«ساندویچ خونگی، تمیز و تازه، خوشمزه و ارزون.. ساندویچ خونگی، تمیز و..» صدای مرد فروشنده تا چند متر بعد از خروجی مترو هم شنیده میشود. سبد پلاستیکی سفید را روی سکوی ابتدای خروجی جنوب شرقی متروی تئاتر شهر گذاشته و دو ساندویچ کیسهپیچ دستش گرفته و به چپ و راست میچرخد و برای ساندویچهایش تبلیغ میکند.
به گزارش اعتماد، چشمانداز نگاه مرد، مردمی مثل خودش هستند؛ دستفروش و در انتظار مشتری. یکی پیراهن مردانه میفروشد، یکی قاب گوشی تلفن همراه، یکی چای و نسکافه داغ، یکی کفش و یکی کیف و یکی کلاه و یکی..
گلدانهایش دو اندازه است؛ قد فنجان، قد پارچ آبخوری. برگهای کاشتهشده در گلدانهای قد پارچ آبخوری، جاندارتر است و سبزتر با ساقه قطورتر و قیمت گرانتر؛ هرکدام ۳۵ هزار تومان. تعداد گلدانهای قد فنجانی ۲۰ هزار تومانی، اما بیشتر است، چون سبکترند و حمل شان راحتتر برای او که هرروز، گلدانهایش را داخل کارتن مقوایی میچیند و کارتن مقوایی را روی سرش میگیرد و مسیر خانهاش از خیابان سلسبیل تا تئاتر شهر را با اتوبوس میرود و برمیگردد.
آن تکه از پیادهرو که اجازه دارد گلدانهایش را بچیند، مربعی حدود دو متر است؛ به اندازه ۶ موزاییک ۳۰ در ۵۰. جوری که ایستاده، چشم در چشم درهای برنجکوبیشده ساختمان ۵۵ ساله تئاتر شهر است؛ رویای دوردست دخترک این است که یک روز در سالن اصلی تئاتر شهر اجرا داشته باشد.
لبخند میزند و سر تکان میدهد. فارغالتحصیل رشته گیاهشناسی پزشکی است و سه سال قبل از یکی از شهرهای شمالی؛ محل تولد و زندگی خانوادهاش به تهران آمد تا رویای بازیگر شدن را محقق کند که کرد و منتظر فراخوان کارگردان است که بازیگرهایش را برای تمرین جدید صدا کند؛ تمرین نمایشی که تا پایان امسال، در یکی از سالنهای کوچک پشت ساختمان تئاتر شهر روی صحنه خواهد رفت.
در این سه سال، مستاجر یک خانه ۴۰ متری در خیابان سلسبیل بوده و تا دو سال، با پرستاری از سالمند خرج اجاره و زندگی و کلاسهای گران و پرهزینه آموزش بازیگری را درآورده، اما بار سنگین پرستاری از سالمند که خردهفرمایشهای بیربط هم ضمیمه داشت در خانههایی که چندان هم محیط امنی برای یک دختر جوان نبود، وادارش کرد در مسیر آمدورفت با مترو، پرس و جویی بابت دستفروشی در شهر زیرزمینی کند و در فاصله انصراف قطعی از پرستار سالمند بودن، چند گلدان کوچک از برگهای سبز و ابلق همان گیاهانی که در خانه پرورش میداد، قلمه بزند و دگمه «شروع» را فشار دهد.
«داخل واگنها نمیرفتم. روی سکوها بودم ولی مامورای سکو دایم میاومدن و بیرونمون میکردن. آخرین باری که من رو از مترو بیرون کردن، اومدم توی پیادهروی روبهروی تئاتر شهر. کنار ساختمون مترو گلدونامو گذاشتم و منتظر شدم. چند روز همین جا بودم و هر روز دستفروشا میاومدن و میگفتن جابهجا بشم، چون اینجا هر تیکه از پیادهرو صاحب و اجاره داره و قیمت اجارهاش فرق میکنه. مثل اینکه پیادهروی کنار ساختمون مترو از اون تیکههای خیلی گرون بود.»
