اختلاسهای چندین و چند هزار میلیاردی، زد و بند برای به چنگآوردن مناقصهها، لابی و باند بازی برای کرسی و میز و صندلیها، کلاهبرداریهای ریز و درشت با عطر و بوی سرمایهداری، هیچیک ماجرای زندگی خصوصی ابراهیم و حسین آقا و پسرش رضا نیست.
نمیترسند از گفتن آنچه به آنها گذشته، هرچه هست؛ ریز و درشت، گناه کرده و ناکرده، مقصر و شرمنده میگویند، میگویند از زندگی که محکوم شده بود به مرگ، پلشتی، دزدی و بی بندوباری... زندگی خصوصیشان زندگی یقهسفیدانی نیست که تنها در پروندههای قوه قضاییه و دادگستری و مراجع ذیصلاح خلاصه شود، هرچه هست حتی خصوصیترین اتفاقهایش برایشان گفتنی است...
آویختهاند از سقف تختها عروسک دختربچههایشان را، به دیوار برچسب زدهاند پوستر آرزوهایشان را، تخته نرد و دیدن فوتبال و سریالهای شبانه، قدم زدن در حوالی مرکزی که در آن دور هم جمع شدهاند و کشیدن چند نخ سیگار، یه دور همی و چند عدد میوه، دانه انداختن مهرههای تسبیح یادگار پدر و یک محفل چند نفره گوشه آسایشگاه برای مرور خاطراتی که تلخ و شیرین تنها برای گذراندن شب و صبحی است که تعداد روزهای پاکیشان را روز افزونتر کند...
مافیای مواد مخدر با نامهای فانتزی "ماشروم" ، "گل"، "کروکودیل"، "نخ" و ...توجه عام و خاص را با ایجاد جذابیت به مخدرهای جدید جلب کرده و در پشت پرده ماجرا همه سوداگران مواد مخدر میدانند سود پولهایشان در خرده فروشی خرده فروشان و افیونهایی است که برای توده و عموم آقشار آسیب پذیر نهفته است.
سری زدیم به مرکز ترک و نگهداری موقت معتادان، مرکز "طلوع بینام و نشانها"؛ مرکزی که حدود 200 نفر در آن به امید زندگی به دور از دود غلیظ در آن جمع شدهاند. وارد آسایشگاه که میشوی برای چند دقیقه حس میکنی فرشها، لباسها، دیوارها و ستونهای اینمکان عجین شده به بوی سیگار، اما اینجا تنها یک مرکز موقت نیست، معتادانی که برای ترک دائم در آن جمع شدهاند یک شب نمیمانند و شب دیگر برنمیگردند، اینجا ماهها در محیطی مملو از امید شب و روزشان را میگذرانند تا به عمیقترین گودال زندگی پرتاب کنند "سمی" را که سراسر زندگیشان را مسموم کرده است.
از پدر و پسری برایمان گفتند که هردویشان از کودکی معتاد شدهاند و هم اکنون تختهایشان را برای ترک کنار یکدیگر چیدهاند، «رضا» متولد 67 است و از 14 سالگی شروع به مصرف مواد کرده؛ میگوید بار اول تریاک را با آب پرتقال بالا انداخته است، قرار بوده تا صبح قمار بازی کند و برای اینکه نخوابد، تریاک میخورده.
رضا برخلاف عموم افراد که مصرف مواد مخدر برای اولین بار برایشان کاملا ناآشناست، از استعمالش تعجب نکرده و او را به هم نریخته است. تمامی افراد خانوادهاش مصرف کننده بودهاند. پدرش، پدربزرگ و مادربزرگش، عموهایش، عمه و شوهرعمهاش هفت نفر اهالی خانوادهای بودهاند که همگی اعتیاد داشته و رضا در چنین خانوادهای قد کشیده است.
