
جلال رحمانی
جلال رحمانی در وبلاگ شخصی خود مطلبی در مدح سید محمد خاتمی به شرح زیر نوشته است:
خاتمي براي من درست يك هبوط بود. تا او بود حس مبهم و تعريفناشدهاي همچون يك توهم براي ما اميد و ايمان ميداد كه گويا همهچيز ما در سايهي او نظام مييابد و تا او باشد دردي نداريم كه به درمان آن نرسيم.
اين حس، شايد تنها مال من نبود، مال همهي آناني بود كه در كنار «او» زندگي را معنا كرده بودند و از نگاه او به خود و حق و استواري خود ايمان يافته بودند. اما وقتي او رفت، به يكباره متوجه شديم كه چقدر ضعيف و بيپايه و بيمتكا بوده ايم. گناه از او نبود، از ما بود. گناه از واقعيتهاي پيرامون ما نيز نبود، از درك و برداشت ما بود. ما بوديم كه در ضعف و بينوايي تاريخي خود، اتكا بر فرد را به جاي اتكا بر نهادهايي كه بتواند براي ماندن و استواري ما ضمانت خلق كند، چسبيده بوديم.
درك ما ناقص بود و اگر ميتوانستيم به نقص اين درك خود پي ببريم، شايد او را هم به آن سادگي و آساني از دست نميداديم. يا بهتر بگويم، شايد بيش از حد بر او بار نميانداختيم و فكر نميكرديم كه او متصدي همهچيز و همه كار ماست و همه چيز ما در او جواب مييابد و همه درد ما در او التيام ميگيرد.
خاتمي يك نشانه بود. او ما را نشان داد كه اگر بخواهيم ميتوانيم كسي باشيم كه هم خود ما، و هم ديگران، به آن باور كنند. او فراتر از يك نشانه نبود. اما توقع ما از او خيلي بيشتر از اين بود.اين واقعيت ما بود و اين همان هبوطي بود كه مرا – حد اقل من يكي را – از آسمان به زمين آورد. صدها اسير و آواره و بيپناه، همچون آوارگان بيپناه چوسان قديم در افسانهي جومونگ، بعد از شكست سپاه دامول، و هيچ كسي نبود كه بداند براي فراري دادن شان از ميدان سياهي و عقده و انتقام چه كاري كند.
سالهاي بياو، سخت و طاقتفرسا، اما آهسته آهسته باور كردن به اينكه بدون «او» هم ميشود ماند، هرچند سرشكستهتر و رنجورتر و داغدارتر. اندك اندك، از او هم غافل شديم. خاطرههاي او همچون «تصوير لحظههاي خطر» در لرزش ذهن ما باقي ماند. سالي يك بار از او يادي كرديم، اما نه براي اينكه از او بياموزيم، بلكه براي اينكه بيچارگي و ناتواني و سرشكستگي خود را از ياد ببريم. هر كسي به كاري چسبيديم. هر كسي به راهي خرسند شديم. هر كسي تلاش كرديم نشان دهيم كه در تنهايي خود نيز ميتوانيم كسي باشيم...
آدمي به تعبير عزيز نسين «شير خام خورده است»! و هر كه از جنس و قبيلهي «ما» بوده است، بيگمان يكي از همان شيرخامخوردگان و فراموشكاران تاريخ است. زود ميگيرد و زود از دست ميدهد. گويي حوصلهي هيچ باري را ندارد كه دو روزي روي دوش خود نگه دارد.... من يكي لااقل يكي از همينها بوده ام و اين بود كه بار ديگر با هبوطي بر زمين چشمم باز شد: دنيايي كه در آن ميزيستيم دنيايي سخت وهمناك و مغشوش بوده است. اين اعتراف را از اين جهت ميكنم تا كساني كه از ضعف و زبوني ديگران، احساس غرور و سرفرازي ميكنند، دلشان آسودهتر باشد.
هيجان داشتيم كه همه چيز را از ياد ببريم. همه چيز را به تاريخ بسپاريم و تاريخ را نيز به ميراثداران آن، تا هرگونه كه خواستند براي ما تعبير و تفسير كنند و ما نيز افسانههاي آنان را تكرار كنيم و به آن دلخوش باشيم كه گويي از تاريخ نبريدهايم. چينيها ميگويند آناني كه دشمني را از ياد ميبرند سزاوار دوستي نيستند. گويي ما در خفهكردن حافظهي تاريخي خود مصداق همين سخن شديم.
اعتراف خوشايندي نيست و شايد طعنهزنان زيادي باشند كه با نيش طعنه و كنايهي خويش، اين حماقت و جهالت و شيرخامخوردگي را به رخ من بكشند. اما اين طعنه هيچگاه نميتواند سنگينتر از دردي باشد كه از فراموشكاري تاريخي ما بر ذهن و قلب ما سنگيني ميكند. اين اعتراف، اگر براي طعنهزنان فرصتي براي تشفي كينههاي درون شان است، براي ما، حد اقل براي من، بازخواني عبرتي است كه شايد بتواند اندكي از سنگيني درد بكاهد.
