان طبقه اول صدای موزیک از باندهای داخل هال پخش می‌شود و پیرزنان روی صندلی‌ها غرق در موسیقی ما را تماشا می‌کنند. ساختمان ۴ طبقه است و هر طبقه بالکنی جدا برای هواخوری دارد. اتاق‌ها هم هر کدام رنگی خاص هماهنگ با پرده‌ها و روتختی. پیرزنی روی تخت نشسته و یکریز گریه می‌کند و با موبایل حرف می‌زند: «اون دق خونه‌اش رو کرد و مرد... بالاخره مرد. برو به دخترش تبریک بگو که کشتش به امیر هم بگو...» صدایش توی سالن می‌پیچد.
 
طبقه دوم صدای موزیک هندی شادی بلند است. خانم راهنما اتاق‌ها را یکی یکی نشانم می‌دهد و سرویس‌های بهداشتی تمیز و بزرگی که مخصوص هر اتاق است. روی یکی از تخت‌های اتاق ۴ تخته، دختر جوانی مادرش را در آغوش کشیده و به خواب رفته است. پیرمردی در اتاق خصوصی قرمز رنگی، بی‌حوصله نگاه‌مان می‌کند و توی تخت جا به جا می‌شود.
 
توی هر طبقه پسران جوانی با پاپیون زرد، کنار صندلی ساکنان نشسته‌اند و انگار وظیفه حرف زدن با آنها را به عهده دارند. دوباره به اتاق مدیر برمی‌گردیم و او برایم از ساکنان این مجموعه می‌گوید: «بیشتر سالمندان اینجا در گذشته آدم‌های خیلی مهمی بوده‌اند. بعضی پزشک و چند نفر هم دکترای رشته‌های مختلف. معاون وزیر و سفیر و استاندار و سرهنگ و استاد دانشگاه هم داریم. افرادی هم هستند که سوادی ندارند اما وضعیت مالی خوبی دارند.»
 
از او می‌پرسم اگر کسی اینجا فوت کند چه می‌کنید. می‌گوید: «اول به خانواده زنگ می‌زنیم و بعد خیلی سریع دکتر می‌آید و کارهای اولیه را انجام می‌دهد؛ چون سردخانه نداریم با هماهنگی خانواده به آمبولانس بهشت زهرا (س) زنگ می‌زنیم تا فرد را به سردخانه منتقل کنند. بعضی خانواده‌ها ایران نیستند و چند روز طول می‌کشد که خودشان را برسانند ...»
 
قصری زیبا و آرام
از لای نرده‌های سفید مرکز نگهداری از سالمندان، می‌شود پیرمردان و پیرزنانی را دید که ساکت زیر آلاچیق‌ها یا سایه‌بان‌ها نشسته‌اند و خیره به دوردست نامعلومی، مات شده‌اند. روبه‌روی در، پسری جوان با پیراهن و شلوار فرم‌های یکدست و پاپیونی زردرنگ ایستاده. دکمه آیفون تصویری را فشار می‌دهد و از من می‌خواهد دلیل ورودم را بگویم؛ در باز می‌شود و دختری جوان و خنده‌رو از در بزرگی که به حیاط باز می‌شود، بیرون می‌آید. از پله‌ها و ستون‌های سفیدرنگ می‌گذرد و بعد از احوالپرسی، کمد دیواری را نشانم می‌دهد که مثل مرکز قبلی پر از نایلون‌های آبی‌رنگ است. دوباره آیفون تصویری و دلیل ورود ...
 
از راه‌پله که پر از دیوارکوب‌های مجلل روی کاغذ دیواری قهوه‌ای و طلایی است پایین می‌رویم. در انتهای سالن خانم جوانی که پشت میز بزرگی نشسته از جا بلند می‌شود. مدیر مجموعه، جدی و مؤدب اطلاعاتی در مورد کسی که قرار است پذیرش شود، می‌پرسد و یادداشت برمی‌دارد. دوست ندارم بگویم شخصیت چه کسی را برایش توضیح دادم.
 
