از زمانی که پائولین کایل، منتقد مشهور سینمایی، در نقد فیلم ال توپو ساخته آلخاندرو خودوروفسکی در دهه ۷۰، اصطلاح «وسترن اسیدی» (acid Western) را مطرح کرد، این ژانر به شیوههای پیچیده بسیاری توضیح داده شده است. یک توضیح سادهتر این است که وسترن اسیدی یک زیرشاخه از ژانر وسترن، متشکل از فیلمهایی است که در آن اتفاقات عجیب و تکان دهنده رخ میدهد. از همه مهم تر، قهرمانان داستان مانند وسترنهای سنتی پایان خوشی ندارند.
آنها یا میمیرند، یا در نتیجه عواملی که خارج از کنترلشان است، به شدت رنج میبرند، یا در فکر آیندهای نامعلوم به حال خود رها میشوند. قبل از اینکه این اتفاق بیفتد، آنها در معرض انواع تجربههای عجیب و غریب قرار میگیرند که از توهم تا برخوردهای خصمانه یا ناخوشایند با شخصیتهای متفاوت را شامل میشود.
در این سبک جاه طلبیهای استعاری آثار مورد تحسین منتقدان مانند شین و جویندگان را با افراط فیلمهای وسترن اسپاگتی و چشمانداز ضد فرهنگ دهه ۱۹۶۰ ترکیب میشوند؛ بنابراین فیلمهای وسترن اسیدی معمولی، مخاطبان را به این خاطر انسانها تا چه حد میتوانند عجیب و پیچیده باشند، شگفت زده میکنند و فیلمهای زیر از بهترین فیلمهای این ژانر بحث برانگیز به شمار میروند، زیرا به خوبی عناصر کلیدی که در بالا به آنها اشاره کردیم را به تصویر میکشند.
فیلم تیراندازی اولین فیلم وسترن اسیدی به شمار میرود و یقیناً با تداوم حس ابهام در طول داستان و ارائه یک پایان خونین، پایه و اساس این ژانر فرعی را به درستی بنا میکند. شخصیت اصلی فیلم، «زنی بدون نام» مرموز است که برداشتی زنانه و شیطانی از شخصیت «مردی بدون نام» با بازی کلینت ایستوود است. او به دو هفت تیرکش پیشنهاد میدهد تا او را در بیابان همراهی کنند، اما هیچ گاه نمیخواهد توضیح دهد که به کجا میرود و قرار است چه کاری انجام دهد. علی رغم عدم اطمینان و رفتار سرد زن، این دو هفت تیرکش برای این کار اعلام آمادگی میکنند، چون هر کدام انگیزه کافی خاص خودش را دارد. یکی مثل اکثر هفت تیرکشها عاشق پول است و دیگری فکر میکند که زن مرموز بسیار زیباست، بنابراین خیره شدن به او برای ساعتها سرگرم کننده خواهد بود.
تیراندازی به طور کلی با فراهم کردن سوالات بی جواب بسیار، مخاطب را روی صندلی اش نیم خیز نگه میدارد. به عنوان مثال، یک هفت تیرکش دیگر با بازی جک نیکلسون جوان ناگهان ظاهر شده و شروع به تعقیب آنها میکند. به نظر میرسد که زن او را میشناسد، اما باز هم هرگز به دو مرد دیگر نمیگوید که او کیست. جلوههای بصری فیلم نیز خیره کننده هستند، عمدتاً به این دلیل که فیلم با استفاده از تکنیک ایکس ال (نور موجود و طبیعی) فیلمبرداری شده است و کل اتفاقات در صحرای آفتاب زده رخ میدهد. علیرغم خشونت آزاردهنده برخی از صحنه ها، به بینندگان توصیه میشود که برای اوج داستان که در پایان آن رخ میدهد، به تماشای این فیلم نشسته و تا پایان صبر کنند.
درست از همان لحظه اول، ال توپو (در زبان اسپانیایی به معنای موش کور) مخاطبان را غافلگیر و شاید وحشت زده میکند. قهرمان داستان به همراه پسر شش ساله برهنه اش سوار بر اسب در صحرا دیده میشود. او، خودش، به شیوه معمول شخصیتهای وسترن لباس پوشیده است، بنابراین مهارتهای فرزندپروری پدر در اینجا زیر سوال میرود. در ادامه، او شیفته زنی میشود که او را به چالش میکشد و میگوید که اگر به دنبال فرصتی برای بدست آوردن دل اوست، باید چهار راهزن بدنام منطقه را بکشد. او نیز به سرعت دست به کار میشود و پسرش را در صومعهای رها میکند.
