
دونالد ترامپ با الهام از سیاستهای قرن نوزدهم، در پی بازتعریف جایگاه جهانی آمریکاست؛ از احیای تعرفههای سنگین و سیاست انزواگرایانه تا جاهطلبیهای ژئواستراتژیک در گرینلند و پاناما. هرچند او در تله بیاعتمادی بازارها و مقاومت چین گرفتار شده، اما ترامپیسم همچنان زنده است؛ جنبشی با ریشههای عمیق در نارضایتی طبقه کارگر و انتقاد از نظم اقتصادی جهانی که بیثباتی را به قلب والاستریت کشانده است.
فرارو– آرنو لوپارمنتیه، روزنامه نگار و خبرنگار بخش بین الملل روزنامه لوموند
به گزارش فرارو به نقل از روزنامه فرانسوی لوموند، در جریان کارزار انتخابات ریاستجمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶، در حالیکه بسیاری توجه خود را صرف جنبههای نمایشی و گاه مضحک سخنان ترامپ کرده بودند، آنچه از نگاهها پنهان ماند، پروژهای بود که در پس این نمایشها بهتدریج شکل میگرفت.
طرح ساخت دیوار مرزی در امتداد رودخانه ریو گراند که ادعا میشد هزینهاش را مکزیک خواهد پرداخت و آغاز جنگی تجاری با ابعادی جهانی، نمونههایی از سیاستهایی بودند که بیش از آنکه برگرفته از محاسبات استراتژیک به نظر برسند، به صحنهسازیهای پرزرقوبرق کشتیکچ یا برنامههای واقعنمای تلویزیونی شباهت داشتند؛ ژانری که ترامپ و هوادارانش به آن دلبستگی داشتند. اما فراتر از این ظاهر نمایشی، تغییر عمیقتری در حال وقوع بود: بازگشت به سیاست انزواگرایانهای که بازتابی از خواست رأیدهندگانی بود که از باتلاقهای عراق و افغانستان، زخمهای بحران مالی ۲۰۰۸ و صعود مهیب چین خسته شده بودند.
اما افسوس که سال ۲۰۲۴ دیگر ۲۰۱۶ نیست و ترامپِ امروز، ترامپِ آن روزها نیست. اینبار نهتنها باید او را «جدی گرفت»، بلکه باید هر واژهاش را نیز «بهطور لفظی» جدی تلقی کرد. دونالد ترامپ نه تنها مواضع کلان خود را تغییر نداده، بلکه اکنون مصمم است آنها را با قدرت تمام به اجرا بگذارد. ترامپی که پیشتر سیاست را به نمایشهای کشتیکچ تشبیه میکرد، اکنون به میدان بوکس وارد شده است که هدف آن فروپاشی نظم جهانیای است که از دل جنگ سرد بیرون آمده است. عزمی که پشت این رویکرد نهفته است، اکنون تنها یک جنبش سیاسی داخلی نیست، بلکه موجی است که ستونهای ثبات جهانی را به لرزه درآورده است.
با اینحال، ترامپ ناگزیر در تلهای گرفتار شده که خود ساخته است. بیاعتمادی بازارهای مالی و مقاومت سرسختانه چین، او را وادار به عقبنشینی از سیاستهای تعرفهای کردهاند. این عقبگرد، آشکارا پرده از تناقضهایی برمیدارد که همچنان در شخصیت و سیاستورزی این غول سابق دنیای املاک موج میزند: از ناتوانی عملی در جایگزینکردن مالیات بر درآمد با تعرفههای گمرکی گرفته تا ابهامات فنی در نحوه محاسبه این تعرفهها و حتی ایدههای مضحکی همچون وضع مالیات بر واردات از قطب جنوب.
ترامپ گویی همچنان در رؤیای صنعتیشدن دهه ۱۹۵۰ زندگی میکند، زمانی که کارخانههای عظیم و زنجیرههای تولید متمرکز، نماد قدرت اقتصادی آمریکا بودند. اما واقعیت امروز، چیزی دیگر است. جهانیسازی، تولید را به شبکهای پراکنده در سراسر سیاره تبدیل کرده و بازگشت به آن گذشته طلایی، نه ممکن است و نه پایدار.
