صادق زیبا کلام در روزنامه ایران نوشت: عنوان مطلب من پاسخ به این پرسش است که آیا رضا شاه و بهقدرت رسیدن او (از سوم اسفند ۱۲۹۹ تا ۳ شهریور ۱۳۲۰) معلول شرایط تاریخی ایران بود؟ آیا آن ۲۰ سال محصول شرایط سیاسی، اجتماعی اقتصادی و فرهنگی ایران بود؟ یا حسب روایت محصول خواست و اراده انگلستان بود.
من معتقدم که روح انگلستان از به قدرت رسیدن رضا شاه خبر نداشت بعلاوه اقدامات رضا شاه را از هر منظر که به آن نگاه شود ارتباطی با منافع انگلستان پیدا نمیکند. این دوگانگی؛ یعنی اینکه دولت انگلستان نقشی در روی کار آمدن رضا شاه نداشت و اینکه اقدامات رضا شاه خوب بود، بد بود، زشت بود، درست بود، غلط بود، ارتباطی به منافع انگلستان پیدا نمیکند را نمیشود در این کلام کوتاه بیان کرد یعنی از تاریخ اسفند ۱۲۹۹ که کودتا اتفاق میافتد و رضا خان میر پنج در رأس سه - چهار هزار لشکر قزاق آقا بابای قزوین وارد تهران میشوند و جزء دیگر کودتا، یعنی سید ضیاالدین طباطبایی تا شهریور ۱۳۲۰ که او دارد بسرعت از کشور خارج میشود، چون انگلستان او را کنار گذاشته و حکومتش را ساقط کرده؛ واقعاً نمیشود جز به جز بررسی کرد که آیا این رویداد محصول و معلول شرایط داخلی ایران بوده یا اینکه یک طرح بزرگی بوده است از جانب انگلستان!
اما بگذارید با خود کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ شروع کنیم. ببینیم زمانی که آن کودتا اتفاق افتاده است و در حدود پنج سالی که به طول میانجامد تا در آبان ۱۳۰۴ که رضا خان، رضا شاه میشود ایران چه شرایطی داشته، من معتقدم اگر آدم با حوصله و دقت به خود ایران در آن زمان نگاه کند متوجه میشود که رضا خان میرپنج و رضاخان سردار سپه و رضا شاه بعدی؛ بیش از آنکه محصول اراده غربیها، انگلیسیها و امریکاییها و ... باشد معلول شرایط و وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران بود.
مقارن با وقوع کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ در سیستان و بلوچستان قبایل بلوچ حکمرانی میکنند. در بیرجند (خراسان جنوبی) خاندان بزرگ علم جد پدری اسدالله علم در آنجا فرمانروایی میکنند. در مشهد و یکی دو سه شهر بزرگ مشهد کلنل محمدخان پسیان که فرمانده ژاندارمری بود، ارتباط خود را با حکومت مرکزی قطع کرده است.
همچنین بیرون شهرهای بزرگ ترکمنها و قبایل ترکمن همه کاره هستند. در مازندران هم بخشی را تنکابنیها گرفتهاند و در مابقی نقاط نیز دیگران قدرت را به دست گرفتهاند. گیلان رسماً دارای حکومتی است که به رهبری میرزا کوچک خان جنگلی اعلام جمهوری کرده است.
در آذربایجان فرقه دموکرات مدتهاست که علم خودمختاری برداشته است. بخش دیگر آذربایجان هم دست اقبال السلطنه ماکویی است که رهبری شمال آذربایجان را بر عهده دارد. اسماعیل سیمیتقو مدتهاست که بر منطقهای که الان آذربایجان غربی و کردستان نام دارد در حال حکومت است. شیخ خزعل در خوزستان فرمانروایی میکند. تکلیف جنوب ایران هم که با بختیاریها، قشقاییها و چهارلنگهها و سایر قبایل جنوب کشور روشن است. در کنار این قدرتهای اصلی باید از یک دوجین گردنه بگیر، کسانی که قشونی برای خود دارند نام برد.
سؤالی که مطرح میشود این است که پس حکومت مرکزی کجاست؟ دربار کجاست؟ پاسخ کوتاه: دربار و قدرت مرکزی به آنچنان فلاکتی سقوط کرده، به آنچنان بیقدرتی سقوط کرده که دربار شاهنشاهی ممالک محروسه ایران برج به برج ۱۵ هزارتومان دستی از سفارت انگلستان میگیرد که دربار سرپا باشد.
در این شرایط احمد شاه اصرار دارد تاج پادشاهی را کنار گذارد و ترجیح میدهد در اروپا زندگی کند. احمد شاه در تهران هم نمیتوانست اعمال قدرت کند. در چهار سالی که جنگ جهانی اول است یعنی از سال ۱۲۹۳ تا ۱۲۹۷ دو سال مانده به کودتای نظامی ۱۲۹۹، پانزده بار دولت درایران تغییر میکند. سؤال؟ چرا اینطور شد؟ من معتقدم اگر قرار باشد برای این وضعیت متهمانی را به دادگاه تاریخ فرابخوانیم با وجود همه عشق و اراده که به مشروطه و انقلاب مشروطه دارم، اما مشروطه را به دادگاه فرا میخوانم.
با آنکه معتقدم بعد از خداوند متعال هر چه که امروز داریم از صدقه سر دوران مشروطه داریم. یعنی ادبیاتمان، گفتمانمان، فرهنگمان، اینکه باید آزادی بیان باشد، اما چرا مشروطه متهم ردیف اول است؟ برای آنکه قاجارها به هر حال بیش از یکصد سال بر ایران حکومت کردند.
قبول دارم که خدمات چندانی به ایران نکردند، اما قاجارها توانسته بودند ثبات و امنیت و یکپارچگی کشور را برقرار کنند. به هر حال کسی که در کردستان بود کسی که در خوزستان بود، کسی که در گیلان یا مازندران بود، خود را مطیع پادشاه و حکومت میدانست.
مشروطه این را متزلزل کرد و این شکاف بزرگ را به وجود آورد. در این حالت قدرت دو تکه شد قدرتی که تا قبل از انقلاب مشروطه یکپارچه بود و در دربار خلاصه میشد، تضعیف شد. در این وضعیت یک فرد گمنام نظامی پادشاه آینده ایران میشود که هیچ ارتباطی با انگلستان ندارد.