مطلب زیر را آقای محمد مالی به سایت فرارو ارسال نمودهاند
در سفر دو سال پيش استاد «محمدرضا لطفی»، مفصل شبي تا صبح در منزل دوست شفيقي پذيرايش بودم.
اهل خاک نبود. دل تنگ بود و مرگ آگاه.
لطفی به لطف آن شب، کمي هم نواخت. سيگار که مي گيراند، نواي ساز اقيانوسي اش با حلقه هاي دود در هم مي آميخت و در اسليمي محاسنش به ماورا مي رسيد. و تو به تعليقي ترياقي فرو مي رفتي.
به محمدرضا لطفي گفتم؛ حرف و حديث زياد شنيدم کنار اسمت. مايلي درد دل کني.
گفت؛ يکي از لاف مي لافد يکي طامات مي بافد. بيا کين داوري ها را به پيش داور اندازيم.
گفتم؛ شنيدم پاي «عشقت»، تن به هجران دادي ساليان.
کامي گيراند عميق از سوزِ توتون. دستي کشيد به امواج گيسوان. تا عمق جانم را با چشمان پيل افکن سوخت و گفت: به قول اهل خرقه؛ «الحب عذاب».
گفت و شنید و شب رسيد به پاي سحر.
دستم بگرفت و قدم زنان راه افتاديم با سمفوني جدول هاي نادري. رسيديم پل سفيد. شايد دو کيلومتر پياده و آسيمه سر. بدون هيچ گفتي. حالا که فکر مي کنم خوب مي فهمم که سالک حتي نفس هايش. گام هايش. کام گيراندن هايش با تو حرف مي زند. اصلاً آن نيم ساعتي که راه افتاده بوديم در مسير باد، تا رسيديم به ساحل گاه، در من فرو بود. با من بود...
با تجلّي عرفان عملي از استادِ رعنا ـ روحي فداک ـ گفتم. ابر باران همايون. قنوت چکاوکان مجنون. نعناي حنجره، آقاي ريحون. شجريان حيرون... انتظار ترشي داشتم حتي اگر تلخي نه. نشسته بود و با تار همیشه هم راه و هم رازش، راست پنجگاه کوک مي کرد. تا شنيد نام دل انگيز شجريان؛ برانگيخت. به احترام دستي کشيد به پيشاني. «مژگان» چکاند. از خود بدم آمد که کودکانه بود کارم. زيِ بزرگان کجا و حال خراب کودکان.
بي آن که بخواهم. برايم دستي به تار برد.
باور کنيد دوستان که بين شما آداب ساقط است. دروغ چرا. با هر چنگِ او بند دلم پاره مي شد. وقتي دست از تار کشيد. آن قدر گريسته بودم که پيرهنم نمناک. رخسارم گلگون و دستم لرزان...انگار با دل مي نواخت. لاجرم بر دل مي نشست. پيرِ تار. لطفي لطف خدا بود.
در آن شب. و آن شب براي طفيلي چون من. شب معراج. شبِ شب. ليلِ دليل. دليل راه.
محمدرضا لطفي درگذشت و من در شبي از شب ها در کنار او به صبح رسيدم و آنات آن شب فهميدستم که «اليس بصبح قريب» يعني چه؟ که در عالم رازي است که جز با خون فاش نشود، يعني چه؟
به لطفي لطيف گفتم؛ مشت تو آهنين است. انگبين است.
سيگاري به سيگاري گيراند. نفسي عميق برآورد از نهان خانه دل. گفت؛ حکايتي است. داستاني است اين دستان. دست ها را مشت کرد. بالا گرفت و چند باري چکاند به قلبش. يعني که اين دست نيست که مي نوازد. اين قلب است که مي تپد.
نقش عشق می زد آخر او با تار!
لطفي، موي سپيد بود. دندان سپيد. لب سپيد. جامه سپيد. جامه دان سپيد. سپيد. سپيد. سپيد. اين گونه. اين چنين. عاقبت رسيد.
لطفي در ميانه شب، فروتنانه مرا خطاب کرد. بنده نوازي کرد. وقتي به موج موجِ کارون دل مي بست و چشم مي چرخاند روي بازتاب ماه بر پيچاپيچ رودِ پير. که تو از جانِ جهان چه مي خواهي؟ جا خوردم. یکه... گفتم، معرفت. گفت از معرفت چه مي خواهي. گفتم وصل. گفت وقتي به وصال رسيدي چه؟ گفتم کام برآورده ام ديگر! به مقام انسانيّت درآمده ام. گفت؛ استغفار کن. خرقه بسوزان. راه بگردان...سکوتم يخ زد. نپرسيدم که چرا؟ نا پرسيده، پاسخم داد؛ وقتي به فکر بالا رفتني؛ غافلي! وقتي در گردشي، غافلي! تو خود حجاب خودي از ميان برکن...اين جا که رسيد. پايم لغزيد. نکشيد. زانو زدم که هيهات.هيهات!