با اینحال، تقلیل تحلیل به فهرستی از تناقضهای رفتاری یا گفتاری ترامپ، بهمعنای چشمپوشی از واقعیتی عمیقتر است: ترامپ بازتاب بخشی از سنت دیرینه در سیاست آمریکا است؛ سنتی که از پایان جنگ جهانی دوم به این سو به حاشیه رانده شده بود. تمرکز بر نادرستی و اغراقهای مکرر او در مقام رئیسجمهور، نه تنها گرهی از کار باز نمیکند، بلکه موجب غفلت از نیرویی میشود که او را به پیش میراند. آنچه اکنون ضرورت دارد، وارونهساختن این روش تحلیل است: باید آن بخش از سخنان ترامپ را جدی گرفت که ریشه در واقعیت دارند و دیدگاه او را تقویت میکنند. تنها از این مسیر است که میتوان به عمق تحولی که در حال وقوع است پی برد.
پس از پیروزی در انتخابات ۲۰۲۴، رئیسجمهور با شور و حرارت از آغاز «عصر طلایی جدید» سخن گفت؛ تعبیری که بهوضوح طنینانداز دوران «عصر زرین» اواخر قرن نوزدهم بود؛ دورانی که ثروتهای افسانهای در صنایع راهآهن (واندربیلت)، نفت (راکفلر)، فولاد (کارنگی) و بانکداری (جیپی مورگان) انباشته شد، اما در بستری از فساد فراگیر، اعتراضات کارگری و سیاست انزواگرایانه رشد کرد. آن عصر، همچنین زمانهی حاکمیت تعرفههای حمایتی سنگین بود از جمله تعرفههای مشهور «مککینلی»، رئیسجمهوری که پیشتر سناتور بود و مأموریت خود را در حمایت قاطع از صنعت و کشاورزی آمریکا در برابر رقابتهای جهانی میدید. اکنون ویلیام مککینلی به الگوی تاریخی جدید ترامپ تبدیل شده است.
آن دوران همچنین با اوجگیری امپریالیسم آمریکایی همراه بود؛ مرحلهای که در آن، دکترین مونرو (۱۸۲۳) بهطور واقعی و عملی به اجرا درآمد؛ دکترینی که بر سلطه انحصاری آمریکا بر نیمکره غربی تأکید داشت، با بدبینی به قدرتهای اروپایی مینگریست و زمینهساز بیرونراندن اسپانیا از مستعمراتش در قاره آمریکا شد. ترامپ امروز، گویی سودای بازگشت به همان عصر را دارد: زیستن در انزوا، اما با حراست سختگیرانه از حوزه نفوذ آمریکا. جاهطلبی او، در واقع، در دو شعار خلاصه میشود: یکی اقتصادی: «آمریکا را دوباره عظیم کن» و دیگری امنیتی-نواِمپریالیستی: «آمریکا را دوباره امن کن».
شعار دوم، «آمریکا را دوباره امن کن»، بسیاری از ناظران را غافلگیر کرد؛ چرا که در جریان کارزار انتخاباتی، هرگز بهصراحت مطرح نشده بود. اما در عمل، این شعار با سیاستهایی همراه شد که بوی جاهطلبیهای ژئوپلیتیکی قرن نوزدهم را میداد که میتوان به ادعای مالکیت بر گرینلند و تلاش برای تسلط بر بنادر راهبردی در پاناما اشاره کرد. در نهایت، ایده قرار دادن کانادا تحت نوعی قیمومیت ژئواقتصادی بهمنظور مدیریت منابع طبیعی سرشار آن کشور، نشان میدهد که ترامپ نهفقط به دنبال انزوا نیست، بلکه نسخهای بازسازیشده از امپراتوری منطقهای را در ذهن دارد.
