مطلب زیر به قلم احمد غلامی، سرنوشت لحافدوزی را روایت میکند که به امیرعباس هویدا شباهت داشته است. البته مشخص نیست که این ماجرا، ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است یا رگههایی از واقعیت دارد.
این ماجرا را که در روزنامه «شرق» منتشر شده است، در ادامه میخوانید: حاجابراهیم لحافدوز، ارادت عجیبی به امیرعباس هویدا داشت. آنچه او را به هویدا پیوند زد، شکل ظاهریاش بود. حاج ابراهیم صورتی گرد، بینی پخ و هیکلی کوتاه و خپله داشت. اما هر کاری کرد نتوانست دست به پیپ شود، برای همین چپق را بهانه کرد.
تنها شکل ظاهری حاجابراهیم لحافدوز نبود که او را مرید هویدا کرده بود. مهمترین رخداد زندگیاش دیدار با هویدا در گردهمایی کارگران اصناف بود. او ردیف اول نشسته و زل زده بود به هویدا که با کت و شلوار و کراواتی سورمهای بالای سن سخنرانی میکرد. از اینکه هویدا آنقدر شبیهش بود، ترسیده بود و میخواست سالن را ترک کند اما همه درها بسته بودند و جلوی هریک محافظی تمامقد ایستاده بود. حاجابراهیم لحافدوز تا آنجا که میتوانست سرش را پایین میگرفت تا با هویدا چشمدرچشم نشود. با خودش فکر میکرد اگر هویدا او را ببیند، حتما بعدها یک جا سر به نیستش میکند. اما چقدر میتوانست خودش را پنهان کند؟ پنهانکاری هم شاید برایش خطرناک میشد و اطرافیان را به شک میانداخت که میخواهد به هویدا بیاعتنایی کند. برای همین گاهی سرش را بالا میآورد تا نفسی تازه کند. در همین سر بالا آوردنها بود که یکباره با او چشم در چشم شد. کلام در گلوی هویدا جا ماند و بیاختیار به او زل زد. لیوان آب را برداشت و سر کشید. حاجابراهیم لحافدوز که زندگیاش را ازدسترفته میدید، انگشتهایش را به یکدیگر گره زد و تندتند آیتالکرسی خواند که شاید خدا او را از مهلکه نجات دهد. هویدا که به خود آمد از پشت تریبون گفت: «شاهد از غیب رسید. وقتی میگویم من هم یکی مثل شما هستم باورتان نمیشود». بعد حاجابراهیم لحافدوز را صدا زد تا بالای سن برود. او بالا رفت و کنار همزادش ایستاد. یکی نخستوزیر، یکی لحافدوز. جمعیت از این تشابه ظاهری چنان بهوجد آمده بود که سقف سالن از هوراکشیدن و کفزدن میلرزید. هویدا گفت: «عمو جان شغلت چیه؟» حاجابراهیم که دستوپایش را گم کرده بود گفت: «گلاب به رویتان لحافدوز!» سالن از خنده ترکید. او سرش را با شرمندگی بهزیر انداخت. هویدا پشت میکروفن گفت: «پس شغلمان هم یکی است، من هم لحافدوز هستم!» تا هویدا این را گفت، سالن یکباره ساکت شد و همه بهتزده نگران فرجام خندههای خود شدند. اما اتفاق بدی رخ نداد و هویدا گل میخکی از کنار یقهاش بیرون آورد و به حاجابراهیم داد.
گردهمایی که تمام شد، همه حاجابراهیم را دوره کردند و هرکس چیزی میگفت. یکی میگفت خدا شانس بده، یکی میگفت تا تنور داغه نون رو بچسبون، یکی میگفت چیزی بهش نگفتی، میگفتی تو رو میبرد دربار ... و حاجابراهیم میگفت «از ترس زبانم بند اومده بود». بعد از آن روز حاجابراهیم توی مغازه چوب خوشتراشش را بالا میبرد و با ضرب روی تشکهای پر از پنبه میکوبید و میگفت: «عجبا از این اقبال بد ما!»
