فرارو- ریچارد رنگهام (Richard Wrangham)، مردمشناس بریتانیایی باور دارد که سرآغاز بشریت ما، قتل یک زورگو بوده است. او در مصاحبهای با اشپیگل، توضیح میدهد که چرا هوموساپینها با همزمان هم از آرامترین گونهها هستند، و هم از خونریزترینها.
اشپیگل: پروفسور رنگهام، شما به موضوع رفتار تهاجم علاقمندید. چرا برای تحقیق در این باره به جنگلهای اوگاندار رفتید؟
رنگهام: جنگل پر از رفتار تهاجمی است. یکی از کارهای مورد علاقۀ من قدم زدن در جنگل است و اینکه چشمهایم را ببندم و فقط گوش کنم. صدای پرندگان، حشرات و نعرۀ میمونها را میشنوم و گاهی حتی صدای یک فیل را؛ و چرا این موضوع اینقدر برای ما آرامشبخش و خوشایند است؟ اکثر این صداها را نرهایی تولید میکند که نر بودن و تسلط خود را فریاد میزنند. به بیان دیگر، این صدا، صدای زبان تهاجم است.
اشپیگل: در تحقیقات شما در رابطه با شامپانزهها، آیا همیشه روی رفتار تهاجمی تمرکز داشتهاید؟
رنگهام: نه. در ابتدا نحوۀ تغذیۀ این حیوانات را مطالعه میکردم که یک موضوع به کل متفاوت است. اما وقتی که یک شامپانزه را از صبح تا غروب دنبال میکنید، اهمیت رفتار تهاجمی کاملاً برایتان آشکار میشود. در مقایسه با ما انسانها، میزان رفتار تهاجمی آنها بسیار زیادتر است.
اشپیگل: میتوانید یک مثال بزنید؟
رنگهام: مثلاً رفتار نرها در آستانۀ بلوغ: آنها تقریباً به صورت آیینی به مادهها یکی از پس از دیگری حمله میکنند، تا اینکه هر کدام علائم فرمانبرداری را نشان دهند. تنها زمانی که یک نر به تسلط جسمی بر تک تک مادهها برسد است که میتواند وارد سلسله مراتب نرها شود و برای رسیدن به بالاترین جایگاه ممکن رقابت کند.
اشپیگل: و آیا این بیرحمی به آنها امکان موفقیت میدهد؟
رنگهام: صد البته. وقتی که یک نر کاملاً به بلوغ میرسد، به حمله به مادهها با وجود اینکه علائم فرمانبری را نشان میدهند، ادامه میدهد. نری که یک مادۀ خاص را بیش از همه میزند، احتمال خیلی زیادی دارد که پدر فرزندان بعدی او باشد.
اشپیگل: وقتی که چنین چیزی را مشاهده میکنید، چه احساسی دارید؟
رنگهام: ناراحتم میکنم. من عاشق شامپانزهها هستم، و آنها برایم بسیار جالب هستند. وقتی شاهد لحظاتی حیرتانگیز هستم، این موضوع را درک میکنم. اما به هر حال جنبههای کثیفی هم دارند. مشاهدۀ اینکه یک نر، یک ماده را میزند، غمانگیز است، همینطور زمانی که شاهد هستید که این حیوانات امحا و احشا میمونی را که هنوز زنده است، بیرون میکشند. این خشونت ذاتی شامپانزهها در گوشتخواری شدیداً زننده است. همین موضوع باعث شده است که در ۴۰ سال گذشته گوشت نخورم.
اشپیگل: آیا درست است که یک دانشمند این رفتار را "کثیف" توصیف کند؟ آیا رفتار تهاجمی شریرانه است؟
رنگهام: اینکه برخی از رفتارهای شامپانزههای را عمیقاً ناخوشایند ندانیم، متناقض با منش انسانی است؛ و اینکه این رفتار تهاجمی شریرانه است؟ بله، من اینطور فکر میکنم، حداقل وقتی که با خشونت فیزیکی و تحمیل درد همراه است. خشونت در مقابل حسن رفتار قرار دارد. به نظر من یک هدف اصلی تلاش بشر و هدف اجتماعی باید منوط به کاهش خشونت باشد.
اشپیگل: حداقل با این نگاه، ما انسانها ظاهراً گامی از شامپانزهها دور شدهایم.