گرچه روشهای بهکاررفته از سوی ترامپ محل مناقشه است، اما بهنظر میرسد هدف راهبردی او بازتعریف جایگاه جهانی آمریکا از موضع قدرت است. خشم آشکار پکن نسبت به واگذاری مدیریت بنادر پاناما به واشنگتن، خود گواهی است بر اهمیت ژئواستراتژیک این حرکت در رقابتهای بزرگ جهان. پس از دههها چندجانبهگرایی که از دل نظم بینالمللی پس از جنگ جهانی دوم پدید آمد، اکنون دوران بازگشت قدرتهای جهانی آغاز شده است. پرسش محوری این است که آیا این قدرتها، همانند تجربه اروپا پس از جنگهای ناپلئونی، بهسوی توازن و همزیستی حرکت خواهند کرد؛ مدلی که در کنگره وین ترسیم شد یا اینکه در مسیر لغزنده رقابتهای امپراتوریمحور، سرانجام به درگیری و جنگ خواهند افتاد.
از زمان وقوع انقلاب شیل حدود ۱۵ سال پیش، ایالات متحده با دستیابی به منابع تقریباً پایانناپذیر و ارزان، خود را از وابستگی راهبردی به نفت خاورمیانه رها کرده و همزمان، همچنان پرچمدار فناوری جهانی باقی مانده است. در عین حال، گرچه بخش قابل توجهی از تولیدات صنعتی و مصرفی آمریکا به کشورهای دارای نیروی کار ارزان واگذار شده، این برونسپاری میتواند در چارچوب جدیدی بازتعریف شود: انتقال هدفمند به کشورهای متحد و قابل اعتماد، نظیر مکزیک و ویتنام؛ کشورهایی که اکنون در حال چانهزنی برای توافقهایی خاص با دولت ترامپ هستند.
در واقع، پایههای نظری این راهبرد حتی پیش از بازگشت ترامپ به صحنه، توسط جیک سالیوان، مشاور سابق امنیت ملی جو بایدن، در یک سخنرانی کلیدی در ۲۷ آوریل ۲۰۲۳ تبیین شد. سالیوان در آن سخنرانی، بهصراحت از «اجماع واشنگتن» که دههها پشتیبان جهانیسازی بود، فاصله گرفت و آن را به باد انتقاد گرفت. او گفت: «چند دهه گذشته، شکافهایی در این بنیانها نمایان ساخت. اقتصاد جهانی، بسیاری از کارگران آمریکایی و جوامعشان را پشت سر گذاشت. بحران مالی، طبقه متوسط را متزلزل کرد. پاندمی، شکنندگی زنجیرههای تأمین ما را آشکار کرد. تغییر اقلیم، زندگی و معیشتها را تهدید کرد؛ و تهاجم روسیه به اوکراین، مخاطرات وابستگی بیش از حد را نمایان ساخت. بنابراین، اکنون زمان آن فرارسیده که ما بهسوی ایجاد یک اجماع جدید حرکت کنیم.»
در این میان، ترامپ خود را پیشگام این تغییر راهبردی میداند و شاید بهدرستی نیز چنین باشد. اعلام رسمی آغاز جنگ تجاری از سوی او در ۲ آوریل، در مراسمی در باغ گل رز کاخ سفید، نقطه اوجی بود بر زنجیرهای از رویدادهایی که ریشهاش به ۲ سپتامبر ۱۹۸۷ بازمیگردد؛ زمانی که دونالد ترامپِ جوان، در مقام یک توسعهدهنده املاک در نیویورک، آگهی تمامصفحهای در نیویورک تایمز منتشر کرد و در آن ژاپن را به تخریب صنعت آمریکا متهم ساخت. در آن آگهی، خطوط اصلی سیاست اقتصادی-ملیگرایانهای که دههها بعد به برنامه ریاستجمهوری او بدل شد، بهوضوح دیده میشد: ژاپن به سوءاستفاده از مزایای اقتصادی آمریکا، امتناع از پرداخت هزینههای دفاعی و حفظ تعمدی ارزش پایین ین در برابر دلار متهم شده بود. ترامپ در آنزمان هشدار داد: «وقت آن رسیده که با وادار کردن ژاپن و دیگر کشورهایی که توان پرداخت سهم خود را دارند، به این کسریهای عظیم پایان دهیم.»