پس از مدتی به دنبال نشئگی بیشتر، تریاک را کنار میگذارد و شروع به مصرف کراک میکند. ماجراجوییهایش به همینجا ختم نمیشود، پس از مصرف کراک، شروع به قاطی کردن آن با آب کرده و تزریقی میزند، به دنبال شیشه میرود و حتی تا جایی پیش میرود که کراک و شیشه را با هم مخلوط کرده و تزریق میکند.
رضا 18-17 بار در کمپ خوابیده و ترک نکرده، به خاطر مصرف، کم کم شروع به دزدی میکند، از خانه و مغازه گرفته تا جیب مردم، از این به بعد تنها دغدغهاش تامین پول موادش میشود، نه تحمل درد و خماری را دارد نه میتوانسته دل از نشئگیهایش بکند.
درباره تلخترین خاطره زندگیاش از او میپرسیم که میگوید: نامزدم را به خاطر شرایط مالیاش معتاد کردم. یک سال از خودم کوچکتر بود، سه سال پیش با دختری که حتی سیگار یا قلیان هم مصرف نمیکرد آشنا شدم. خانوادهاش به علت اعتیاد با ازدواجمان مخالف بودند. حتی به من گفتند در صورتی که پاک شوی، برایتان خانه و مغازه میگیریم و میتوانید باهم زندگی کنید. خیلی مرا دوست داشت، خانوادهاش را به فرار تهدید کرده بود...نتوانستم مواد را کنار بگذارم، او هم به خاطر من خانوادهاش را رها کرد و به دروازه غار آمد. وضع مالی خانوادهاش خوب بود، معتادش کردم...
به من میگفت اگر ترک نکنم، شروع به مصرف میکند، از شنیدن این موضوع چندان ناراضی نبودم، با خودم فکر کردم که شرایط مالیاش خوب است و میتواند پول موادم را جور کند؛ به همین خاطر او را نیز معتاد کردم. با من شروع به مصرف شیشه و کراک کرد. شنیدیم که خانوادهاش از من شکایت کرده بودند. خوشبختانه نمیتوانستند ما را پیدا کنند چون اصلا مشخص نبود کجای دروازه غار خودمان را گم و گور کردهایم.
نامزدم که متوجه شد من نمیتوانم به هیچ قیمتی مواد را ترک کنم، تصمیم به بازگشت گرفت؛ چارهای نداشتم جز اینکه او را پیش خانوادهاش ببرم تا حداقل بتوانم بابت شکایتی که از من شده بود خلاص شوم. الان هم آخرین خبری که از او دارم این است که 8، 9 ماهی است ازدواج کرده...سؤالهای زیادی از رضا پرسیدم که همه را به شرایط بد خانوادهاش نسبت میداد و میگفت: چه توقعی از من دارید؟ مهندس و دکتر شوم یا تاجر و کاسب؟ از همان زمان که چشم باز کردم جز لول تریاک و دود کراک و حشیش چیزی ندیدم، حداقل اینکه در زمینه مواد و اعتیاد دکتری دارم...
پدرش "حسین آقا" هم اینجا بود. میتوانستم در مورد تمام سؤالهایی که او مقصرش را پدر و مادر و خانوادهاش میدانست بپرسیم...پیش قدم شدم برای هم صحبت شدن با آقا حسین و پرسیدن سوالهایی که در مورد رضا ذهنمان را به خودش مشغول کرده بود...رضا عامل اصلی اعتیادش را شما و شرایط بد خانوادهاش میداند؟
من را هم برادرم معتاد کرد... دور تسلسل اعتیاد...
پسر به همان سرنوشت پدر دچار شده بود...حسین را نیز برادر بزرگترش از 16 سالگی معتاد کرده بود؛ گویا خیلی کمرو بوده و نمیتوانسته با دیگران ارتباط برقرار کند. برادرش موضوع را میفهمد، به حسین میگوید که مشکلش را حل میکند، مقداری تریاک به او میدهد تا بخورد، حسین میگوید: من هم خوردم و شنگول شدم، از این اتفاق خوشحال بودم که میتوانم پررو تر از قبل باشم.
