هشتم خردادماه 1393، جلسه رونمايي، نقد و بررسي كتاب «در سپهر سپهري» (نوشته سروش دباغ)، در موسسه فرهنگي و هنري عليمراديان برگزار شد، تا به سپهريپژوهيها و ايده «عرفان مدرن» سروش دباغ، كه در چند سال اخير مورد توجه بوده است؛ پرداخته شود.
به گزارش اعتماد، در اين جلسه، مصطفي ملكيان و نيما افراسيابي به بازخواني انتقادي اين كتاب خواندني و نسبت سپهري و زيست معنوي در جهان مدرن پرداختند. شايان توجه بود كه در اين جلسه آراي سه نسل متفاوت از جامعه روشنفكري ايران ارائه شد، مصطفي ملكيان نقد و نظر خود را نسبت به كتاب يكي از روشنفكران نسل بعد از خود ارائه كرد و نيما افراسيابي نيز، ملاحظات خود را نسبت به كتاب يكي از روشنفكران نسل قبل از خود مطرح كرد.
در ميان روشنفكران ايراني، رويكرد ملكيان (به عنوان يكي از موثرترين روشنفكران معاصر)، در اهميت دادن به انديشمندان نسلهاي بعد از خود، اگر نگوييم بينظير است، حقيقتا كمنظير است. اميد است روشنفكران ديگر نيز اين رويكرد مبارك و سازنده مصطفي ملكيان را پي بگيرند. بانيان برگزاري اين جلسه، انتشارات صراط، موسسه معرفت و پژوهش، موسسه سروش مولانا، موسسه فرهنگي، هنري عليمراديان و نشر نگاه معاصر بودند و متن ذيل، خلاصهيي از سخنرانيهاي ملكيان و افراسيابي در جلسه مذكور است.
مصطفي ملكيان سخنان خود را اين گونه آغاز كرد كه بسياري از مواردي كه من بايد چه در مقام گزارش، چه در مقام تحليل و چه در مقام نقد سخنان دكتر دباغ عرض كنم، دوست بنده، آقاي افراسيابي، بيان و به من كمك كرد كه ديگر مجبور به تكرار آنها نباشم.
وقتي كه داستان «عقلانيت و معنويت» در مجالس طرح ميشود، گاهي برخي مخاطبان از من ميپرسند كه از اين چهرههاي معنوي مثلا در قرن بيستم و به ويژه در ايران قرن بيستم، چه كساني را ميتوان نام برد؛ من گاهي كه در مقام پاسخگويي به اين قبيل پرسشها برميآمدم نامي از سهراب سپهري ميبردم و ميگفتم سپهري يكي از چهرههاي به راستي معنوي روزگار ما است. اما شك نيست كه نخستين كسي كه به جد به معنويت سپهري توجه كرد، ولو از او به عنوان يك عارف مدرن نام برد، دكتر دباغ بود. اين فضل تقدم از آن دكتر دباغ خواهد ماند كه فارغ از وجه زيباييشناسي و هنري سپهري، به وجه انديشگي و احوال دروني او توجه كرد و او را مصداقي از مصدايق عارف مدرن تشخيص داد.
كتاب «در سپهر سپهري» همه كارهايي نيست كه دكتر دباغ حول آثار سپهري انجام داده است اما ميتوان گفت مهمترين كارهايي است كه دكتر دباغ درباره آثار سپهري كرده، در اين كتاب آمده است و ابتدا من حول هشت قسمت اول، از 12 قسمت آن صحبت خواهم كرد.