بعد از پرسش‌ها خیلی سریع و کمی سربسته شروع به صحبت می‌کند: «قیمت‌ها از ماهی ۳ میلیون برای یک اتاق چهارتخته شروع می‌شود و شناور است. هر وقت علاقه‌مند به نوشتن قرارداد باشید راجع به قیمت به صورت دقیق‌تر حرف می‌زنیم. اتاق‌ها ۴ تخته و ۳ تخته و ۲ تخته و یک نفره است و خب طبعاً هر کدام قیمت متفاوتی دارد. ما سعی می‌کنیم هر فردی را بنا به مشکلاتی که دارد، توی یک اتاق بگذاریم و این‌طور نیست که یک آلزایمری کنار یک آدم هوشیار باشد. پزشک و پرستار و کاردرمانگر‌ها هم به صورت تمام‌وقت هستند. روانشناس و فیزیوتراپ هم هفته‌ای چند بار به اینجا می‌آیند. حیاط مجموعه ما ۶۰۰ متر است و در طول روز همان‌طور که ملاحظه کردید، می‌توان از آن استفاده کرد. ما به‌صورت هفتگی برای کسانی که علاقه‌مند هستند و توانایی دارند اردوهای تفریحی خارج از مرکز برگزار ...» همان حرف‌های مدیر قبلی.
 
بعد از تمام شدن حرف‌های خانم مدیر از او می‌خواهم که داخل مجموعه را ببینم و او می‌خواهد که چند لحظه صبر کنم چون زمان عوض‌کردن لباس و پنپرز است. از داخل اتاق مدیریت با آسانسور و به همراهی خانم جوانی به طبقات سر می‌زنیم؛ بجز آسانسور راه پله پهنی طبقات را به هم وصل می‌کند و در ورودی هر راه پله دری نرده‌ای برای جلوگیری از افتادن تعبیه شده. فضای داخلی شبیه قصری زیبا و آرام است. با کاغذ دیواری‌ شیری رنگ و آباژورهای بلند گوشه دیوار و لوسترها و دیوارکوب‌های لوکس. هر اتاق رنگ مخصوصی دارد؛ بنفش، سبز، قرمز و آبی در هماهنگی کامل با رنگ پرده‌ها و روتختی‌ها. روی میز کنار تخت‌ها انگار وسایل مورد نیاز هر فرد چیده شده. روی یک میز قرآنی نیمه‌باز با عینکی ته‌استکانی و روی دیگری، نایلونی پر از دارو. اکثر اتاق‌ها نورگیر هستند و بعضی به بالکنی بزرگ منتهی می‌شوند. سرویس بهداشتی هر اتاق مخصوص همان اتاق است و تمیز و مرتب.
 
کادر مرکز و سالمندان توی لابی جمع شده‌اند. یکی مشغول تماشای تلویزیون است، یک نفر مشغول مطالعه و یکی هم توی صندلی مچاله شده و حواسش به هیچ جا نیست. یک خانم هم مشغول ملاقات با دختر و پسر جوانی است که برای دیدار آمده‌اند. کنار دو خانم‌ که به‌نظر چشم‌های هوشیارتری دارند می‌نشینم و از آنها در مورد شرایط مرکز می‌پرسم. اولی سریع روسری گلدارش را سفت می‌کند و می‌گوید: «کی دوست داره اینجا زندگی کنه؟ مجبور شدیم که اومدیم. کی دوست داره خونه و زندگیش رو ول کنه؟ بچه‌ها هم دیگه خسته شده‌ بودن. چیکار می‌کردم؟ می‌گفتم نمی‌یام؟»
 
جوابی برای سؤال‌هایش ندارم. خانم دیگری همین‌طور که دست‌هایش را روی پایش می‌کشد می‌گوید: «آره اینجا جای خوبیه اما خونه آدم یه چیز دیگه‌اس. منظورم این نیست که خیلی خوبه، مشکل داره اما اونقدری نیست که بگم مشکله. بالاخره همینه دیگه.»
 
دوباره به اتاق مدیر برمی‌گردیم و او شروع می‌کند به تعریف از مجموعه و برای اثبات حرفش از مشتری‌های سطح بالایش می‌گوید: «بیشتر کسانی که اینجا می‌بینید آدم‌های مهمی بوده‌اند. اینجا وزیر و استاندار داریم، پزشک و استاد دانشگاه که بعد از بازنشسته شدن به ایران برگشته‌ و حالا فرزندانشان همه خارج از کشور هستند و هرازگاهی برای دیدنشان به اینجا می‌آیند و ...»
 