وسایل زیادی همراه ندارد. هیچکدام از دستفروشها؛ اگر ماشین شخصی نداشته باشند و اگر خانهشان نزدیک نباشد؛ وسایل زیادی همراه ندارند. داخل همان کارتن مقوایی که میشود یک جور گلخانه سیار هم فرضش کرد، دو شال پشمی گذاشته که گرمابخش غروبهای این ایام باشد و کیسه کوچکتری هم هست که میگوید ناهار امروز است؛ یک ظرف عدسی و چند تکه نان.
«توان اجاره مغازه ندارم. اولویت، اجاره خونه است. ماهی ۲ میلیون تومن اجاره خونه میدم. سه ماه دیگه سر رسید قرارداده و صاحبخونه گفته ۴ میلیون و ۵۰۰ هزار رقم اجاره جدیده. باید دنبال جای جدید بگردم مگر اینکه هیچی نخورم و هیچی نپوشم و هزینه مریضی بیوقت رو بیخیال بشم که از پس اجاره جدید بر بیام.»
تعطیلی ندارد و روزی ۱۰ ساعت کار میکند. فروشش عالی نیست. دل مردم باید خیلی شاد باشد که به فکر خرید گلدان و گیاه باشند. میگوید شانس آورده که به جای مرد دستفروشی ایستاده که برای عمل جراحی رفتوآدم خوبی بود که جایش را سپرد به این دختر بدون آنکه اجارهای بخواهد.
«این زندگی نیست. جوونی نیست. برای رسوندن خرج و دخل، خیلی به خودم سخت میگیرم. تنها تفریحم، تماشای تئاتره. تعداد دوستام رو کم کردم که مجبور به خرج زیاد نباشم. به خودم سخت میگیرم که بتونم پسانداز کنم و پول کلاس تئاتر بدم و کتاب بخرم و تئاتر ببینم و به هنر بپردازم. همه اینها هزینه داره.»
چند ورقی از کتاب «سلوک» محمود دولتآبادی را خوانده ولی سرو صدای خیابان حواسی برای کتاب خواندن نمیگذارد و میخواهد به کتاب صوتی پناه ببرد. برای خودش مهلت گذاشته که تا آخر امسال، شغل دیگری پیدا کند و از دستفروشی خلاص شود.
«اینجا مشکلات خودش رو داره. بساطیهای قدیمی به تازه واردا جا نمیدن. دستفروشی وجهه جالبی نداره. خود دستفروشا میگن هر قدر هم که درآمدت خوب باشه، بازم حالت گدایی داره. اصلا قابل مقایسه با فروشندگی مغازه نیست. روزای اول که توی مترو گلدون میفروختم خیلی برام سخت بود. صورتم رو میپوشوندم و کلاه سرم میذاشتم که مبادا آشنا منو ببینه. الان دیگه برام عادی شده. البته هنوز مادر و پدرم نمیدونن که دستفروشی میکنم.»
حال دختر خوب است، چون در مسیر عینی شدن رویایش قدم برمیدارد. هنوز سرمای غروبهای مرکز شهر آزاردهنده نیست و دل دستفروشها به هواداری همدیگر گرم است. دخترک این را به چشم دیده که دستفروشها، یک پوسته ظاهر دارند؛ سخت و بیرحم و یک دنیای درون؛ شکننده و دلرحم.
«از خودشون یاد گرفتم که خیابون جای خیلی مهربونی نیست.»
در فرهنگ لغت، دستفروشی به «دورهگردی برای فروش اشیای کمبها» معنا شده است.
«گروه وکلای داداندیش» در بررسی قانونهای مرتبط با دستفروشی، در مقدمهای نوشتهاند: «دستفروشی را نوزاد نارس زندگی مدرن دانستهاند که خود قربانی برخی ناهنجاریهاست. گروهی از کسانی که به این مشاغل روی میآورند، افرادی هستند که از ناچاری و بدون داشتن راه چارهای به این کار پرداختهاند. اگر راه امرار معاش این عده از طریق دستفروشی بسته شود، معلوم نیست که چگونه خواهند توانست از عهده مخارج خانواده خود برآیند.»
در فرهنگ اشتغال، دستفروشی در فهرست شغلهای غیر رسمی و کاذب قرار گرفته است.