رنگهام: بله. اگر شما ۳۰۰ شامپانزه را که همدیگر را نمیشناسند به مدت هشت ساعت در یک هواپیما کنار هم سوار کنید، بسیاری از آنها به احتمال زیاد از هواپیما زنده خارج نخواهند شد. در طرف دیگر، انسانها، در یک پرواز طولانی مدت حتی به هم دست هم نمیزنند. سطح بالایی از خشونت در میان گروهی از قبایل شکارچی-گردآورنده در استرالیا مشاهده شده است. این قبایل بدوی، دچار ناآرامی شدید اجتماعی هستند و مصرف الکل در آنها بالاست. با این حال، حتی تحت چنین شرایطی، بسامد خشونت میان چنین انسانهایی ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ بار کمتر از میزان خشونت در میان شامپانزهها میکند.
اشپیگل: با این حال انسانها نیز قادر به شکنجۀ یکدیگر هستند و تاریخ ما مملو از جنگ و نسلکشی است. با توجه به این موضوع، چطور میتوانید از متانت ذاتی بشر حرف بزنید؟
رنگهام: حق با شماست، این موضوع متناقض به نظر میرسد. اما مهم است که بدانیم، دو نوع مختلف از رفتار تهاجمی وجود دارد. خشونت در جنگ، غالباً برنامهریزیشده، عامدانه و با خونسردی صورت میگیرد. رفتار تهاجمی روزمرۀ شامپانزهها، در سوی دیگر، خودجوش و مقطعی است و مستقیماً زادۀ لحظه است. در اینجا، ما با یکی از بزرگترین رازهای طبیعت انسان مواجه هستیم: چرا ما در زندگی روزمره اینقدر آرام با هم برخورد میکنیم، در حالی که قادر به انجام درجۀ شدیدی از بیرحمی عامدانه هستیم؟
اشپیگل: آیا این نوع عامدانه و برنامهریزیشدۀ رفتار تهاجمی خاص بشر است؟
رنگهام: به هیچوجه. شما آن را در میان شامپانزهها هم میبینید. کنراد لورنز باور داشت که این حیوانات همدیگر را نمیکشند. اما ثابت شد که در اشتباه است. من عضوی از تیم جین گودال بود که برای اولین بار شاهد بودیم که چگونه شامپانزهها به اعضای گروههای همسایه حمله میکردند تا آنها را عامدانه بکشند. کشف الگوهای شبهجنگی رفتار تهاجمی در میان شامپانزهها زا غافلگیریهای بزرگ پژوهش ما بود.
اشپیگل: به عبارتی، ما بخش بیرحم طبیعت خود را از نیاکانمان به ارث بردهایم، و بخش صلحطلبمان چیزی است که ما از آنها متمایز میکند؟
رنگهام: بله، اینطور هم میشود گفت.
اشپیگل: شما نوشتهاید که انسانهای متانت خود را مرهون اهلیسازی خود هستند. منظورتان چیست؟
رنگهام: ما انسانها تعدادی از خصوصیات بیولوژیک را از خود نشان میدهیم که بیشتر در حیوانات خانگی دیده میشود تا حیوانات وحشی، از جمله میزان بسیار کم رفتار تهاجمی رودررو. دلیل اینکه من آرام بودنمان را به اهلی شدنمان نسبت میدهم این است که ما با حیوانات خانگی و حیوانات مزرعهای خود برخی از این خصوصیات را به صورت مشترک داریم که اکنون به آن سندروم اهلیشدگی گفته میشود. چارلز داروین در همان دوران متوجه این پدیده شده بود و به شدت برایش جالب بود. او حیوانات اهلی را مطالعه کرد و متوجه شد که آنها مشترکاً خصوصیات بسیاری را دارند که در حیوانات وحشی دیده نمیشود.
اشپیگل: مثلاً چه؟
رنگهام: بسیاری از حیوانات خانگی در پشم خود نقاط سفید دارند. آنها اغلب گوشهایی شل، صورتی کوتاه یا یک دم خمیده دارند. همۀ این ویژگیها در میان حیوانات وحشی نادر هستند، اما در میان حیوانات خانگی متداولند؛ و نکتۀ جالب این است که انسانهای به دلیل این ویژگیها نبوده است که حیوانات خانگی خود را انتخاب کردهاند.
اشپیگل: شما از کجا میدانید؟ شاید کشاورزان دورۀ پارینه سنگی به خوکهایی با گوشهای شل یا گاوهایی با لکهای سفید علاقه داشتهاند.
رنگهام: بله، این را به لطف آزمایشهای مبتکرانهای که دیمیتری بلایائف، دانشمند ژنتیک روس، انجام داده است میدانیم. او با در نظر داشتن تنها یک ویژگی روباههای نقرهای را بارور کرده است: او رامترین و آرامترین افراد هر نسل را انتخاب میکرد؛ و نتیجه این شد که بسیاری از دیگر خصوصیات معمول حیوانات خانگی، خود به خود در آنها ظاهر شد.