پرسیدم چرا بچه دار شدی؟ فکر نمیکردی با توجه به شرایط تو و خانوادهات فرزندت سرنوشتی نخواهد داشت؟ نگران نبودی او هم به بلای خودت مبتلا شود؟
آن زمان که بچهدار شدم، شرایط مالیام خوب بود و فقط تریاک مصرف میکردم، تا اینکه مادر رضا قهر کرد و به شهرستان رفت، سرطان داشت و در نهایت فوت شد. دو سال بعد مجددا ازدواج کردم، یک پسر دیگر و ...رضا را هم به خانوادهام سپردم. مجبور بودم همسر جدیدم را معتاد کنم، خیلی نِق میزد و باید بابت تمامی کارهایم به او پاسخ میدادم. اولین بار او را با مصرف دودی هروئین معتاد کردم و پس از آن تزریق کردن را به او یاد دادم. شرایط ازدواج دومم نیز بسیار وخیم شده بود، آوارگی دست و دامانمان را گرفته بود، حتی پول شام و ناهار خود را نیز نداشتیم.
اوضاع از این هم برایم بدتر شد، خانواده همسر دومم از شرایط بد ما اطلاع پیدا کردند و از شهرستان راهی تهران شدند تا دخترشان را بازگردانند. رضا از آب و گل درآمده بود، به جای رفتن به مدرسه و بازیهای کودکانهاش، روزش قمار بیلیارد بود و شبش نخوابیدنهای نشئگی تریاک... با رضا در خرابهها زندگی میکردیم، با هم مصرف میکردیم و با هم زندان میرفتیم...
تا اینکه چندماه پیش تصمیم گرفتیم ترک کنیم، تصمیم گرفتیم از شرایط وخیمی که در آن گرفتار شدهایم رها شویم، در نهایت رضا زودتر از من به این مرکز مراجعه کرد تا برای ترک اقدام کند، من قبلا هم اینجا آمده بودم و میدانستم این مرکز میتواند تنها راه نجاتمان باشد. منهم پس از 20 روز به اینجا آمدم، شرایط این مرکز ترک اعتیاد با تمامی کمپها متفاوت است. اینجا محبت را به دیگران مدیون هستیم و عشق بلاعوض به یکدیگر هدیه میکنیم. اینجا میتوانیم به مواد نزدیک نشویم.
معتقد است اگر اینگونه مراکز افزایش یابد، مصرف مواد مخدر در کشور به شدت کاهش مییابد و یا اینکه بسیاری از مصرفکنندگان دست از اعتیاد به این مواد افیونی برمیدارند؛ میگوید: کمپهای اجباری دورهشان تمام شده، فرد با حال و روز بدتر پس از رهایی از این دسته کمپها شروع به مصرف مجدد مواد میکند.
مواد انسان را به گدایی میکشاند، هیچ کس نباید بگوید من با یکی دو بار مصرف، معتاد نمیشوم و مثل بقیه سرنوشت من بیچارگی نیست. مواد از هیچکس نمیپرسد تو کی هستی؟ پسر کدام پدری؟ شرایط مالی و اقتصادیات چیست؟ اعتیاد صیاد است، انسان صید میکند...
تلخترین خاطره زندگیاش، شوکهام میکند؛ میگوید پسر دومم خیلی زیبا بود، رضا در مقابل زیبایی او هیچی نداشت، زمانی که دو ساله بود، شرایط مالیمان آنقدر وخیم بود که حتی نمیتوانستیم خودمان را زنده نگه داریم. او را در کنار حرم رها کردیم. اما عذاب من به همین جا ختم نمیشود، ما هیچ برگه و نشانهای از اسم و مشخصاتش در درون وسایلش قرار ندادیم، شاید اگر اسم و مشخصاتش معلوم بود امروز میتوانستیم پیدایش کنیم...عذاب زندگی من، کابوس هرشبم، تلخترین اتفاق زندگیام این است که نمیتوانم از هیچ طریقی پسرم را پیدا کنم.
