دختر و پسر جوانی که به امید جلب موافقت خانواده هایشان برای ازدواج، با هم فرار کرده بودند پس از گذشت دو سال ازشروع زندگی مشترکشان و بهدلیل اختلافهای شدید، پروندههای متعددی علیه هم تشکیل دادند. تا اینکه سرانجام در آخرین دادگاه زن جوان گفت که همسرش یک مرد روانی است و تهدید کرده گوش سگ خانگی شان را برای او خواهد فرستاد...
در راهروی شلوغ مجتمع قضایی خانواده مستقردر ونک، زنان ومردان زیادی روی نیمکتها نشسته بودند تا نوبت رسیدگی به پرونده هایشان برسد. در میان آنها مرد جوانی با موهای کم پشت به چشمم آمد که از پشت عینک ته استکانیاش میشد افتادگی پلکش را دید.
به گزارش ایران، دختر و پسر جوانی که به امید جلب موافقت خانواده هایشان برای ازدواج، با هم فرار کرده بودند پس از گذشت دو سال ازشروع زندگی مشترکشان و بهدلیل اختلافهای شدید، پروندههای متعددی علیه هم تشکیل دادند. تا اینکه سرانجام در آخرین دادگاه زن جوان گفت که همسرش یک مرد روانی است و تهدید کرده گوش سگ خانگی شان را برای او خواهد فرستاد...
در راهروی شلوغ مجتمع قضایی خانواده مستقردر ونک، زنان ومردان زیادی روی نیمکتها نشسته بودند تا نوبت رسیدگی به پرونده هایشان برسد. در میان آنها مرد جوانی با موهای کم پشت به چشمم آمد که از پشت عینک ته استکانیاش میشد افتادگی پلکش را دید.
آن سوتر زنی جوان با شلوار جین و مانتویی بر تن نشسته بود. کفش ورزشی خالدار پوشیده و روی کولهاش عروسکهای کوچکی نظرها را جلب میکرد. وقتی وارد شعبه 276 دادگاه خانواده شدند، قاضی «غلامرضا احمدی» از روی پرونده اسم «فرزاد» و «ندا» را خواند و زیر چشمی نگاهشان کرد. معلوم بود در میان صدها پروندهای که هر هفته بررسی کرده این زوج جوان را بخوبی به یاد دارد. سپس رو به زن جوان گفت: «دخترم، با توجه به اینکه منزل مشترکتان را ترک کردهای، همسرت دادخواست تمکین به دادگاه ارائه کرده است. در این باره میتوانی توضیح بدهی؟»
ندا درجواب گفت: «آقای قاضی از دست این مرد خسته شدهام. از روزی که ازدواج کردهایم خیال میکند من دختر بچه هستم. نه اجازه میدهد سر کار بروم و نه با هیچ کسی تماس داشته باشم. اصلاً هیچ کاری ندارد جز اینکه مراقبم باشد...»
در این لحظه فرزاد بلند شد و به همسرش گفت: «من نمیگذارم سر کار بروی؟ من که روز اول گفته بودم خوشم نمیآید زنم کار کند. اما آنقدر اصرار کردی که اجازه دادم. اما به جای تشکر با آن دزد ناموس قرار گذاشتی...»زن جوان حرف شوهرش را قطع کرد و ادامه داد: «آقای قاضی، چند ماه بعد از ازدواجمان دیدم ازتنهایی حوصلهام در خانه سر میرود. با پیگیری زیاد کاری در یک داروخانه پیدا کردم که ماهی 700 هزار تومان حقوق میداد. اما این آقا سه ماه بعد یک میلیون تومان جلویم گذاشت و گفت؛ «این را بگیر و سر کار نرو». در حالی که من برای پول سر کار نرفته بودم.
دلم میخواست در جامعه حضور داشته باشم. وقتی به کار ادامه دادم، همچنان با تهدید ازمن میخواست که سر کار نروم. تا یک روز که کارم تا دیروقت طول کشیده بود، با عصبانیت به داروخانه آمد و همکارم را زیر مشت و لگد گرفت. بعد هم ناچار شد 25 میلیون تومان دیه بدهد و با التماس رضایت بگیرد. من هم بعد از آن خجالت کشیدم به داروخانه برگردم.» و... مرد جوان که همان موقع حرف همسرش را قطع کرده بود گفت:«آقای قاضی من تا دیپلم بیشتر درس نخواندم.