مرداد امسال، مدیرعامل شرکت ساماندهی صنایع و مشاغل شهر اعلام کرد که «تهران حدود ۱۳ هزار دستفروش دارد.»
آبان امسال، رییس مرکز ملی بهبود فضای کسبوکار وزارت امور اقتصادی و دارایی اعلام کرد که «بهزودی دستفروشی به شغل رسمی در کشور تبدیل خواهد شد.»
روی لبه جدول نشسته و به نردههای سبز رنگ پیادهرو تکیه زده انگار که صندلی و پشتی صندلی باشد. چند تخته چوبی روی بلوکهای آجری گذاشته و کفشهای ورزشی تقلبی و ایرانی را جفت جفت کنار هم چیده و این سوال همیشه بیجواب هم در اولین نگاه و پرسش بابت قیمت کفشها سر برمیآورد که «چطور و با کدام نظامی یادش میماند کدام کفش چه قیمتی دارد؟»
پدر ۳۶ سالهای است که با دستفروشی، خرج زندگی سه نفر را جور میکند؛ کودک سه سالهاش و همسر خانهدارش و کنار این دو نفر، ناخنکی به هر آنچه به خانه میآورد میزند، اما بهطور اکید، ۵ سال است که هرگونه خرید شخصی را بر خودش حرام کرده. پاچه شلوارش را از روی دو لایه جوراب ضخیمی که به پا دارد بالا میکشد و ژاکت پشمی و کاپشنی که روی نردههای سبز رنگ پهن کرده را نشان میدهد و میگوید آفتاب که برود، ژاکت را میپوشد و وقتی همه چراغهای خیابان روشن شد، کاپشن را روی سه لایه لباس به تن میکشد و اینطوری تا یک ساعت بعد از نیمه شب، سرمای شبانه پاییز را تاب میآورد و چراغ بساطش روشن میماند تا اجاره سه میلیون تومانی خانه ۵۰ متری ته خیابان جوادیه و بخشی از ۶۰ میلیون تومان بدهی جنسهای نسیهای که به سختی هم فروش میرود، علاوه بر مایحتاج یک زندگی خیلی خیلی ساده جور شود.
«دوست داشتم تاجر و کارآفرین باشم و تولید کنم ولی، چون سرمایهای نداشتم رسیدم ته خط. ۱۲ ساله زندگیمو با دستفروشی اداره میکنم. هر جنسی بگی فروختم؛ رومیزی و گردو و مجسمه گچی و جوراب و روسری و بادوم زمینی و کفش زنونه. هیچ معلوم نیست تا چند ساعت دیگه این بساط مال منه، چون وقتی مامورای شهرداری میریزن توی پیادهرو، هیچ رحمی ندارن و انگار از کره دیگه اومده باشن یا ما ایرونی نباشیم، میزنن و داغون میکنن و جمع میکنن و میبرن و حالا تویی که باید توی راهروهای شهرداری بدویی تا شاید به جنست برسی؛ اونم شاید سالم، شاید کامل. من ماشین ندارم.
روزی ۳۰ هزار تومن به یه وانت میدم گاری کفشامو از جوادیه میاره تا پیادهروی تئاتر شهر. اول تابستون پارسال، مامور شهرداری اومد و گاری کفشامو بار ماشین زد و برد. ۳۰ جفت کفش، همه صندل و تابستونی. حدود ۷ میلیون تومن جنس. همه رو هم نسیه برداشته بودم و پولش رو بدهکار بودم. هفتهای دوبار دنبال جنسام رفتم شهرداری تا بالاخره آخر آذر ۲۴ جفت کفش رو پس دادن و گفتن ما همین ۲۴ جفت رو صورتجلسه کردیم. گاریمو هم ضبط کردن گفتن این ابزار تخلف و جرمه و به نفع دولت مصادره میشه.»
۵ سال است در پیادهروی پشت تئاترشهر دستفروشی میکند. فامیل و آشنا میدانند شغلش دستفروشی است. اوایل که به این چهارراه آمده بود، مثل همه دستفروشها، با خجالت و ترس، کنجی پنهان میشد و رفتوآمد عابر و مشتری را رمزخوانی میکرد که مبادا شناسایی شده باشد. حالا بعد از ۵ سال، به فامیل و آشنا نشانی میدهد که بیایند و از بساطش خرید کنند.
