پاسخ دریافتی- مالک رضایی؛ چه آن دلباختۀ چهل سال قبل که در مقدمۀ یادداشت از او سخن رفته بود و چه دوستان فعلی، جملگی به یک طعنه سخن گفتند. «نمیفهمی» همان واژۀ آشنا. موثرترین فرمان ختم کلام برای پایان بخشیدن به هر گفتگویی که مغایر دیدگاه ماست، مناسبات اجتماعی ما با هیچ واژهای به آن اندازه آشنا نیست.
باری نوشتهای که با عنوان «
سِحر سیاه صادق هدایت» در فرارو منتشر شد با انبوهی از واکنشها در فضای مجازی، کامنتها و تلگرامها مواجه شدکه بیش از آنکه نقدی بر نوشته باشد، کوبیدن ناقد با طعنههای ناروا در دستور کارش بود. دریغ از یک دلیل قوی و معنوی که ذهن آدمی در پناهش آرام گیرد.
نگارنده در آن یادداشت، با بیان ارتباط سازمان یافتۀ ساختار اصلی رمان بوف کور با نویسندۀ آن، درکی دیگر از رمان بازگو کرده بود. اما در کنار سایر وهنها، محترمانهترین طعنهای که دریافت کرد این بود که چرا برداشت شخصی خود را مطرح کردهای و آثار و افکار پیشگامان را نخواندهای. اینکه چگونه به آن رسیده بودندکه نخوانده است، خود حکایتی دیگر از غیب گویی وغیب دانی آنهاست.
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت / در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟
اما در اینکه مدعیان تساهل و آنانی که در سبک وسیاق خود حتی از قدسیان ملکوت هم علت خواهی میکنند چرا بدون ارائۀ دلیل مبینی برداشتی مغایر با طبع خود را در موضوعی بر نتافتند سخن، زیاد میتوان گفت. اما به نظر میرسد همان سخنان را هم بر نتابند. فلذا، راز دل همان به، نگفته مانَد.
گویی آنها حق دارند برای هر امری برداشت شخصی خود را مطرح کنند اما طرح هر برداشتی که مزاحم قالبهای ذهنی آنهاست، ذَنب لا یَغفَر است.
حال که بوف کور هدایت به «فیل در تاریکی» مولوی تبدیل شده و از «بیبیسی» گرفته تا سایر رسانههای خارجی، بینندگان خود را بر تماشای میوۀ آن میخوانند چرا پذیرفتن این نکته امر مشکلی بود که شخصی هم تماشاگر بستان آن باشد؟
داستان معروفی از مولانا است که جمعی در دیجور سیاهی و تاریکی شب در صدد کشف هویت موجودی بر آمده بودند، اما
دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکیش کف میبسود
یکی پشت آنرا لمس میکرد و آن را تخته سنگی بزرگ میدانست، یکی دستی بر پای آن میکشید و آن را ستونی محکم تصور میکرد، یکی گوشش را تکان میداد و باد بزنش میپنداشت و ...
آن موجود عظیم الجثه، فیلی بزرگ بود که اینچنین همگان را سر کار گذاشته بود.
خلاصه
همچنین هر یک به جزوی که رسید، فهم آن میکرد هرجا میشنید
از نظرگه، گفتشان شد مختلف، آن یکی دالش لقب داد، این الف
به مصداق این حکایت، راقم آن یادداشت نیز بر استواری دیدگاه خود در میان صدها نظر استوار و نااستوار از این اثر تاکید نداشت و پیشاپیش آمادۀ دریافت هرگونه نقد و ایرادی بود که بر او ببارد. لیکن آنگونه نشد. دریافتیها با ادعاهای مدارا گران همخوانی نداشت.
برخی نگارنده را با بیانی تحکم آمیز به خواندن نقدهای ادبی در مورد این اثر ارجاع داده بودند. سمعا و طاعتا، فرمانشان قبلا اجرا شده است اما سخن یادداشت نقد ادبی رمان نیست.
اگر یک ناقد ادبی در بررسی یک اثر صرفا به جنبههای هنری، فلسفی آن توجه میکند، چرا یک کارشناس جامعهشناسی، روانشناسی، و... هم این حق را نداشته باشد که در نگاه به آن، چشمی به ویژگیهای شخصیتی، روانی و زیست اجتماعی خالق اثر نیز داشته باشد.
خاصه که ما با اثری مواجه باشیم که در میان دهها اثر از آن نویسنده، مشهورترین و معروفترین آنهاباشد.
در مورد آثار معروف جهان نیز، کسانی بودهاند که بر ویژگیهای خاص روحی، روانی نویسنده و تاثیر آن بر آثارشان انگشت تاکید نهادهاند. کسانی در نقد رمان «برادران کارامازوف» تا بدانجا پیش رفتند که آن را ناشی از روان پریشی افراطی «داستایوسکی» دانستند و حتی تمایلات جنایتکارانۀ او را بر خلق آن اثر بیتاثیر ندانستند.