اشپیگل: روباههای بغلی باید بانمک باشند. شما خودتان آنها را دیدهاید؟
رنگهام: نه، متاسفانه ندیدهام. اما دانشجوی من، برایان هیر، به نووسیبیرسک رفته، که با تیم بلایائف آنجا کار میکنند. این موضوع برایش جالب بود که چرا سگها علامتهای انسان را بهتر از گرگها درک میکنند. او فرض را بر این گذاشته بود که این امر نتیجۀ انتخاب هدفمند از سوی انسانها بوده است. اما بعد او روباههای بلایائف را مورد آزمایش قرار داد و دریافت که آنها هم میدانند که چرا علامتهای انسانی را تفسیر کنند. بنابراین، توانایی درک علامتهای انسانی به نظر یک ویژگی دیگر حیوانات اهلی است، مانند لکهای سفید در موها. این عارضۀ جانبی، وقتی که حیوان به خاطر رفتار کمتر تهاجمی انتخاب میشود، ظاهر میشود.
اشپیگل: شما ادعا میکنید که انسانها نیز اهلی شدهاند. چه چیز باعث میشود که اینطور فکر کنید؟ ما لکهای سفید، یا گوشهای شل یا دم خمیده نداریم.
رنگهام: حق با شما است. ما دم نداریم که خم شود. اما اگر به اسکلت ما نگاه کنید، ویژگیهای خاص زیادی پیدا میکنید که خصوصیات حیوانات خانگی است. چهارتا از این ویژگیها در مقایسه با نیاکانمان بیشتر به چشم میآید: صورت کوتاهتر؛ دندانهای کوچکتر؛ کاهش تفاوت میان دو جنس، از این لحاظ که مردان بیشتر به زنان شبیه شدهاند؛ و در نهایت، مغزی کوچکتر. این آخری، به خصوص جالب است. در واقع، مشخصۀ طبیعی تکامل انسانها، افزایش مستمر اندازۀ مغز بوده است. اما مشخص شده که در ۳۰۰۰۰ سال اخیر، این روند معکوس شده است.
اشپیگل: چطور است در عدم حضور هر نوع فشار انتخابی، این دسته از ویژگیها شکل یافتهاند؟
رنگهام: ما هنوز در مورد این که چه مکانیزمهای بیولوژیکی منجر به ایجاد سندرم اهلیشدگی میشوند، نیستیم. اما شواهد غیرمستقیمی برای این موضوع داریم. برای مثال، آنچه که قابل مشاهده است این است که بسیاری از ویژگیهای اهلیشدگی در حیوانات جوان قابل مشاهده است...
اشپیگل:... به عبارتی، سگها شبیه توله گرگ هستند، و ما شبیه نئاندرتالهایی که هرگز به بلوغ نرسیدهاند؟
رنگهام: بله. خصوصیت حیوانات جوان معمولاً سطح پایینتر از رفتار تهاجمی واکنشی است. یک روش برای اینکه طبیعت توانسته باشد کاهش رفتار تهاجمی را رقم بزند، این است که به موجودات اجازه دهد تا همچنان که از لحاظ احساسی نوجوان هستند، به بلوغ برسند. تمام دیگر ویژگیهای نوجوانانه، چیزی نیستند به جز عارضههای کاهش رفتار تهاجمی.
اشپیگل: شما قبلتر گفتید که مغز ما از ۳۰۰۰۰ سال پیش شروع به آب رفتن کرده است. آیا این زمانی است که رام شدن انسانها شروع شد؟
رنگهام: خیر. ما میتوانیم روند اهلیشدگی را به شکل تقریباً دقیقی از روی سوابق فسیلی دنبال کنیم. با توجه به این شواهد، این روند حدود ۳۰۰۰۰۰ سال پیش شروع شده است. اندازۀ مغز در مراحل بسیار نهایی این روند شروع به کاهش کرده است.
اشپیگل: مشخص است که ما سگها، اسبها و گربهها را اهلی کردیم، اما چه کسی ما را اهلی کرده است؟
رنگهام: لغت "اهلی کردن" به نوعی غلطانداز است. این واژه به نوعی رابطه با انسانها را در معنای خود دارد. اما آزمایشهای بلایائف با روباهها به ما نشان داد که تنها چیزی که اهمیت دارد، انتخاب رفتار غیرتهاجمی است. اینکه که این انتخاب در اسارت یا در حیات وحش اتفاق بیافتد، فارغ اهمیت است. در حالی که برخی از گونهها توسط انسان اهلی شدهاند، اهلی شدن گونههای دیگر، به معنی کاهش رفتار تهاجمیشان، حاصل تکامل خودشان بوده است. ما از گونههایی هستیم که خودمان خودمان را اهلی کردهایم.