دستفروشها در ایران؛ چه آنها که در سطح کوچهها و خیابانها میگردند و کوله به دوش، اجناس خرد و نازلی عرضه میکنند، چه آنها که بساطی در پیادهروها میگسترند و مکان ثابتی برای عرضه اجناس خود دارند و چه دورهگردهای اتوبوسها و سکوها و واگنهای مترو، از هر گونه حمایت اجتماعی و دولتی محروم هستند. اگر تحت پوشش بیمه خویشفرما نباشند، بیمه بازنشستگی هم ندارند و البته رقم بیمه خویشفرمایی هم که امسال، ماهانه بیش از یک میلیون تومان برای هر نفر است در قواره درآمدهای روزانه دستفروشها نمیگنجد.
با وجود ساعتهای طولانی خیابانگردی و بساطچینی در پیادهروها، از سختی کار بهرهای ندارند. طی دهه ۱۳۹۰ تاکنون، حداقل ۷ دستفروش در شهرهای اهواز، خرمشهر، تهران، سنندج و خرمآباد، به دلیل برخوردهای قهری عوامل انتظامی و شهرداری و توقیف و تخریب اموالشان توسط این ماموران، دست به خودسوزی زده و اقدام به خودکشی کردهاند و همچنین اخباری از ضرب و شتم و توقیف و تخریب اموال حداقل ۱۹ دستفروش توسط ماموران شهرداری یا عوامل انتظامی در شهرهای بروجرد، اصفهان، مراغه، تبریز، میاندوآب، کرج، سنندج، قزوین، تهران، خرمشهر، اهواز، مشهد، تنکابن و شهر ری، به دلیل شدت برخوردها و آسیبهای جسمی وارد شده بر دستفروشان، به فضای رسانهها هم راه یافته است.
هیچکدام متر و خطکش ندارند، اما محاسبهشان بابت فضای مجاز بساط دستفروشیشان، معادل دقت ماشین حساب است. پیرمرد ۶۵ سالهای که تیشرت مردانه میفروشد، با رسم خطهای فرضی روی هوا و موزاییکهای پیادهرو، برای من شرح میدهد که مساحت بساط او برای گستردن زیرانداز ش، به اندازه عرض و طول سه موزاییک و حدود ۹۰ در ۱۵۰ سانت است.
مرز جغرافیایی بساط این پیرمرد با رفیق کنار دستش، ابتدای شکستگی یکی از موزاییکها و به حد ۵ سانت از زاویه اضلاع موزاییک است. پیرمرد میگوید اگر این مرز حتی در حد سانت و میلیمتر رعایت نشود و یکی وارد محدوده کسب دیگری شود، کار به دعوا میرسد.
«۳۵ سال جوشکار بودم. صاحب کار برام بیمه واریز نمیکرد و منم فکر نمیکردم بیمه مهم باشه. حالا که دیگه توان جوشکاری ندارم، باید دستفروشی کنم، چون هیچ درآمدی ندارم. ۵ روز در همین شلوغیها به ما دستور دادن بساط باز نکنیم. ۵ روز کار تعطیل شد. روز پنجم، دست کردم جیبم، خالی خالی. دیدم حتی هزار تومن ته جیبم نیست.»
پیرمرد، ۱۶ سال درس خوانده و فارغالتحصیل رشته زیستشناسی است. حالا به مشتری؛ به جوانی که نگاه وقیحی دارد، قیمت پیراهن مردانه میگوید و بابت جنس اعلای پیراهنهایش تبلیغ میکند. مثل او در جمع دستفروشهای این محدوده زیاد است؛ پیرزنان و پیرمردانی که در ساعت بعدازظهر و عصر باید به استراحت در منزل مشغول باشند، اما مثل همین آقا، هر روز زیرانداز رنگ و رو رفتهشان را با توبرهای از پوشاک و کفش و صد جور خنزر پنزر، به کول میگیرند و تا پاسی از شب و شامگاه، کنار خیابان میایستند تا نانی به خانه ببرند.
