دکتر بابک زمانی؛ نورولوژیست و نویسنده در روزنامه هممیهن نوشت: سوال مهم امروز ما این است؛ ماندن یا رفتن؟ اعتراض یا مهاجرت؟ و اینکه اعتراضات اخیر دلیل کدام است و کدام را تقویت میکند؟
معلم سالخورده و بازنشستهای که سالهاست با دریغ، درد، اندوه و ماتم شاهد نومیدی و مهاجرت مرغان زیبایی است که زندگی خود را وقف آموزش و پرورش آنها کرده است، میتواند بارقهای از امیدواری و امید به ماندن، ماندن و ساختن در این اعتراضات ببیند. اعتراضاتی که نقش آخرین و جوانترین نسل ایرانیان در شروع و گسترش آن انکارناپذیر است.
چهکسی میتواند حب میهن داشته باشد و با امید به ماندن آخرین نسلهای ایرانیان خوشحال نشود؟ آنکه اعتراض میکند لابد به نتیجه آن امیدوار است، لابد میماند تا اعتراضش بهثمر بنشیند، لابد به نوعی دریافته آیندهاش به سرنوشت زمینی که در آن زاده شده، پیوند خورده است. آینده و سرزمینی که به هیچرو از آن گریزی نیست! معلم پیر میتواند شمهای از آنچه در چند نسل قبلتر بارز بود و در نسلهای اخیر محو شد، در این نسل نوظهور مشاهده کند. ماندن، هزینه دادن، استخوان خرد کردن و اصلاح -ولو اندکی- اصلاح کردن!
نسل پدربزرگ و مادربزرگها، با آن دنیای سادهشان که تنها به عشق، امید و فدا شدن نیاز داشت! همهچیز را برای دیگری میخواست. نسل والدین، جمع و دیگری در نظرش رنگ باخت و فرد و همین یک زندگی برایش مهم شد. همهچیز را برای خود و البته، صد البته، برای فرزندانش میخواست. بدون آنکه توجه کند دارد برای دیگری بهرغم سرنوشت تاریخیاش تصمیم میگیرد!
بنابراین نسلی مهاجر شد تا خود -شامل فرزندش -را به ساحل مقصود که فرسنگها از خانهای که سهم او بود فاصله داشت برساند. حالا فرزندان خواهران و برادرانش هرروز فریاد میزنند و میخواهند خانه خود را برای آینده خود و ایضا فرزندانشان بسازند، فرزندان خود او نیز ممکن است روزی از او بپرسند «اینجا کجاست که پدران و مادرانت نزیستهاند؟»
این فرزندان ممکن است در آن شهر غریب روزی در مدرسه همراه با شاگردان دیگر درسی بیاموزند که «اینجا شهری است که پدران و مادران شما در آن آنقدر ماندند و تلاش کردند تا آیندهای نیک برای شما و فرزندانتان بیافرینند» شاید سوال نکنند تا نیازارند، اما حتما در دل خواهند پرسید که شما چرا نماندید و استخوان خُرد نکردید؟ چرا بر سفره آماده فرزندانی نشستید که پدران و مادرانشان در چندین نسل با خون و استخوان برای آنها فراهم آورده بودند؟
معلم پیر در این اعتراضات، اعتراضاتی که بیشترین نقش را در آن تحصیلکردهترین جوانان دارند، ردی از امید به آینده، ردی از تلاش برای اصلاح امور، ردی از فدا کردن خویش برای دیگری، برای آینده، برای آزادی و برای فرزند میبیند.
انسان به تنفساش میماند و کشور به مردمانش. معلم پیر تنها به همین دلخوش است؛ مردمی که میمانند قطعا نوعی از زندگی را ادامه میدهند که تنها با ماندن و زندگی کردن تداوم مییابد. رفتن، اما بیتردید شیوههای دیگر زندگی را تفوق میدهد؛ بنابراین تنها، ماندن و سبکی از زندگی شرافتمندانه بیتعصب و بیتکلف را ادامه دادن بارها و بارها بیش از رفتن و تندیهای تند کردن در آینده کشور موثر میافتد.
گویا قاعدهای نانوشته هست، آنان که میروند هرچه تند و تندتر میشوند، تندی بیخطر را گاه، چون هدیهای تقدیم روان مقابل میکنند. آنان که میمانند به زندگی و تمام واقعیتهایش میاندیشند، به تغییراتی اندک، اما بهشدت واقعی که راه را برای تغییرات دیگر هموار میکنند و پویندگان را منسجمتر.
معلم پیر به این نسل تازه از راه رسیده خوشامد میگوید. دوست دارد پیامآور نسل پدربزرگها و مادربزرگهایشان برای آنها باشد. همان نسل خوش خیال و آرزوباوری که هر چه بود، هر چه کرد، ماند و سوخت، اما جز تجربهای دردناک نیندوخت!
شاید میدانست صاحبان اصلی این خاک روزی فراخواهند رسید، خواهند آمد، خواهند ماند و راه وامانده را پی خواهند گرفت، شاید آن همه رنج و ناکامی روزی اندکی مفید باشد.