ال توپو نیز یکی از آن فیلمهایی است که به شدت از ژانرهای دیگر وام گرفته است بنابراین چند عنصر سورئالیستی و فانتزی در آن گنجانده شده است. در یک صحنه نسبتاً مقدس، شخصیت اصلی داستان قبل از شلیک به یک سنگ، دعا میخواند و وقتی این کار را انجام میدهد، آب بیرون میآید. این لحظه عرفانی عجیبترین لحظه داستان نیست چرا که در صحنهای دیگر، زنبورها دور جسد مردی که توپو به تازگی کشته است، جمع میشوند. هیچ گاه به طور کامل توضیح داده نمیشود که آیا برخی از این اتفاقات نمادین هستند یا هر چیز دیگری، اما به دلیل روانی و پویایی داستان، این ابهامات هیچگاه به مشکل تبدیل نمیشوند.
قهرمان داستان فیلم واکر، ویلیام واکر، از «عقده روانی چه گوارا» رنج میبرد و، چون نمیتواند در سرزمین خودش به موفقیتهای زیادی دست پیدا کند، تصمیم میگیرد نیکاراگوئه را از استبداد آزاد کند. او با موفقیت شورش را تحریک میکند و در نهایت رئیس دولت میشود، اما به عنوان یک رهبر، بدتر از سلف خود ظاهر میشود. او حتی برده داری را به عنوان راهی برای جلب رضایت ایالات کنفدراسیون آمریکای جنوبی برقرار میکند. دوران وحشت حکومت او در نهایت به اعدام خودش ختم میشود.
فیلم با گنجاندن اشتباه تاریخی پست مدرن خود را به طور کامل در زیرژانر اسیدی غوطه ور میکند. برای مثال، در این داستان هلیکوپتر وجود دارد، با این حال روایت فیلم در سال ۱۸۵۳ است (برادران رایت اولین هواپیما را در سال ۱۹۰۳ به پرواز درآوردند، و ایگور سیکورسکی اولین هلیکوپتر کاربردی را در سال ۱۹۳۹ ساخت). این شخصیتها همچنین نوشابه رژیمی مینوشند که برای اولین بار در سال ۱۹۸۲ معرفی شد. با این حال، این انتخاب خاص نوشیدنی راهی ایده آل برای وارونه کردن کلیشههای بسیار قدیمی ژانر وسترن به نظر میرسد که در آن شخصیتهایی بر یک بطری آب کوچک برای سفرهای طولانی تکیه میکنند.
فیلم تاختن در گردباد فیلمی نیست که همه نامش را شنیده باشند، اما از نظر کیفیت، یکی از بهترین فیلمهای جک نیکلسون است. در اینجا، او یکی از سه گاوچرانی است که در زمان نامناسب در مکان مناسب ظاهر میشوند. آنها درست بعد از مورد سرقت قرار گرفتن یک دلیجان، از کنار آن عبور میکنند و وقتی کلانتر جدی شهر از راه میرسد، آنها را با خلافکاران اشتباه میگیرد. آنها که نمیتوانند او را متقاعد کنند، مجبور به فرار میشوند و با تمام وجود از خود دفاع میکنند.
فیلم نامه این فیلم نیز توسط جک نیکلسون نوشته شده است که مسلماً نیاز به انجام کارهای بیشتری را احساس میکرد، زیرا او در آن زمان هنوز ثروتمند و خیلی مشهور نبود. نتیجه این کار این است که دیالوگ چندانی در فیلم وحود ندارد، با این حال، این موضوع چیز بدی نیست، چون به تقویت حس ترس و ناامیدی بین شخصیتها کمک میکند. به همان سختی که گاوچرانها میجنگند، آنها اغلب به دام افتاده به نظر میرسند و آینده برای آنها تیره و تار به نظر میرسد. در نهایت تنها یکی از آنها زنده میماند.