من به عذابی گرفتار شدهام که تنها با مرگم از آن رهایی مییابم...
از رضا و پدر رد میشویم، پسری که گویا زندگیاش بازسازی شده مستند زندگی پدرش است...از اعتیادشان در کودکی گرفته تا معتاد کردن زنانی که قرار بود همدم زندگیهایشان باشند... به هر حال هر دوی آنها این روزها حالشان خوب است، گویی دوباره یکدیگر و خودشان را پیدا کردهاند...در همین حین جوانک خوش بر و رویی نظرم را به خودش جمع کرد، پسری 26 ساله با جثهای نسبتا تنومند و موهای بور، آرام نشسته بود و گاهی لبخندی آرام از لبانش میگذشت، نزدیکش شدیم...حالش را پرسیدم و ماجرای حضورم را در این مرکز برایش توضیح دادم، از او خواستم راحت تر از همیشه حرفهای گفتنی و ناگفتنیاش را برایمان مرور کند، لب به سخن گشود...
ابراهیم از 18 سالگی مصرف شیشه را شروع میکند، هفتهای یک بار، بعد دو بار، سه بار و به تدریج دفعات مصرفش بالا میرود. تنها بهانهاش برای روی آوردن به مخدر، به دست آوردن انرژی، شهوت بیشتر و شب نخوابی بوده است. اولین بار از طریق پایپ با دوستانش شیشه مصرف میکند و به همین دلیل 48 ساعت نه چیزی میخورد و نه میتواند بخوابد.
میگوید: زمان مصرف حس کردم حال عجیبی دارم و اکنون که به گذشته نگاه میکنم و تعدد تجربه این حس را به یادمیآورم تازه میفهمم چه حال کثیفی داشتهام.
پس از شش ماه مصرف شیشه، به کراک روی میآورد و این اتفاق دقیقا همان زمانی است که به فردی کارتنخواب تبدیل شده و روز و شبش را یا در دروازه غار، شوش و یا اتوبان شهید رجایی سپری میکرده است. میگوید: روزگار تلخ و بسیار بدی بود، باعث شد پدرم را کتک بزنم، خدا مرا ببخشد. درنهایت یکروز از خماری شدید در خیابان وصال غش کردم. ناگهان یک 206 جلوی پایم ایستاد. بعدا فهمیدم که این شانس زندگی من بود، این فرد از اعضای انجمن همیاران متقاضی ترک اعتیاد بود. او مرا به این مرکز آورد.
بدترین لحظات زندگیاش به کمپ «شفق» مربوط میشود، دو سال را در شفق میگذراند. یکی از همان روزها، دو گرم کراک به دستش میرسد. در حین مصرف، او را میبینند، به اتاق فیزیکی منتقلش میکنند و او را به ستون فیزیکی میبندند.
ابراهیم میگوید: 45 دقیقه با لوله سبز(نام لولهای است که معتادان را در کمپ شفق تنبیه مجازات میکردهاند) مرا زدند. تمام بدنم خونی شده بود، مجبورم کردند زانو بزنم و دو دستم را روی زمین قرار دهم. یک نفر از آنها روبرویم قرار گرفت و کف دو پایش را روی دستانم قرار داد تا نتوانم حرکت کنم، فرد دیگری یکبار از سمت راست و بار دیگر از سمت چپ شدیدا به کتفم ضربه زده و کتفهایم از جا دررفتند و شکستند. دوهفته با همین وضع در انفرادی بودم، تا اینکه فردی به آنجا آمد و کتفهایم را جا انداخت. دو سال حضورم در شفق نه تنها شرایطم را بهتر نکرد بلکه پس از بیرون آمدنم شرایطم وخیمتر شده بود.