دوستان زياده گويي کردم. در اين دراز شَبِ سياه. شبِ بي لطف. شبِ هجران لطفي.
شبِ تار. راستي که شبِ تار...
اما در باب اهميّت مردي که رفت! و مانديم بر ميراث او «ما» اما، چند گفتني هست که گفته بايد شود...
اول اين که لطفي عزيز، بر پاگرد موسيقي ايراني ايستاده است. تکيه بر سنت ديرسال هزاره ها دارد و روي به رويش هاي عصر حاضر. چند پله از گذشته، خود را کشيده بالا. حالا پاگرد نشين است و نقشه ها ريخته براي آينده. او در پيچ آرميده. پيچ نشين کوچه موسيقي ماست. و اين کم بي اهميّت نيست. مگر چند نفر را چنين مقامي را سزاست در تاريخ هنر يک کشور. که هم پيرِ ديرِ سنّت، لقب داشته باشد و هم طرحي و نسخه اي با لهجۀ امروزين دراندازد.
دوم اين که جناب لطفي، سراينده بانگ الرحيل؛ هم در گروه خواني و جمع نوازي به قلّه رسيد و هم در تک نوازي. هم در بداهه نوازي بي رقيب است و شانه به شانه ندارد و هم در سياق کلاسيک و کلاسه شده راهي مي رود که کمتر رفته اند و کمتر رسيده اند.
او هم بر قلّه است و هم بر دامنه.
گاهي نيز چاووش خوان. گاهي شيداي شيدا.
سوم اين که در اين ساليانِ رفته؛ چه پيش از انقلاب در جواني او که «عاشق» بود و عاشقانه ها نواخت. چه پس از انقلاب در ميان سالي او که «سالک» بود و حماسه ها تنيد. و چه در دوران پختگي «هجران»، که دور از وطن به پختگي کامل رسيده و عارفانه هاي بي بديلش محصول رنج هجران اوست و چه در رجعت دوباره اي که در اين ساليان واپسين چون «ققنوسِ» افسانه اي، سوخت و ساخت و سوخت و از خاکستر خود بذرها پراکند در مامِ ميهن که نسل هاي ديگر بي بزم و قافيه و عشرت و شور و نوا نمانند...
در اين همه گفت؛ نخ تسبيح روزگار لطفي يکي بود. دور نماندن از کفِ جامعه ايراني.
او زباني براي نواختِ ساز خود برگزيده بود که هم صفابخش بزمِ مردمان روشن دل بود و هم رايحۀ آشيانِ خردمندانه روشن فکران. او سازي نواخت که هم بر جان مي نشست و هم بر جانان. هم در کالبد و هم در قالب. هم بر گلبرگ و هم بر ريشه.
اما راستی که، لطفي هم رفت. خاطره سازِ عاشقانه هاي يک نسل. ميراث او اما جاري است و خواهد ماند. از ما چه بر جاي مانده است راستي؟
خاطره تلخ لغو کنسرت هاي زاهدانه او توسط عده اي کج فکر!
و حالا نذر او مي کنيم خرمايي و حلوايي. قبري مجّاني شايد در قطعه اي. بزرگداشت ها خواهيم گرفت و سبقت مي گيريم بر اين مرده پرستي زشت.
اما به تاريخ دروغ نمي توانيم گفت.
سرطان، ياراي از پاي درآوردن محمدرضا لطفي بزرگ را نداشت.
او را قدر ندانستن ها، غصه ها و رنج هاي ساليان گذشته، کُشت.
محمدرضا لطفي به آرزوي خود رسيد! او شهيدِ عشق شد. بَر دار شد!
حالا اوست و تار حسرت ما که بايد در پهناي تاريخ تنيده شود.
آقاي خوبي و تار! هنوز شيريني ديدن لبان خندانت با من است. بدرود تا ابديت. بدرود.
گاهي گمان نمي کني ولي خوب مي شود
گاهي نمي شود که نمي شود که نمي شود
گاهي بساط عيش خودش جور مي شود
گاهي دگر، تهيه بدستور مي شود
گه جور مي شود خود آن بي مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور مي شود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود
گاهي تمام آبي اين آسمان ما
يکباره تيره گشته و بي رنگ مي شود
گاهي براي خنده دلم تنگ مي شود
گاهي دلم تراشه اي از سنگ مي شود
گاهي گداي گدايي و بخت نيست
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود...
که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید...
گـر چـه دانـم کـه به جايي نبرد راه غريب / مـن بـه بـوي سـر آن زلـف پـريشان بروم
دلـم از وحـشـت زنـدان سـکندر بگرفت/ رخـت بـربـنـدم و تـا مـلک سليمان بروم
چـون صـبـا بـا تـن بـيـمـار و دل بـيطـاقت / بــه هــواداري آن ســرو خــرامــان بـروم
در ره او چـو قـلـم گـر به سرم بايد رفت / بـا دل زخـم کـش و ديـده گـريـان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي / تـا در مـيکده شادان و غزل خوان بروم