ملاقات با همزاد دگرگونش کرده بود. تا آن روز فکر میکرد این ریخت و قیافه فقط سرنوشتش لحافدوزشدن است اما وقتی دید نه، چرخ روزگار فریبش داده، زندگیاش زیر و رو شد و از آن روز بنای ناسازگاری با زنش را گذاشت و بیشتر شبها را توی مغازه روی عدلهای پنبه میخوابید. اما برای آب رفته، اتفاق افتاده، روغن ریخته و آدم مرده چقدر میشود سوگواری کرد؟ برای همین تصمیم گرفت وضعیت موجود را تغییر بدهد. اول از همه باید زنی میگرفت که درخور شأن و قیافهاش باشد. یک زن دیگر گرفت و دو زنه شد. اما این دو زنهبودن نهتنها زندگیاش را بهتر نکرد بلکه بدتر هم شد. زن اول خانه راهش نمیداد و میگفت برو پیش همون کسی که از راه بهدرت کرد و زن دومش هم میگفت برو همون جایی که پولهایت را میبری!
اگر حاجابراهیم لحافدوز تا دیروز بهدلخواه خودش توی دکان میخوابید، حالا دیگر از سر ناچاری بود. البته اوضاع همیشه هم بد نبود. کفگیر زنها که به تهدیگ میخورد و بیپول میشدند، چند صباحی حاجی را روی چشم میگذاشتند و لای پنبه میخواباندندش و با پنبه سرش را میبریدند و حاجی هم فردایش شاد و شنگول به مغازه میآمد و با چوب خوشتراشش به جان لحافهای آماسیده از پنبه میافتاد و میخواند: «جان بیجمال جانان میل جهان ندارد».
اوضاع چند صباحی همینجور تلخ و شیرین بود، تا اینکه زد و انقلاب شد و بگیر بگیر. حاجابراهیم لحافدوز در دکانش را تخته کرد و فراری شد. میترسید او را اشتباهی بگیرند و قبل از اینکه به هویت واقعیاش پی ببرند، تکهپارهاش کنند. در سالهای انقلاب مغازه را باز نکرد، تا اینکه هویدا جانبهجان آفرین داد و خبرش در تمام دنیا پیچید. با مرگ هویدا، حاجابراهیم لحافدوز پی برد هر چیزی حکمتی دارد. شاید قرار بوده او نخستوزیر باشد و خدا رحم کرده و او لحافدوز شده است.
با آغاز جنگ، حاجابراهیم در دکانش را باز کرد و با دلخوری به جان تشکهای پرپنبه افتاد. میکوبید و میکوبید و هی میگفت: «عجبا از اقبال بد ما!» تصمیم گرفت وضعیت موجود را تغییر بدهد. زن سومش را گرفت. یکی از همسایهها گفت: «حاجی، همه تو یکیش موندن، تو سهتا زن میگیری؟» حاجی گفت: «یه عمر تو اشتباه بودم. اگه از اول سه تا زن داشتم بدبخت نمیشدم. همین شاه اگه سه تا زن داشت که به این روز نمیافتاد. یکی از زنها میگفت آقا این کار رو نکن، دومی میگفت این کار رو بکن، سومی هم میگفت آقا به حرف هیچکدومشون گوش نده، اونا خیر و صلاح تو رو نمیخوان. آقا هم دست به هیچ کاری نمیزد. کسی هم کاری نکنه که کسی کارش نداره».
حاجابراهیم با همین تئوری سه زن گرفته بود. اما متأسفانه این کار هم مثل کارهای سابق درست از آب در نیامد. با چوب روی تشک آماسیده میکوبید و میگفت: «خدا نسل این زنا رو از روی زمین برداره که هیچجوره نمیشه شناختشون!» هر سه تا زن پایشان را کرده بودند توی یک کفش و میگفتند حاجی باید به جبهه برود. حاجی هم که نه اهل جبهه بود نه تیر و تفنگ، تصمیم گرفت برای همیشه توی مغازه بخوابد تا جنگ تمام شود. در این اثنا به گرفتن زن چهارم هم فکر کرد. اما خیلی زود این خیال را از سرش دور کرد. از سه زن دیگرش هم بیزار شد و دیگر به میل خودش به خانه نمیرفت. شب و روز توی دکانش زندگی میکرد. روی عدلهای پنبه دراز میکشید و با خودش فکر میکرد که چطور شد که زندگیاش اینطور شد. اگر آن روز که از طرف اصناف میرفتند گردهمایی دیر به اتوبوس میرسید، اگر پایش میشکست نمیرفت، یا اگر هویدا شبیه کسی دیگر بود، الان زندگیاش طور دیگری بود. روی عدلهای پنبه دراز کشیده و میان خواب و بیداری بود که فهمید زندگیاش را هویدا بههم ریخته است. تصمیم گرفت اوضاع را تغییر بدهد. باید از یک جایی شروع میکرد. باید یک زن دیگر میگرفت و از اول شروع میکرد.