فیلم مرد مرده شاید نادیده گرفته شدهترین فیلم ژانر وسترن باشد. در این فیلم، سرنوشت به پرتاب بی محابای بدشانسی به سمت حسابداری به نام ویلیام بلیک ادامه میدهد. او ابتدا به شهری کوچک در اوهایو میرود تا در شغل جدیدی که به او پیشنهاد شده بود مشغول به کار شود، اما در نهایت صاحب شرکت او را با اسلحه دنبال کرده و فراری میدهد. علاوه بر این، نشان داده میشود که مردم محلی به شدت با او خصمانه رفتار میکنند. سپس با یک روسپی سابق میخوابد، اما مدتی بعد دوست پسر سابق حسود این روسپی از راه رسیده و معشوقه سابقش را میکشد. همه بر این باورند که بلیک قاتل است و پس از فرار، متوجه میشود که توسط سه جایزه بگیر تعقیب میشود.
وقتی پای انتقال رازآلودگی شخصیتش در فیلم در میان باشد، جانی دپ فوق العاده عمل میکند. در بیشتر صحنه ها، به نظر میرسد که او در آستانه گریه کردن است. طرح تک رنگی فیلم نیز به برجسته کردن ماهیت تاریک اتفاقات داستان کمک میکند. علاوه بر این، پیچ و تابها و اتفاقات غیرمنتظره تمامی ندارند. در یک لحظه، بلیک با مرد مرموزی آشنا میشود که پیشنهاد میکند او را به دنیای معنوی ببرد. علاوه بر آن، این فیلم با ترکیب زبان انگلیسی با زبانهای بومی آمریکا مانند سیکسیکا و کری، مخاطب را تحت تاثیر قرار میگیرد.
بلوبری که برگرفته از یک کمیک فرانسوی – بلژیکی به همین نام است، داستان مایک داناوان را دنبال میکند که اکنون کلانتر شهرش است، سالها بعد از اینکه یک دشمن قدیمی او را از شهر بیرون راند، بعد از اینکه به خاطر عشق یک زن با هم درگیری پیدا کردند. وظیفه اصلی داناوان تلاش برای حفظ صلح بین بومیان و جمعیت سفید پوستان است، اما وقتی دشمن سابقش از راه میرسد، داناوان مجبور به اقدام میشود.
نقش شخصیت منفی داستان را مایکل مدسن بازی میکند، بازیگری که همیشه کار سادهای برای نشان دادن جنبههای شیطانی شخصیت هایش داشت هاست. اگر چه طرح داستان ساده است، اما فیلم با استفاده از عرفان سرخپوستی خود را غنیتر نشان میدهد. توهمات و نشانههای بدشگون نیز باعث میشوند که گهگاه فرصتی برای استراحت و دور شدن از سکانسهای واقع گرایانه فیلم پیدا شود. علاوه بر این، دیالوگ و نقطه نظر فیلم عموماً روانشناختی است که باعث میشود همه چیزی برای فکر کردن در مورد پیچیدگیها و مشکلات زندگی در اختیار داشته باشند.
طلا و طمع منبع تمام خشونتها و ضرب و شتمها در فیلم Django Kill… If You Live, Shoot! هستند. این فیلم در واقع هیچ ارتباطی با مجموعه فیلمهای جانگو ندارد. این فیلم به وضوح استفاده از ژانر و نام جانگو است، اما به دلیل تکان دهنده بودنش، موفق میشود جایگاه خاص خود را داشته باشد. کشتار و خونریزی زمانی آغاز میشود که چندین راهزن به شهری میروند تا با استفاده از طلاهایی که سرقت کرده اند، غذا و اسب خریداری کنند. از بخت بد آن ها، مردم شهر اصلاً مهربان و مهمان نواز نیستند، بنابراین سعی میکنند آنها را بکشند و همه چیز را بگیرند.
از جمله صحنههایی که تماشاگران باید چشمان خود را ببندند، صحنهای است که در آن یک مرد پس از شکنجه با خفاشهای خون آشام، به صلیب کشیده میشود و صحنه دیگری که در آن پوست سر یک مرد کنده میشود. توجه چندانی هم به زندگی حیوانات نمیشود و در صحنهای دیگر، مقدار زیادی دینامیت به بدن یک اسب بسته شده و برای منفجر کردن دشمنان به کار گرفته میشود. درست زمانی که بینندگان باور میکنند دیگر همه چیز را دیده اند، پایان داستان حتی عجیبتر هم میشود.