اما اززمان دانشآموزی کار میکردم. از دستفروشی تا کارگری برای مغازهها و وقتی هم میخواستم ازدواج کنم 150 میلیون تومان پول داشتم که یک خانه کوچک خریدم و گفتم زنم راحت باشد. اما هیچ وقت نفهمید که من دوستش دارم...»
از حرفهای زوج جوان میشد فهمید که آنها از 7 سال پیش با یکدیگر آشنایی داشتند و با هم همسایه بودهاند و بعد هم تصمیم گرفتهاند با هم ازدواج کنند. اما از آنجا که اعضای خانواده فرزاد با انتخاب پسرشان موافق نبودهاند، او به تنهایی به خواستگاری رفته است ولی خانواده ندا هم این نوع خواستگاری را دور از ادب و رسم خانوادگیشان دانسته و دست رد به سینه خواستگار عاشق زدهاند.
تا اینکه هر دو تصمیم گرفتند با فرار به شمال کشور خانوادهها را ناچار به تسلیم در برابر خواستهشان کنند. سرانجام هم دختر و پسر جوان دراوج دلخوری خانواده هایشان زندگی مشترکشان را در خانه شخصی فرزاد شروع کردند.
قاضی احمدی رو به زن جوان کرد و گفت: «همسرت قول میدهد خوش اخلاق باشد، شما هم بهتر است قهر کردن را تمام کنی و به خانه ات برگردی.»
اما ندا بلند شد و از کیفش چند برگه پرینت رنگی بیرون آورد و جلوی قاضی گذاشت. بعد هم گفت: «این آدم تعادل روانی ندارد. چراکه چند باری کتکم زده است. حالا هم که به خانه پدرم رفتهام و مهریهام را به اجرا گذاشتهام، تهدیدم کرده وگفته اگر برنگردم گوش سگش را میبرد و برایم میفرستد».
در این پرینتها عکس سگ خانگی و پیامهای تهدیدش را میتوانید ببینید. بنابراین من از شوهرم میترسم و به خاطر بیم جانی حاضر نیستم به خانهاش برگردم.»
قاضی رو به فرزاد کرد و گفت:«آخر پسر خوب، سگ بیزبان این وسط چه گناهی کرده؟ میدانم که همسرت را دوست داری، اما راه و رسم جذب علاقه همسر که این نوع رفتارها نیست.»
مرد جوان که از هیجان به لکنت افتاده بود بریده بریده جواب داد: «نه. این پیامهای تهدیدآمیز اصلاً از گوشی من نیست و این برگهها جعلی است. راستش بعد از اینکه اجازه ندادم سر کار برود پیشنهاد کرد توله سگ خرید و فروش کند. من هم تصور کردم سرش گرم میشود و میتواند با نظارت خودم خرید و فروش کند، اما سه ماه نشده دیدم 20 تا سگ در حیاط و داخل خانه ما جا خوش کردهاند.
یک روز هم همسایهها شکایت کردند و ناچار شدیم همه سگها را واگذار کنیم جز دو تایشان را که مریض بودند و نیاز به نگهداری داشتند. اما با رفتن زنم این 2 سگ هم تنها ماندهاند. جناب قاضی من فقط یکی دو بار همسرم را تهدید کردهام که اگر به خانه برنگردد مجبورم سگها را در خیابان رها کنم. همین.»
ندا میخواست حرفی بزند که قاضی نگاهی به پرینتهای ارائه شده انداخت و مدارک قبلی پرونده را هم بررسی کرد و سپس دستور داد شوهرش در اسرع وقت خود را به پزشکی قانونی معرفی کند و برگه سلامت روانی خود را به دادگاه ارائه دهد.بعد هم از هر دو خواست برگههای مربوط به اظهاراتشان را امضا کنند تا با تکمیل شدن پرونده رأی دادگاه را صادر کند.