اما کسی از این گفته بر آنها نشورید و خوشبختانه ستون فقرات نویسنده و ادبیات روسیه هم از این گفتهها نلرزید. در مورد هدایت که چنین گفتهای مطرح نشده است بر آشفتگی دوستان از چه بود؟
مگر نه اینکه هر اثر ادبی مبانی فکری مشخصی دارد و هیچ مبنای فکری هم در سیطرۀ انحصاری یک رشتۀ خاص نیست. چرا ممکن نباشد که یک اثر ادبی را مرتبط با خود صاحب اثر و دیدگاههای او نیز بررسی کرد؟
به هر تقدیر روحیۀ هدایت و برداشت او از تاریخ، سیاست و زندگی، خاص و منحصر بفرد بود و این در زندگی او قابل کتمان نیست. متاسفانه در تمام طول زندگی نه چندان بلند خود از همه نظر تنها زیست. عمر او در انزوا سپری شد. ازدواج نکرد. همان روحیه باعث شد که او در همۀ مراحل زندگی توفیق مورد انتظارنیابد و...
حال چه ایرادی دارد که کسی بگوید، این ویژگیهای روحی، روانی بر ساختار ومختصات بوف کور هم تاثیر داشته است؟
اینکه نویسنده میگوید در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بهکسی اظهار کرد... در اینجور مواقع هر کس بهیک عادت قوی خود، بهیک وسواس خود پناهنده میشود. حجار سنگ تراشی میکند، نویسنده مینویسد و... در این مواقع است که یک هنرمند حقیقی میتواند از خودش شاهکاری بهوجود بیاورد و... گویای چیست؟
بسیار خوب این شاهکار با تمام ویژگیهایی که در آن است در بوف کور بوجود آمده است. بهتر است ما هم آنرا متصف به خودرویی نکنیم، چرا که از آن دست که میپروردش میروید.
کسی کتمان نمیکند که صادق هدایت با آن ذهن سیال و توانمند، آشنایی کافی با مکاتب مختلف فکری و ادبی داشت. هم با رئال آشنا بود هم با سوررئال. اما نه زندگی ونه اثر او نشان نمیدهد که وی در دنیای واقعیت و در عالم فرا واقعیت با رئال و سوررئال کنار آمده باشد.
در هیچکدام وحدت و آشتی، ایجاد نشده است. گویی که این امر در یک فضای یاس آلود و ناامیدکننده به دنیای واقعیت و فراواقعیت ذهن او مرتبا، پیام منفی دادهاند.
در بخش دوم رمان، زبان هدایت اندکی جنبۀ رئالیستیک هم دارد و از همان زاویه هم میتوان استنباط کرد که نویسنده به جنبههای جسمانی، دنیایی و زمینی هم پرداخته است اما همان جنبه هم مورد انزجار و نفرت اوست.
درآن بخش او تلاش دارد که حداقل این ابعاد را تا سطح توقعات خود ارتقا بخشد. اما شور بختانه جز کشتن همۀ آرزوها راهی دیگر پیش روی خود نمیبیند و چنین ناکامی در زندگی رئال خود هدایت هم هویداست.
صادق هدایت در بوف کور با استنباطی از کلیات تاریخ و یا به هر تعبیر واستنباطی که از سرشت انسان دارد، محیط پیرامون را جز رجّاله نمیبیند. اعتقاد دارد که همه در رجّالگی خویش غوطه ورند.
قهرمان داستان در فضای محض بدبینی قرار دارد. از همان نظر بود که گفته شد چنین بروندادی از نگاه به پیرامون، میتواند، یک افکار عریان و بی رحمانه، تحویل خوانندگانش دهد که در صورت تاثیر گرفتن از آن به غیر از «نیهیلیسم» ره به جایی نبرند.
متعجبم که چرا دوستان از این سخن بر آشفتند که به رغم توانمندی قلم صادق هدایت در بوف کور اثری که از آن برای خواننده باقی میماند تاریک است و این تنها، سخن نگارنده نیست.
«به طور کلی فضای همۀ صحنههای بوف کور با تاریکی همراه است واگر سخن از روشنی باشد این روشنایی ضعیف و موقتی است...» داستان یک روح. سیروس شمیسا ص (۸۲)
ناکامی در کنار آمدن با واقعیات چه در کلیاتی از سرشت انسان به گونهای که برخی از هدایتشناسان از جمله دکتر سیروس شمیسا استنباط کرده است و نظر نگارنده به آن نزدیک است و چه در کلیات تاریخ ایران به گونهای که برخی با نگاه تاریخی، سیاسی اجتماعی اثر او را به مشروطیت و نهایتا دورۀ رضا شاهی پیوند دادهاند، در بوف کور آشکار است.