پیتر فوندا هیچ گاه به اوج شهرت و اعتبار پدرش هنری فوندا نرسید، اما با چند اثر کلاسیک مانند Easy Rider و وسترن اسیدی کارگر مزدور چند فیلم خوب برای طرفدارانش باقی گذاشت. در اینجا او نقش مردی را بازی میکند که پس از هفت سال سرگردانی در جنوب غرب خسته میشود و تصمیم میگیرد نزد همسرش بازگردد. در کمال ناباوری برای او، همسرش به سردی از او استقابل کرده و تنها موافقت میکند که او را به جای شوهر، در مقام یک کارگر مزرعه بپذیرد.
بر خلاف دیگر آثار این ژانر، The Hidden Hand در حوزه اکشن چیز زیادی برای عرضه ندارد. جذابیت و بزرگی این فیلم عمدتاً از دیالوگهای آن ناشی میشود، به خصوص زمانی که همسر قهرمان داستان، او را به خاطر توهمات و خودخواهی اش مورد انتقاد قرار میدهد. او هم مثل همه کسانی که نظاره گر هستند، چارهای جز این ندارد که از خود بپرسد چه چیزی باعث شده این مرد بعد از سالها ترک کردن او، هنوز هم انتظار عشق و علاقه او را داشته باشد. این دو موفق میشوند اختلافات خود را حل و فصل کنند، اما درست زمانی که به دنبال شروع زندگی دوباره در کنار هم هستند، در سکانس اوج داستان، فاجعه در یک صحنه بسیار هولناک رخ میدهد.
گروه بد یا دوستان بد از آن دسته فیلمهای نادری است که هیچ قهرمان یا شروری ندارد. هر کسی که قرار است دوست داشتنی باشد کارهای بد زیادی انجام میدهد. به ویژه پسران جوانی که در مرکز داستان قرار دارند، انتخابهای سوال برانگیزی انجام میدهند. آنها هر کدام تمام تلاش خود را میکنند تا در طول جنگ داخلی آمریکا از فراخوانده شدن به خدمت اجتناب کنند، اما پس از رسیدن به هدف خود، راهزن میشوند. ظاهراً برای آن ها، به نوعی مشخص نیست که کدام یک شغل خطرناک تری است: سربازی یا راهزنی.
این فیلم با برجسته کردن مداوم عدم بلوغ پسران، جذابیت دو چندانی پیدا میکند. آنها در بیشتر کارهایی که انجام میدهند از چیزی که فکر میکردیم فراتر میروند، بنابراین اغلب اقدامات عجیب و غریب و پرتنشی انجام میدهند. در یک برهه از داستان، همه آنها توافق میکنند که با یک زن مسنتر رابطه جنسی داشته باشند. وقایع در نهایت به شکلی بی نتیجه و در عین حال رضایت بخش به پایان میرسند، در یک فریم فریز شده که خاطره فیلم مشهور بوچ کسیدی و ساندنس کید را زنده میکند.
لی ون کلیف در وسترنهای خوب زیادی بازی کرده و کاپیتان آپاچی یکی از آنهایی است که تماشای آن ضروری به نظر میرسد، زیرا او برخلاف دیگر فیلمهای وسترنی که در آن بازی کرده، زمان حضور در داستان را با شخصیتهای دیگر تقسیم نمیکند و حضور عمدهای در داستان دارد. او در این فیلم نقش یک افسر سواره نظام بومی آمریکا را بازی میکند که تلاش میکند معنای «صبح آوریل» – آخرین کلماتی که یک کمیسر قبل از مرگ به زبان میآورد- را درک کند. او به زودی متوجه میشود که این نام یک واگن قطار است که رئیس جمهور گرانت را حمل خواهد کرد و توطئهای برای ترور او وجود دارد.
به طور کلی، کاپیتان آپاچی داستانی عمیق و پر پیچ و خم دارد و همه اینها به این دلیل است که از کتابی نوشته یکی از بزرگترین نویسندگان داستانهای وسترن، سیدنی ادگرتون وایتمن اقتباس شده است. برخی از داستانهای فرعی، نمادین هستند و به طور ضمنی گفته میشود که برخی از چیزهایی که کاپیتان پس از دریافت دارو از یک زن پزشک میبیند، توهم هستند، نه رویدادهای واقعی.
منبع:روزیاتو