محمود دولتآبادی در روزنامه شرق درباره مرگ ابراهیم گلستان نوشت: وقتی کودکی بودم در کلاس دوم-سوم دبستان مسعود سعد ده دولتآباد، بعد از پایان بهره عصر کلاس غالباً میرفتم برای زنانی که مرد خانوادهشان (همسر، فرزند، برادر) برای کار به سفر رفته بود، نامه بنویسم. یادم هست نامه را که مینوشتم دعای پشت سر یکی دو عبارت بیش نبود، یکی آن بود که «پیر شوی پسرم» و دیگر اینکه «عمر به کمال داشته باشی!» نخستین دعا برایم خوشایند نبود، چون میدیدم پیرمرد-پیرزنانی را که بسیار دردمند از کنارم میگذشتند و طول کشید تا بفهمم معنای مخالفش آن است که «جوانمرگ نشوی».
اما «عمر به کمال» را درک میکردم و برایم خوشایند بود اگرچه در معنای ساده آن یعنی در نیمهراه عمر زمین نخوری. جالب اینکه در سالیان اخیر هر وقت ابراهیم گلستان را دیده یا به او اندیشیده بودم همان دعای عمر به کمال در ذهنم تداعی میشد، زیرا در نظر من گلستان تجسم چنان معنایی بود.
گلستان عمر به کمال داشت. هم به معنای دریافت کودکانه من، هم در معنای باروربودن عمر در همه عرصههایی که او در هنر آزموده و پیروز بوده بود. چنانچه پیشترها به آن پرداختهام خاصه در باب داستانپردازی و نثرنویسی آنهم در دورهای که زبان نوشتار -دستکم در نوشتن داستان- میرفت که مغلوب زبان پیشپاافتاده کوچهبازار بشود. پس اکنون چیزی بر افزون ندارم جز اینکه بگویم شخصاً ابراهیم گلستان را دوست میداشتم ورای همه تنگنظریها که هیچ و هیچگاه پسند من نبوده است. یادش گرامی.