وقتی باران میبارد و مسوولان اداره آب و فاضلاب تهران از بالا آمدن ظرفیت مخازن سدهای اطراف پایتخت خوشحال میشوند، روز عزای دستفروشهاست. دستفروشهایی که همگی، از سر ناچاری و بیکاری و بیپولی راهی خیابان شدند و روزهای اول تا ماههای اول، با خجالت و با صداهای خفهشده در گلو و گردن نیمافراشته برای اجناسشان تبلیغ کردند ولی حالا دیگر با غریبه و آشنا بیتعارف شدهاند، چون زندگی با کسی تعارف ندارد.
«من ۵ ساله اینجام. این ۵ سال اینجا عدالت ندیدم. همه به هم زور میگن. تنها حسنش اینه که اینجا همه مثل هم هستیم؛ همه با درد مشترک. هیچکدوم از ما اگه سرمایهای داشتیم الان اینجا کف پیادهرو نبودیم. من حتی زبان انگلیسی خوندم که دست زن و بچههام رو بگیرم و از کشور برم ولی با پول کارگری نمیشد بری خارج. ما چارهای جز دستفروشی نداریم. بدترین روزهای ما، روزیه که باجگیرا میان سراغ کسبه. کتککاری میشه، چاقوکشی میشه، باجگیرا حتی به من و موی سفیدم رحم نکردن و کتکم زدن و فحشم دادن. میان و تهدیدمون میکنن. باج ندی کتک میخوری، فحش میخوری، چاقو میخوری.»
باجگیرها، چهرههای نامرئی در خردهفرهنگ دستفروشی تهران و شاید باقی شهرهای ایران هستند. هر جا بساط دستفروشی خیابانی قوت گرفته باشد، سر و کله باجگیرها پیدا میشود؛ مردان یا گاهی زنانی که بنا به قانونی مجعول و قراری نامعلوم، متر به متر پیادهروها را صاحب شدهاند و نرخگذاری کردهاند و بابت این مالکیت بیسند، باج میگیرند.
پیادهروهای جنوب شرق و جنوب غرب چهارراه ولیعصر، از گرانترینهای این محدوده است که بعضی دستفروشهای تازهوارد باید بابت یکماه بساطچینی در مساحتی معادل ۲ متر در یک و نیم متر، ۵ میلیون تومان باج بدهند وگرنه کاسبهای قدیمی که ناگفته و زبان بسته، مطیع باجگیرها هستند و از همین همپیمانی نه چندان آشکار و غیر انتفاعی، عواید معنوی مثل حق سن و حرمت ریش دریافت میکنند، به نیابت از روسا میآیند و مانع بساطگستری تازهواردها میشوند.
فقط آنهایی که از ۴ یا ۵ سال قبل و زمان دلار ۳۰۰۰ هزار تومانی به پیادهروهای این چهارراه کوچ کردند و از قدمای کسب در این محدوده محسوب میشوند، باج نمیدهند. مثل همان مردی که کفش ورزشی میفروخت. همین پیرمرد ۶۵ ساله هم که تی شرت مردانه میفروشد باج نمیدهد، چون او هم حوالی سال ۱۳۹۵ و ۱۳۹۶ به این پیادهرو آمده و فقط هفتهای ۵۰ هزار تومان برای روشن ماندن یک لامپ مهتابی بالای بساطش پول میدهد که اسمش را گذاشته «پول برق»، اما حتی دستفروشهای آن طرف چهارراه به سمت خیابان کاخ هم از باجگیری معاف نیستند فقط، چون محدوده کسبشان دورافتادهتر و نادیدنیتر است، رقم کمتری پرداخت میکنند؛ زن و شوهری که نزدیک خشکشویی «دانمارک»، لیوان و قمقمه میفروشند، هفتهای ۲۵۰ هزار تومان باج میدهند و دانشجوی فوق لیسانس سینما که دورتر از قنادی فرانسه، کتاب کهنه میفروشد، هفتهای ۱۰۰ هزار تومان.