خانه‌ای روی کوه
سردرش از ابتدای کوچه پیداست. هفت طبقه روی دامنه کوهی در شمال تهران. داخل حیاط کوچک و سرسبزش مردی مشغول غذا دادن به پیرمردی زیر سایبان است. توی باغچه مینیاتوری، شاخه خشک درختانی از زمین بیرون زده‌اند که به لابی نمای عجیبی داده. مدیر مرکز که خانمی خوش‌رو است به استقبال می‌آید و دوباره همان سؤالات راجع به وضعیت کسی که قرار است پذیرش بگیرد و بعد نرخ اجاره یک ماهه که گران‌تر از دو مکان قبلی است: «اتاق خصوصی ماهی ۶ میلیون و نیم ۲ تخته ۵ میلیون و نیم و سه تخته ۴ و نیم میلیون. مبلغ ودیعه ۲ برابر قیمت شهریه هر ماه است.»
 
از طبقه هفتم شروع می‌کنیم به دیدن اتاق‌ها و در راه او از مراجعین سطح بالایی حرف می‌زند که در این خانه سکونت دارند: «ما اینجا برخلاف جاهای دیگر مراجعین کمی را می‌پذیریم و سعی ما این است که امکانات و شرایط را واقعاً شبیه یک خانه واقعی برای سالمند به وجود بیاوریم.»
 
اتاق‌ها نورگیر است و هر اتاق کاغذ دیواری و پرده‌هایی همرنگ دارد. سالمندان روی میز ناهارخوری هر طبقه یا توی تخت مشغول خوردن ناهار هستند و بعضی مشغول چرت‌زدن روی تخت‌ها. خلوت است و اتاق‌های خصوصی هر کدام به سلیقه فرد یا با آوردن وسایل شخصیش فضایی صمیمی دارد. یکی از سالمندان روی صندلی کنار ملاقات‌کننده‌اش نشسته. ملاقات‌کننده هم خانم پیری است که از شباهت‌شان پیداست باید خواهر باشند. دست‌های چروکیده‌ هم را نوازش می‌کنند و بدون حرفی به هم خیره می‌شوند.از همراه می‌پرسم شرایط اینجا راضی‌اش می‌کند یا نه؟ می‌گوید: «بله من که راضی هستم. هر بار می‌آیم می‌بینم رسیدگی‌ها خوب است. موهایشان را رنگ می‌کنند. لاک می‌زنند ...»
 
خانم پیر با صدایی گرفته و خشدار وسط حرف می‌آید و می‌گوید: «هم آره هم نه.» همراه می‌گوید: «خب طبعاً هیچ جا خونه خودش نمی‌شه. دلش می‌خواد تو خونه خودش باشه.» دوباره با صدایی که انگار غم عالم رویش سنگینی می‌کند، می‌گوید: «من اهل کارم. کار که نمی‌کنم مریض می‌شم. من باید صبح بلند شم، خونه رو تمیز کنم، غذا درست کنم بذارم کنار ...» نگاهی به پاهای ورم کرده‌اش می‌کند و از همراهش می‌خواهد که آنها را روی صندلی روبه رویی بگذارد. همراه از جایش بلند می‌شود. پاهایش را جابه‌جا می‌کند و به سمتم می‌آید: «ایشون ۵ تا بچه داره که همشون خارج از کشور هستند. خیلی روپا و سرحال بودن، اما این سکته آخری از پا انداختش و الان که می‌بینی لبش به سمت پایین کشیده شده و پاهاش دیگه جون نداره. اما اینجا واقعاً رسیدگی پزشکی خیلی خوبه. ببخشید از بهزیستی اومدید؟»
 
بعد از دیدن «مراکز سالمندان» تازه می‌فهمم که چرا در بروشورهای تبلیغاتی از نام «خانه سالمندان» استفاده نمی‌کنند. شاید بهتر باشد بگوییم هتل سالمندان، جایی که تضادی دردناک بین دورافتادگی سالمند از خانه واقعی‌ و زیبایی ظاهری خانه جدیدش دارد. راستش را بخواهید به جای ۱۵ میلیون ۱۵۰ میلیون هم که بدهی باز هیچ کجا خانه آدم نمی‌شود.
پرطرفدارترین عناوین