اشپیگل: چه نوع حیوانات اهلیشدهای در حیات وحش وجود دارند؟
رنگهام: بهترین مثالی که میتوان در میان نزدیکترین خویشاوندان ما پیدا کرد، بونوبوها هستند. آنها بسیار به شامپانزهها شبیه هستند، اما جمجمههایشان خصوصیات اهلیشدگی را نشان میدهد: صورتی کوتاهتر، دندانهای کوچکتر، مغز کوچکتر و کاهش تفاوت میان دو جنس.
اشپیگل: رفتار آنها آرامتر است؟
رنگهام. به شکلی قابل ملاحظه. وقتی که یک بونوبو به یک ماده حمله میکند، بونوبوی ماده برای کمک فریاد میزند و در عرض چند دقیقه، اتحادی از مادهها، بونوبوی نر را سر جایش مینشانند.
اشپیگل: بونوبوهای ماده نرها را اهلی کردهاند؟
رنگهام: بله، احتمالاً. بونوبوها در زیستگاهی زندگی میکنند که به مادهها امکان میدهد تا همیشه با همدیگر جابهجا شوند؛ برخلاف شامپانزهها. این امر به نفع شکلگیری اتحادهای اجتماعی میان مادهها شده است.
اشپیگل: آیا بونوبوها شامپانزههای بهتری هستند؟
رنگهام: آنها با هم بسیار خوشرفتارتر هستند؛ این درست است. اما البته بونوبوها هم جنبههای تاریک خود را دارند. یک آقایی در فرانسه جامعهای را بر اساس اصول زندگی بونوبوها شکل داد و حالا به خاطر رابطۀ جنسی با کودکان سر از زندان درآورده است.
اشپیگل: انسانها چطور؟ آیا زنان بودند که مردان را متمدن کردهاند؟
رنگهام: این موضوع به نظر بعید میرسد. داستانهای اسطورهای بسیاری از دورانی وجود دارد که در آن قدرت در دست زنان بوده است، اما امروز چیزی به عنوان مادرسالاری در هیچجای جهان نداریم، و شاهدی هم بر اینکه زمانی اینطور بوده وجود ندارد.
اشپیگل: اگر کار زنان نبوده، پس چه کسی مردان را رام کرده است؟
رنگهام: اینجاست که وارد میدان حدسیات میشویم، چرا که از فسیلها نمیتوان فهمید که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. کاری که در عوض باید بکنیم، این است که قبایل شکارچی-گردآورندۀ امروزی چطور به افرادی که رفتار تهاجمی دارند، برخورد میکنند. در میان این مردم که عموماً آرام هستند، برخی افراد همچون شامپانزههای آلفا سعی میکنند که با خشونت بر دیگران تسلط یابند. اعضای چنین جامعهای، بدون زندان، بدون ارتش، بدون پلیس، چطور واکنش نشان میدهند؟ تنها یک راه برای آنها برای دفاع در برابر کسی که رفتار تهاجمی دارد باقی میماند: او را اعدام کنند. کشتن با توافق میان دیگر مردان جامعه انجام میشود.
اشپیگل: استدلال شما این است اینطوری رفتار تهاجمی به صورت سیستماتیک از استخر ژنتیک بشر حذف شده است؟
رنگهام: بله، حتی اگر حذف نشده باشد، رفتار تهاجمی کاهش یافت. به نظر حسن خلق زادۀ چیزی به خشونت قتل است. البته سوتفاهم نشود. من مبلغ اعدام در دنیای امروز نیستم. عدالت خطاپذیر است، بنابراین مجازات مرگ، ناگزیر منجر به قتل افراد بیگناه خواهد شد؛ مزید بر این هیچ مدرکی مبنی بر اینکه مجازات مرگ در جلوگیری از ارتکاب جرم توسط مردم تاثیر دارد، وجود ندارد.
اشپیگل: این استدلال که مجازات مرگ ما را بدل به آنچه که امروز هستیم کرده، فرضیۀ بسیار متهورانهای است. چه طور به آن رسیدید؟
رنگهام: برمیگردد به زمانی که کتابی از کریستوفر بوئهم به اسم "سلسله مراتب در جنگل" را میخوانم. او در این کتاب، توضیح میدهد که چطور رفتار تهاجمی در جوامع شکارچی-گردآورنده، با اعدام کنترل میشود. این کتاب من را به این فکر واداشت که شاید این مکانیسم حتی روی تکامل ما تاثیر گذاشته باشد.