اعتراف بر فراموشكاري تاريخي ما، فرصتي براي به خودآمدن ما نيز هست. آناني كه براي همه چيز از قبل آمادگي دارند، خوشبختترينهاي عالم اند. گويي آنها با غيب سر و سري دارند. اما من، از اين خوشبختي بهرهاي نداشته ام. ما براي هر تجربهي خويش به تكرار بها پرداختهايم و هيچگاه هم نشده است كه از يك تجربهي خويش براي چند دوره عبرت اندوخته باشيم. خاتمي اولين تجربه و اولين پيشقراول همسالان من بود.
هيچ چيزي برايش قابل پيشبيني نبود. گاهي با پا و گاهي بر رو ميخزيد. حساسيت گامبرداشتن و پيشرفتن خود را نيز به خوبي درك ميكرد و اين بود كه هر چند ماهي يكبار مينشست و تجربههاي مردم را براي مردم تكرار و بازخواني ميكرد تا به اين ترتيب، تجربهي مردم به شعور آنان تبديل شوداما «نفهمي» ما «يك بار ديگر در تاريخ تكرار شد». ما عبرت نگرفتيم و به زودي حافظهي تاريخي خود را از دست داديم. اين بود كه بار ديگر حادثهي عبرتانگيزي در تاريخ تكرار شد: اين بار در سيماي حمله بر معرفت!
اين سخن را كه ميگويند صداي مردم صداي خداست، باور ندارم. مردم همچون آبي اند كه هر كسي به هر سمتي هدايت شان كند، همان ميشود: بيرنگ و بيبو و خاصيت. با شكل ظرف خود شكل ميگيرد و در مسيري كه هدايت شود، اثر ميگذارد. آب ميتواند مزرعهاي را سبز و شاداب كند، آب ميتواند سيلاب شود و شهر و آبادياي را از ريشه براندازد.... اما آنكه مردم را به حركت مياندازد، كيست؟
ميدانيم كه براي عبرت گرفتن از تاريخ و از زندگي انسان علامهي دهر شدن ضرورت نيست.گاهي يك حرف هم ميتواند تو را براي خودت كسي بسازد، به شرطي كه اين حرف را جدي بگيري و بياموزي. بلال و عمار و سميه و ياسر و بقيه ياران پيامبر زحمت زيادي نكشيدند تا بالاخره به كنه حقيقت پي ببرند. براي ما هم يكي دو درس كافيست. اما شرط آن است كه اهل عبرت باشيم و بخواهيم از اين يكي دو درس چيزي برداريم كه به درد مان ميخورد. اغلب گفته ام: تقدير ما اين نيست كه از يك قتلگاه بيرون شويم و به قتلگاه ديگر داخل شويم. گفتهام مظلوميت و محكوميت تقدير ما نيست؛ اما عبرتناپذيري ما از تاريخ و از حوادثي كه تاريخ در برابر مان افكنده است اين ناتقدير را به تقدير ما تبديل كرده است.
وقتي از تاريخ عبرت نگيريم، تاريخ چه سنگين بر ما تكرار ميشود. داستان جنگ صفين و قرآن بر نيزه كردن معاويه را همه شنيده و خواندهايم، اما اين داستان تكرار هميشگي تاريخ است. قرآن، وسيلهی فريب براي چشماني كه جز ظاهر نميبينند و خدا را از ياد ميبرند. علي بود كه بعد از صفين با دردي جانكاه ميگفت: «ألم تقولوا عند رفعهم المصاحف حيله و غيله، و مكراً و خديعه: أخوانُنا و اهل دعوتنا، ... آيا هنگامي كه از روي حيلت، و رنگ، و فريب و نيرنگ، قرآنها را برافراشتند، نگفتيد برادران ما و همدينان مايند؟ ... فقلتُ لكم: هذا امراً ظاهره ايمانٌ و باطنه عدوان و أوله رحمه و آخره نَدامه... به شما گفتم: اين كاري است كه آشكار آن پذيرفتن داوري قرآن است، و نهان آن دشمني با خدا و ايمان. آغاز آن مهرباني است، و پايان آن دشمني. ...»
وقتي ما درك نكنيم كه چه هستيم و ما برخلاف گفتهي امام علي «حق را با رجال سنجش كنيم» نه اينكه «رجال را با حق بسنجيم»، تكرار تقدير تاريخي ما اجتناب ناپذير است. از زمان امام علي چهارده قرن فاصله داريم، اما از زمان خاتمي فقط چهارسال فاصله داريم. اگر فراموشكاري ما از زمان امام علي به علت بعد فاصلهي ما توجيهپذير است، فراموشكاري ما از زمان خاتمي چه توجيهي دارد؟ از امام علي تا خاتمي چه مقدار هزينههاي مكرر پرداخته و چه مقدار تجربههاي مكرر داشته ايم؟ آيا هنوز هم اهل عبرتپذيري نيستيم؟
هنوز هم شايد براي عبرتگرفتن ما دير نباشد.از اينكه مردمي به ناحق دست به باطلي بزنند كه عمري و تاريخي را در ندامت آن بسوزند، استخوانم ميلرزد. معرفت نه نقطهاي براي آغاز است و نه نقطهاي براي پايان. اما ميتواند نقطهاي براي تكرار عبرت ما در تاريخ باشد.