در رفتگی و شکستگی کتفهایم عجز زندگیام شده است، حتی نمیتوانم با کسی شوخی کنم و کار پرفشاری انجام دهم، حتی نمیتوانم به راحتی کتفهایم را به بالا ببرم...
درباره علت تصمیم گیریاش به ترک میپرسیم و اینکه آیا ترک مخدر شیشه واقعا امکان پذیر است؟ میگوید خماری شیشه تنها با خواب سپری میشود، فقط خواب و خواب... هر کس بتواند این خوابها را تحمل کند، شیشه را ترک میکند. ترک شیشه با روح و روان فرد بازی میکند، تنها در خواب کابوس میبینی و دائما با خودت حرف میزنی، ذهن دائما به تو فشار میآورد که برو دنبال زندگیات، حالت خوب شده، تو میتوانی همانند بقیه زندگی کنی...اگر آن زمان که ذهنت تو را تحت فشار قرار میدهد به سخن گفتنهایش گوش کنی و به جامعه برگردی، 100 درصد دچار مصرف مجدد خواهی شد.
ادامه میدهد: شش ماه طول میکشد تا گرد و غبار اولیه شیشه از فرد دور شود و پس از آن فرد وارد مرحله جدید ترک مصرف میشود.
این روزها در همین مرکز و پس از شش ماه حال و روزش خوب است، حتی پدرش که یک زمان او را به خانه راه نمیداد، به ملاقاتش آمده و از او خواسته است به خانه برگردد. حرفهای پدرش قلبش را به درد آورده، از سرافکنده شدن پدر و خانوادهاش خودش را نمیبخشد.
کمی از شرایط زندگیاش دور میشوم و از اصطلاحات جالب مصرف مواد مخدر در میان معتادان از او سؤال میپرسیم، میگوید: در مورد مصرف شیشه اصطلاحات متفاوتی به کار میبریم، میگوییم برویم "در و پنجره بسازیم"، پایپ، در میشود و شیشه، پنجره...
با بچهها میگوییم برویم "برفبازی"، شیشه در درون حقه، زمانی که فندک را زیر آن قرار میدهی، آب میشود، یخ شده و شبیه برف میشود...
زمانی که میخواهیم حشیش مصرف کنیم، میگوییم برویم "کرهخوری"، چون کسی که مصرف کرده پس از مصرف حشیش به شدت دوست دارد مواد روغنی مصرف کند و از همه بیشتر کره میخواهد.
از دسترسی افراد به مواد مخدر نظرش را جویا شدم، میگوید: دسترسی به مواد خیلی راحت شده، برای فردی که ناآشنا و تازه کار است تنها 30 دقیقه زمان لازم است اما فردی که این کاره است، حتی یک دقیقه هم زمان نیاز ندارند...
گفتوگوی چند ساعته با رضا و حسین آقا و ابراهیم تمام شده، آماده رفتن میشوم، برای خداحافظی به ورودی آسایشگاه میروم، با صدای بلند از همه خداحافظی میکنم و با صدایی چندبرابر پاسخ میگیرم و راهی میشوم...
زندگی کنار این دیوارها و تختها، آویزان کردن کوچکترین شئی که یادآور خوش ترین لحظات و عزیزترین افراد زندگیاست، غم غریبی را به هر آدمی منتقل میکند. ساعتها دراز میکشی و خیره میشوی به سنجاق سر دختر بچهات که مدتهاست او را ندیدهای، زل میزنی به انگشتر یادگاری پدرت که مدتها در خاک خفته است، به گردن بندی که نام مادر را برروی آن حک کردهای و اشک در چشمانت حلقه میزند...قصد کردهای قویتر از هر لحظه برروی پاهایت بایستی، سراسر وجودت به عزم از نو متولد شدن خلاصه میشود...به فکر فرو میروی...