نگارنده هیچ مجادلهای با فهم و تعابیر گوناگون از بوف کور ندارد. بلکه به وجه اختصار شرح پیوند ارگانیک بوف کور با روح وروان نویسندۀ رمان مد نظر اوست.
نگاه ناامیدانۀ نویسنده که او را برای تبیین سرنوشت محتوم «خنزر پنزری» از سرشت انسان هدایت میکند در جای جای رمان آشکار است.
هیچ کاراکتری در رمان هدایت نقش مثبت ایفا نمیکند و تنها عشق راستین و رویایی او هم جای در غیر ممکنهای ذهنی او دارد.
نگاه مثبت هدایت به عشق اثیری خود کاملا نگاه افلاطونی است. او نتوانسته است هیچ پیوندی با آن عشق رویایی خود برقرار کند. همچون شعاعی فقط یکبار بر او درخشیده است. یک ستارۀ پرنده بوده که به صورت یک زن بر اوتجلی کرده است. مابقی شخصیتهای رمان هرچه هست رجّاله و لکّاته است.
قهرمان داستان، را چه در داخل رمان بدانید و یا خارج از آن تلقی کنید که رمان «سایهای» از اوست، فردی کاملا منزوی و تنهاست.
سرنوشت نهایی قهرمان در رمان مسکوت است و فهم آن به خواننده واگذار شده است. اما ارثیۀ شوم مادر یعنی همان شراب کهنۀ آمیخته به زهر که با آن پدر، عمو، عشق اثیری و... به کام مرگ رفتهاند در انتظار خود او هم هست. و مع الاسف در انتظار خود صادق هدایت نیز. چه شباهتی!
«جدال و تعارض او با کسی که باید با او تبدیل به وجود متحد شود به حدی قوی است که بعدها در زندگی واقعی خود هدایت هم تاثیر میگذارد و او خود را از بین میبرد.» داستان یک روح. سیروس شمیسا ص (۳۶)
ما در دو بخش رمان بوف کور با سایهای از خود نویسنده در دو مرحله از زندگی او مواجه هستیم. دو وجه متمایز از یک کاراتر واحد در رمان، که آرام آرام به سوی مرگ و ناامیدی میرود، کاملا آشکار است.
سخنی گزاف نیست که بوف کور، به هیچ وجه داستان محض خیالی نویسنده نیست، بلکه یک قضاوت در مورد هستی و سرشت انسان است که عشق اثیری و اتوپیایی او برای همیشه به کام مرگ رفته است و در دنیای رجّالگان به ازدواجی اکراه آمیز با «لکّاتهای» تن داده است.
حالا او نسبت به لکّاته با هر تعبیری که از این بیان سمبلیک او داشته باشیم، همه جور احساس را به طور همزمان دارد.
احساسی از نوع خوبی، بدی، ناامیدی، نفرت، عشق، کینه، التماس، عجز و ناتوانی از همه نوع آن که کل وجود قهرمان داستان را در بر گرفته است و در نهایت ناکام از اجابت کوچکترین خواستهاش به کشتن او هم مبادرت میورزد. و خود به مرد «خنزر پنزری» تبدیل میشود که همیشه از او نفرت دارد.
بوف کور سرنوشت «خنزر پنزری» را برای سرشت انسان سرنوشتی محتوم میداند. که بر کلیه مراحل زندگی و مرگ او هم سایه انداخته است.
صادقانه گفته است که هیچ انسانی ایده آل ذهنی او نیست و همۀ انسانها سر نوشت «خنزر پنزری» دارند. با وصفی که نویسنده از «خنزر پنزر» دارد، توصیفی تلختر و وهن آمیزتر از آن برای موجودی که تاج کَرَّمنا بر سر اوست نمیتوان ارائه کرد.
چرا دوستانی از ذکر این واقعیت میرنجند که زبان هدایت در بوف کور فاصلۀ پر مخافتی با ذات کرامت انسانی دارد. انسان در ذات حقیقی وانسانی خود موجودی زیبا، دوست داشتنی و وجهی از خداوند بر روی زمین است. هیچ نشانه و قرابتی از این تصویر را در مورد انسان ما در بوف کور نمیبینیم.
خلق ما بر صورت خود کرد حق / وصف ما از وصف او گیرد سَبَق
تاج کَرّمناست بر فَرقِ سرت / طوقِ اعطیناک، آویز برت
چنین تصویری از انسان با تصویر محتوم «خنزر پنزری» هدایت از او فرسنگها فاصله دارد.
تمام تلاش نگارنده در آن یادداشت براین بود که بگوید رمان بوف کور میوهای تلخ است و تلخی آن بیش از همه ناشی از تلخی بستان آنست. مگر اینکه کسی ادعا کند که نه میوه، تلخ است و نه بستان آن، که در آن صورت مجادلهای با اونیست. کامش شیرین باد.