تفاوت اصلی، در نحوه اجرای سیاست نهفته است. بایدن با اختصاص یارانههای کلان، بهویژه برای تشویق غولهای فناوری مانند شرکت تایوانی TSMC، رهبر جهانی تولید میکروپردازندهها، به سرمایهگذاری مستقیم در خاک ایالات متحده، رویکرد «هویج» را برگزید. اما ترامپ همان مسیر را با ابزار «چماق» ادامه داد: تهدید به تحریم و مجازات آن دسته از شرکتها یا کشورهایی که از سرمایهگذاری در آمریکا سر باز زنند.
برای ترامپ، ترامپیسم نهفقط یک فلسفه سیاسی، بلکه یک راهبرد اجرایی اثربخش است؛ راهکاری که به اعتقاد او پاسخ داده است. در نمایشهایی با دقت صحنهپردازیشده در دفتر بیضی، او مدیران شرکتها و رهبران کشورهای مختلف را فرا میخواند تا در برابر دوربینها، با وعدههایی درباره ایجاد شغل و انتقال سرمایه به آمریکا، وفاداری خود را اعلام کنند. این بازسازی نمادین قدرت، پاسخی است به آنچه ترامپ دههها «تحقیر سیستماتیک» آمریکا میدانست. چنانکه در سال ۱۹۸۷ نوشت: «سیاستمداران آمریکایی مایه خنده جهان شدهاند.»
البته، برای ناظری خارجی، مفهوم «تحقیر آمریکا» ممکن است نامفهوم یا حتی اغراقآمیز به نظر برسد؛ بهویژه با توجه به اینکه در پایان دوره ریاستجمهوری بایدن، اقتصاد ایالات متحده همچنان پیشتاز بود و از بسیاری دیگر از اقتصادهای جهان فاصله گرفته بود. اما در لایه زیرین این موفقیت کلان، واقعیتهای اقتصادی وجود داشت که سوخت نارضایتی عمیقتری را فراهم میکردند. اشتغال صنعتی، با وجود تلاشهای گسترده دولت بایدن، از سال ۲۰۱۹ به اینسو تقریباً بدون تغییر مانده بود؛ پروژههای زیرساختی و سرمایهگذاریهای صنعتی، اغلب هنوز در مراحل اولیه بودند. در همان حال، روند فرساینده صنعتزدایی ادامه یافت: در دو دهه نخست قرن بیستویکم، آمریکا پنج میلیون شغل تولیدی را از دست داد، در حالی که ۲۸ میلیون شغل در بخش خدمات ایجاد شد.
البته این فرایند، اگرچه تبعات سنگینی برای طبقه کارگر صنعتی بههمراه داشت، بیبهره از منافع راهبردی نیز نبود. این دوره، عصر افتخارآمیزی بود که در آن شرکتهایی مانند اپل با غرور، محصولات خود را «طراحیشده در کالیفرنیا، مونتاژشده در چین» معرفی میکردند. همزمان، توافقهای تجاری با کانادا و مکزیک به کمک صنعت خودروسازی در حال احتضار دیترویت آمد؛ صنعتی که بدون برونسپاری بخشهایی از تولیدات خود به مناطق ارزانتر، قادر به ادامه حیات نبود. اما هزینه این نجات، در داخل پرداخت شد. کارخانههای خالیشده، خیابانهای متروکه و شهرهای نیمهمتروک در ایالتهای صنعتی شمال شرق و غرب میانه؛ مناطقی که به «کمربند زنگزده» شهرت یافتند، به میراث ملموس این دوره بدل شدند. این شکافهای اقتصادی و روانی، بستری فراهم آوردند که دونالد ترامپ بهخوبی بر آن سوار شد؛ او با خطابقراردادن کارگران سفیدپوستِ فراموششده، سرمایه سیاسی بزرگی را بهدست آورد و خود را سخنگوی آنان معرفی کرد.