طبق گزارشی که مرکز آمار ایران از وضعیت اشتغال و بازار کار در تابستان ۱۴۰۱ منتشر کرد، ورودی به بخش خدمات در تابستان امسال نسبت به تابستان ۱۴۰۰ حدود یک درصد افزایش داشته و از عدد ۵۷.۵ (ورودی شاغلان به بخش خدمات در تابستان ۱۴۰۰) به ۵۸.۳ (ورودی شاغلان به بخش خدمات در تابستان ۱۴۰۱) افزایش یافته در حالی که ورودی به بخش صنعت که پایه توسعه و تولید و پیشروی اقتصاد کشور است، در تابستان امسال با کاهش ۰.۲ درصدی نسبت به تابستان پارسال به عدد ۳۵.۲ درصد و ورودی به بخش کشاورزی که پایه خودکفایی و ارز آوری برای اقتصاد کشور است، در تابستان امسال نسبت به پارسال، در بخش شهری با کاهش ۰.۷ درصدی به ۶.۴ درصد و در بخش روستایی با کاهش ۲.۸ درصدی به ۴۴.۸ درصد تنزل یافته است.
غیر از آمارهای نه چندان دقیقی که مسوولان شهرداریها از تعداد دستفروشان میگویند، هیچ عدد و سرشماری دقیقی درباره شاغلان این شغل کاذب و غیر رسمی که در فهرست خدمات قرار میگیرد و هیچ ارزش افزودهای هم به اقتصاد و تولید و توسعه کشور اضافه نمیکند، موجود نیست. حتی نمیتوان با قطعیت گفت که تعداد تحصیلکردهها، تعداد سالمندان، تعداد زنان، تعداد کودکان یا اخراجیهای دانشگاه یا سایر اقلیتهای اجتماعی بین دستفروشان کم یا زیاد شده، چون هیچ پیمایشی در این باره موجود نیست.
هرچه گفته میشود صرفا بر مبنای مشاهدات است. اما این را میتوان با قطعیت گفت که همین مشاهدات، همین قدمهای پر شتاب یا تلاش و تبلیغهای با فایده یا بیفایده برای فروش اجناسی که خیلی ضروری هم نیست، تصویر واقعی و غیرقابل انکار از نابودی سرمایه انسانی به ارزانترین قیمت است.
داد و دعوا تا بیرون از واگنهای مترو کش میآید. سه جوان که رفیقند و هم محله، هر کدام با یک دست، چرخدستی پر از خرده ریزهای متروپسند؛ هدفون و قاب گوشی تلفن همراه و فلش و هدست و اقلام الکترونیکی و دیجیتالی را پشت سر میکشند و با دست دیگر، شانههای همدیگر را جوری هل میدهند که سه نفری، تقریبا پرتاب میشوند روی سکوها.
دعوا سر این بوده که چرا هر سه، در یک روز و یک مسیر و یک زمان، جنس جور و عین هم آوردهاند. یکیشان که بلندتر از دو تا رفیقش داد میزند، لگد میپراند به چرخ آن یکی و یکیشان یقهاش را میگیرد و شاخ به شاخ میشوند. مردم مامور سکوی مترو را صدا کردهاند و مامور میآید و سه نفر را به زور از هم جدا میکند و چرخها را توقیف میکند و از بیسیم، همکارش را صدا میکند که بیاید و چرخها را ببرد و این سه رفیق هنوز داد میکشند، حالا بر سر مامور مترو. بعد از یک ربع، هر سه دست خالی، هر کدام چشمها را به نقطهای دوخته و روی نیمکتهای سکو کنار هم نشستهاند، در سکوت مطلق. بعد از نیم ساعت، همانی که لگد پرانده بود، دستمالی به پیشانیاش میکشد و میرود سمت پلههای برقی.
در مسیر بالا رفتن از پله برقی از رفاقتشان و چاله گودی که به دلیل رقابت هر روز گودتر میشود میگوید. جلوی غرفه ساندویچهای آماده داخل سالن ایستگاه، سه نوشابه لیوانی میگیرد و برمیگردد سمت پله برقی، سمت رفقایش.
«ما الان باید پشت نیمکت دانشگاه نشسته باشیم، باید الان مشغول خلق و تولید باشیم، باید به فکر آینده و پیشرفت باشیم، ببین چطور با خفت، هرز میریم واسه دوزار که فقط امروزمون رو پاس کنیم.»