![ترمز برید، آمبولانس دیر رسید بچهها مردند ترمز برید، آمبولانس دیر رسید بچهها مردند](https://cdn.fararu.com/files/fa/news/1403/11/20/2432174_135.png)
صبحی که با شکوه از دل پگاه برخاست در غروبی سرد و تاریک زخمی از نشتر فراق روی شرم در سیاهی شامگاه پنهان کرد.
سعید نیاکوثری؛ بهار جوانی شان تازه بر شاخسار زندگی به شکوفه نشسته بود. سبدهایشان پر از سیبهای سرخ عشق به فردا بود و سپهر رویاهایشان روشن از خورشید امید.
سروهای وجودشان که قد میافراشت باغ زندگی را شکوهی دیگر میبخشید. خانهها لبریز شور وجد وجودشان شانبود و خانوادهها دلخوش به غزالهایی که از کمند حوادث میگذشتند و بی پروا از تلخ و شیرین روزگار میکوشیدند با همان داشتههای اندکشان شاد زندگی کنند و عمارت آینده خود را آجر به آجر بنا نهند
افسوس که بهار نورسته جوانی شان دیده به راه سبزی جوانههای عشق بود که طوفان مرگ، گل وجودشان را از شاخه حیات چید تا در سردی زمستانی که بی مهابا شلاق بیداد میکشد، روی از باغ زندگی برگرفته و رخ در نقاب خاک سرد افکنند
اندام نحیف شان تاب سنگینی جرثومه آهنین واژگون شده نداشت. گلبرگهایشان لطیف تر از آنکه زخم تیغ بران پارههای آهن را تحمل کند. آخرین بوسه سفر همیشگی را بر پیشانی مادر به یادگار گذاشتند و حسرت گرمی دستهایشان بر قلب پدر ماند. شاید کتاب زندگی شان حرفی تازه از فرداها نداشت و دفتر خاطراتشان دیری بود که خاطرهای خوش برایشان به یادگار نمیگذاشت. هر چه بود دلتنگ بودند و بیقرار رفتن. صدای کشیدن شدن پیکر سنگین اتوبوس تا همیشه در گوش جاده خواهد ماند و ناله جانسوز کبوتران زخمی و خاموشی جاودانه دخترانی که آرزوهای جوانی را بر تار و پود فرش حیات نقش میزدند.
دفترهای خط خورده، ..
جزوههای ناتمام، ...
فصلهای باقی مانده کتاب درس ..
و کلاس درسی که دریچههای رو به وسعت هیچ گشوده میشود
صبحی که با شکوه از دل پگاه برخاست در غروبی سرد و تاریک زخمی از نشتر فراق روی شرم در سیاهی شامگاه پنهان کرد.