یادداشت وارده؛ اصغر زارع کهنمویی- روزنامهنگار؛ جمعهشب گذشته جامعهشناسی ایران، مبهوت کنش نسل جدیدی شد که انگار تقریبا هیچ جا حضور نداشته و یک باره از «عدم» به «خیابان» آمده بود. تحلیلگرهای اجتماعی، هرگز پیشبینی نمیکردند نسل جدید اینچنین خودجوش و متراکم، «خیابان» را در کلانشهرهای کشور برای وداع با خواننده جوانِ نهچندان معروف و موفق اما محبوب خود تصرف کند.
بهراستی زیرپوست این جامعه چه میگذرد؟ آیا جامعه ایران در آستانه ورود به یکی از مهمترین پیچهای تاریخی خود است؟ آیا انسان ایرانی که دهه پنجاه برای خرید کتابچههای سخنرانی شریعتی صف میکشید(کنش انقلابی) و دهه شصت که برای دیدن روحالله سرسپرده جماران میشد(کنش مذهبی) و دهه هفتاد که برای شنیدن سخنان سروش بیتابی میکرد(کنش روشنفکری) و دهه هشتاد که ... (کنش سیاسی)؛ اکنون دارد وارد عصر جدیدِ حیات خود یعنی «کنش اجتماعی» میشود؟ او اینک نه برای سیاست و نه برای انقلاب، که برای «زیبا زیستن» مدام به خیابان میآید؛ یک روز برای مقابله با اعتراض به اسیدپاشی و روزی دیگر برای وداع با اسطورهای که اسطوره نبود.
انسان ایرانی دیگر نه انقلابی و نه سیاسی که اجتماعی و مدنی است. زیستن نقطه پرگار این جامعه است. هر آنچه زیستن را به «تعویق» یا به «رنج» یا به «زوال» بکشاند برای او قابل تحمل نیست. برای نسل جدید این جامعه، آرای متضاربِ زندگیسوز چندان اهمیتی ندارد. این نسل، خیلی علاقمند به شناخت گفتمانهای کلان و صاحبان آن نیست. او به مرگ و محنت اسطورهها اهمیت نمیدهد چه، مفهوم اسطوره در ذهن او فروریخته است.
اسطورههای کلاسیک دیگر برای او اسطوره نیستند. نسل جدید گویا نیازی به این اسطورهها ندارد. اگر هم نیازی هم به اسطوره میبیند، خودش اسطوره را از متن گفتمان خود میسازد.
مرتضی پاشایی دقیقا مثل همه نوجوانان و جوانانی است که شب گذشته به خیابان آمدند. اگر میخواهیم بدانیم نسل جدید جامعه ما از حاکمیت چه انتظاری دارد، باید به پیام جمعهشب آنان گوش دهیم. آنان زندگی میخواهند و از مرگ و محنت هراس دارند. آنان عاطفیاند، هیجانیاند و تمامقد و تماموقت، «دوست داشتن» را در تمام صیغهها صرف میکنند. میخواهند بگویند، برایشان «رفتن» تلخ و غیرقابل تحمل است. نسل جدید، نسلی دلرحم و نازکدل است.
مرتضی پاشایی نه اندیشمند یک نحله فکری است، نه رهبر یک جریان سیاسی، نه لژیونر میلیاردی فوتبال و نه نویسنده پرطمطراق رسانههای رسمی. او در هیچ مصدر رسمی حضور ندارد. او برآمده از زیرزمین است و دقیقا از چیزی سخن که زیرپوست شهر جاری است. حتی لحن و محتوای سخن او نیز هرگز مشابه با الحان عرصه رسمی کشور نیست. او دقیقا با زبان دختران و پسرانی سخن میگوید که آنان حتی در خانه و مدرسه هم(که محرمترین محل زندگی آنان است) مجوز بهکارگرفتنش را نداشتند. این زبان و آن سخنان، تنها در نهانترین لایه حیات آنها یعنی در کوچههای باریک و ناامن زیستِ محرمانه و یواشکی این نسل قرار دارد. آنان جایی سخن مرتضیپاشاییگونه را زمزمه میکردند که هیچ گوش رسمی یارای شنیدن و قدرت تحمل و امکان تایید آن را نداشت. آن صدا، صدای لحظات خلوت جوانانی بود که خلوتکردن برای آنان اگر نه گناه که غیرعادی است و جامعهشناسی ما از این «وضعیت» زیستی نسل جدید ناآگاه است.
ما نه نگران که باید مشعوف وضعیت پویای جامعه خود باشیم. این نسل به ما میگوید، کمی قطار فقه را سبک و مقداری قد سیاست را کوتاه کنید. میگوید از آنهمه اندیشهورزیِ بیفرجام و بدفرجام بکاهید و به «سمفونی» روی آورید. جدلهای درازنای تاریخی را رها کنید، هم را لعن نکنید، برای هم پرونده نسازید، قلمبهسلمبه سخن نگویید، دوئلهای احمقانه را کنار بگذارید، در شط رنج، شطرنج بازی نکنید، دنکیشوتوار زندگی نکنید؛ اینهمه را رها کنید و بیایید کمی بخندید کمی دوست بدارید.
پیام دیگر شب گذشته به صاحبان عرصه رسمی این است؛ نسل حاضر به رسانههای رسمی شما نیازی ندارد و اساسا این تریبونها را به رسمیت نمیشناسد. قطعا بخش بزرگی از کسانی که جمعه شب گذشته به خیابان آمدند از رویداد ملیِ (!) نمایشگاه مطبوعات خبری نداشتند. این نسل رسانه خود را دارد رسانهای که البته اکثریت سخنوران و نویسندگان عرصه های رسمی از آن بیگانهاند. شبکههای اجتماعی ابزار ویژهای است در اختیار نسلی که کمترین نسبتی با رسانههای رسمی ندارد.
آنان که شب گذشته بهت کردند و شوکه شدند، بازندگان اصلی جامعه ایران هستند. این بهت نشان از وجود فاصله بزرگ تحلیلگرهای اجتماعی ما از واقعیت جامعه است. جامعه ایرانی دقیقا در حال دور زدن یک پیچ بسیار تند تاریخی است. نسل جدید اتفاقا در نخستین واگن و شاید در لوکوموتیو نشسته است. آنان چیزهایی را میببینند که کنشگران رسمی نشسته در واگن واپسین قطار، هرگز تصورش را هم نمیکنند. این پیچ اینقدر تند است که اگر درست اندیشه نشود، ممکن است واگنها بخصوص واگنهای واپسین از لوکوموتیو جدا شوند و مسافران آن که اتفاقا خود را پرچمدار تحول و توسعه و رهبری فکری و کانون تعالی میدانند، برای همیشه در گذشته جابمانند. شاید اگر تصویر دقیقتری از واقعیت داشته باشیم، باید دردمندانه بگوییم این تراژدی اکنون اتفاق افتاده است چه، مگر کسی پیشبینی میکرد که خیابانهای تهران و تبریز و شیراز و اصفهان و... برای وداع با یک خواننده سیساله ناشناخته اینقدر شلوغ شود؟ مگر بخش بزرگی از کنشگران جامعه ما حیرت نکردند؟ آری «خیابان» حرفهایی دارد برای کسانی که تامل کنند.
فرارو ممنون بابت اين تحليل كه منتشر كردي