اشپیگل: اگر هر کسی که به دنبال قدرت میرود کشته میشود، یعنی اینکه رییسی در جوامع شکارچی-گردآورنده وجود ندارد؟
رنگهام: بله، روابط میان مردان در میان شکارچی-گردآورندهها بسیار برابر است.
اشپیگل: بنابراین وقتی که پدران قانون اساسی آمریکا این قول مشهور را که "تمام مردان برابر خلق شدهاند" را میآوردند، در واقع داشتند اصلی را که چندین هزار سال است که گونۀ ما را شکل داده بیان میکردند.
رنگهام: بله، جالب نیست؟ و این واقعیت که بیانیۀ استقلال فقط به مردان اشاره میکند، نه زنان، دقیقاً متناظر با وضعیت در جوامع شکارچی-گردآورنده است. برابری در میان آنها تنها متوجه مردان است. زنان در سوی دیگر، تحت سلطۀ مردان هستند.
اشپیگل: به نظر شما این موضوع از کجا شروع شده است؟ چرا مردان رتبههای پایینتر در نهایت دست به دست هم دادند تا زورگو را بکشند؟
رنگهام: طغیان علیه نر آلفا (غالب) بسیار خطرناک است. کسی اولین سنگ را میاندازد، زندگی خود را به خطر میاندازد. شیرها یا شامپانزهها جرات چنین کاری را ندارند. تنها انسانها قادر بودهاند که دور هم بنشینند و بگویند: "بیایید دور سنگ بزرگ قرار بگذاریم و سپس به او حمله کنیم و بکشیمش. "
اشپیگل: به بیان دیگر، زبان شورش زیردستان را تسهیل کرد؟
رنگهام: بله، چرا که تنها با بحث کردن و برنامهریزی در این مورد که چطور زورگو را بکشند، میتوانستند اطمینان داشته باشند که به خودشان آسیبی نخواهد رسید.
اشپیگل: برخلاف همۀ حیوانات، انسان قادر به عمل اخلاقی است. شما در کتابتان، مدعی هستید که این موضوع هم یک پیامد دیگر قیام نر بتا علیه نر آلفا است؟
رنگهام: بله. زمانی، جامعۀ مردان بتا علیه مرد قدرتمند متحد شدند. سپس متوجه شدند که از آن به بعد خودشان قدرت کشتن هر کسی را در گروه دارند. آنها قوانینی را برای زندگی با هم تثبیت کردند و هر کسی از آنها تخطی میکرد باید از مرگ میترسید. بدین ترتیب، کسانی که از قوانین تبعیت میکردند، در تکامل ترجیح داشتند.
اشپیگل: فرمانبری ما را بدل به موجودات اخلاقی کرد؟
رنگهام: جملۀ خوبی به کار بردید. ممکن است برایمان خوشایند نباشد. اما همینطور بوده است. اخلاقیات در تلاش برای اینکه عدالت جامعه فرد را هدف نگیرد، به وجود آمد.
اشپیگل: و به تدریج، بزدلی خود را در ژنهای ما وارد کرد.
رنگهام: بله؛ و سوابق فسیلی نشان میدهد که روند اهلی شدن شتاب بیشتری گرفت.
اشپیگل: آیا الان کامل شده؟ یا انسان هنوز در حال رام کردن خود است؟
رنگهام: در حال حاضر، نشانی از این که این روند متوقف شده وجود ندارد.
اشپیگل: انسانها بعد از ۱۰۰۰۰ نسل دیگر چه شکلی خواهند بود؟
رنگهام: البته، این موضوع حدسی است. اما اگر روند اهلی شدن کمافیالحال ادامه پیدا کند، احتمالاً حتی بیش از امروزمان کودکانه خواهیم بود. ویژگیهای نوجوانانۀمان بیش از این تاکیدشده خواهد شد: پیشانی بلند، چشمان بزرگ و چانۀ باریک.
اشپیگل: آخرین دستاورد ضدپیری!
رنگهام: این هم یک راه نگاه کردن به ماجراست.
اشپیگل: پروفسور رنگهام، ممنون از شما به خاطر این مصاحبه.
این حرفها فقط ظن و گمان و در بهترین حالت یک فرضیه ناقص و اثبات نشده است.
انسان از نسل میمون یا شامپانزه هموساپینس نیست. تئوری تکامل چنین چیزی را اثبات نکرده که هیچ، خودش هم هنوز اثبات نشده.
اول میگوید که کشتن حیوانات مهاجم باعث اهلی شدن شده است، بعد بلافاصله میگوید که تاثیر اعدام در کاهش خشونت اثبات نشده ... !