دونالد ترامپ بار دیگر به استدلال همیشگی خود درباره کسری تجاری ایالات متحده متوسل شده است؛ کسریای که بهزعم او از کنترل واشنگتن خارج است. اما اروپاییها این روایت را رد میکنند و تأکید دارند که این شکاف تجاری، عمدتاً ناشی از مصرفگرایی افراطی آمریکاییهاست که هزینههای زیستمحیطی آن به جهان تحمیل میشود.
دولت ترامپ در برابر این انتقادها، دو پاسخ مشخص ارائه کرده است: نخست، ایالات متحده نسبت به شرکای تجاریاش رویکردی کمتر حمایتگرایانه دارد، چرا که میانگین تعرفههای گمرکیاش پایینتر از تعرفههایی است که در مبادلات با آنها مواجه میشود. دوم، ترامپ و تیم اقتصادیاش معتقدند که تنظیم تراز تجاری باید از طریق تعدیل نرخ ارزها نیز انجام گیرد؛ اما چنین فرآیندی در عمل مختل شده، زیرا دلار، بهدلیل موقعیت ممتازش بهعنوان ارز ذخیره جهانی، دچار ارزشگذاری بیش از حد شده است.
این نظریه با دو مانع اساسی روبهرو شد. نخست آنکه دولت ترامپ همچنان تصور میکرد مخاطبان داخلی و خارجیاش واکنشی نشان نخواهند داد؛ با این حال، شی جینپینگ، رئیسجمهور چین و برنده اصلی این رویارویی، خلاف این تصور را به اثبات رساند. اما مانع مهمتر، هرجومرجی بود که ترامپ در نظم اقتصادی جهان ایجاد کرد و این دقیقاً همان چیزی است که بازارهای مالی بیش از هر چیز از آن گریزاناند: بیثباتی و عدم اطمینان. همین فضای مبهم و پیشبینیناپذیر بود که به افت شاخصهای والاستریت انجامید و اعتماد به دلار و اوراق قرضه خزانهداری آمریکا را بهطور جدی تضعیف کرد. در جهانی که سرمایهگذاران به دنبال پناهگاههای امن هستند، وقوع یک بحران در بازار اوراق قرضه، هیچ برندهای نخواهد داشت
ترامپ اکنون درگیر پدیدهای است که میتوان آن را «اثر لیز تراس» نامید؛ نخستوزیر بریتانیایی که بهدلیل وعده کاهش مالیاتهایی که فراتر از توان مالی دولت بود، ابتدا از سوی بازارها و سپس توسط حزب خود از قدرت کنار گذاشته شد. فضای بیاعتمادی بهقدری تشدید شده که ارزش دلار طی چند هفته با سقوطی محسوس مواجه شده است.
در میانهی آشفتگی بازارها، جیسون فورمن، اقتصاددان برجسته دانشگاه هاروارد، در ۶ آوریل در شبکه اجتماعی ایکس نوشت: «اظهارات رئیسجمهور و تیم او دیگر کارگر نیست؛ آنها از اعتبار لازم برخوردار نیستند.» از نگاه فورمن، تنها راهکار برای مهار بیثباتی، تصویب قانونی است که از حمایت اکثریتی برخوردار باشد که بتواند هرگونه وتو را بیاثر کند. در نتیجه، بار دیگر به قلب ترامپیسم در دوره نخست ریاستجمهوری بازمیگردیم: جریانی که باید «جدی گرفته شود»، اما «نه لزوماً بهصورت لفظی». حتی اگر ترامپ در عمل از قدرت کمتری برخوردار باشد، ترامپیسم همچنان مؤثر است.