نخستين قسمت كه بازنويسي يك سخنراني بوده، عنوانش «تطور امر متعالي در منظومه سپهري» است، در اين قسمت تلاش شده، نشان داده شود تلقي سپهري از امر متعالي يا به تعبير ديني و مذهبي از خدا؛ دو تلقي بوده است كه به تعبير من يكي خداي متشخص انسانوار است و ديگري خداي نامتشخص. البته سه نكته دقيق را ايشان در اين باب تذكر دادهاند، كه اولا سپهري يك سير خطي نداشته كه مثلا از خداي متشخص انسانوار شروع كرده و به خداي نامتشخص رسيده باشد و دوم اينكه خداي متشخص انسانوار بيشتر در دفترهاي اول تا سوم «هشت كتاب» به چشم ميخورد، اما در پنج دفتر بعدي خداي سپهري عموما خداي نامتشخص است. نكته سوم اينكه سپهري بيشتر با خداي غيرمتشخص به سر ميبرده است. در مقاله دوم، يعني «مخاطب تنهايي بادهاي جهان» بايد گفت كه باد و باران در آثار سپهري هر كدام به دو معنا به كار ميروند ولي آنچه آقاي دكتر دباغ گفتهاند، دو معنا نيست، بلكه تقريبا دو معناست. كه البته مقاله آموزنده و جذابي هم است.
در مقاله سوم با عنوان «فكر نازك غمناك»، دكتر دباغ گفتهاند كه سپهري دو تلقي از غم دارد يكي غمي است كه همه ما انسانهاي عادي كوچه و بازار داريم و آن غمهايي است براي امكانهايي كه از دست داديم، سرخوردگيهاي ما و... و اين غمها را عارفان ندارند و البته حق هم با ايشان است. اما ايشان از غم دومي در سپهري نام ميبرند كه آن غم وجودي و اگزيستانسيال است كه ميشود آن را عارف هم داشته باشد و سپهري هم داشته و هر چه به پايان عمرش نزديكتر شده اين غم شدت گرفته كه علتش پرسشهاي وجودي است كه پاسخي دريافت نميكرده، يعني گويي سوالاتي را كه سخت به دنبال پاسخ آنها بوده، جوابي نيافته و دستخوش غم و اندوه شده است. غمي كه بيشتر ناشي از ندانستن است كه اين را من نميتوانم بپذيرم. همان طور كه در جاي ديگري گفتهام، غم عارفان از نيافتن جواب براي پرسشهاي وجودي نيست، حيرت اندوه نميآورد، جهل اندوه نميآورد. اندوه علل ديگري دارد، آنهايي كه در روانشناسي احساسات و عواطف كار ميكنند هيچگاه نگفتهاند كه نيافتن پرسش به يك پاسخ اندوه ميآورد. اندوه همواره به سبب جدا شدن از يك وضع مطلوب است.
اما در مقاله چهارم با عنوان «حجم زندگي در مرگ»، ايشان به مقوله مرگ در آراي سپهري ميپردازد. به لحاظ محتوا چندان مخالفتي با آن ندارم، ولي به نظرم ميآيد كه به تعبير من در اين مقاله هشت چيز به صورت آشفته و پراكنده با هم آمدهاند. گاهي مرگ محل بحث ما است به عنوان واقعهيي كه در يك آن در آخرين لحظه عمر ما رخ ميدهد، گاهي حالت احتضار محل بحث ما است يعني از روزي كه من يقين ميكنم كه از اين بستر زنده بيرون نخواهم آمد تا روز مرگ. يك بحث سوم پس از مرگ است و بحث چهارم مرگ پيچيده در زندگي است، به اين معني كه ما در هر آني از حالات زندگي؛ هم در حال زندگي هستيم هم در حال مرگ. هر كدام از اين چهار بحث احكام كاملا جداگانهيي با هم دارند، كه هر كدام از آنها را ميتوان از دو ديدگاه به آنها نگاه كرد، يكي اينكه خود آن با ما چه ميكند و ديگر اينكه تلقي آن با ما چه كار ميكند. مثلا مرگ آبجكتيو، بيشك و شبهه به زندگي من خاتمه ميدهد اما انديشه به آن مرگ چه؟ آن هم به زندگي خاتمه ميدهد؟ به نظر بسياري از عارفان زندگي من از روزي آغاز ميشود كه به مرگ بينديشم.
مقالههاي پنجم، ششم و هفتم با عنوان «طرحوارهيي از عرفان مدرن»، يك سهگانه هستند كه طرح دكتر دباغ را از «عرفان مدرن» ساختهاند. مهندس افراسيابي اشارات فراوان و نقدهاي بسياري را درباره اين طرحواره بيان كردند كه من هم خيلي با آنها همدلي دارم، اما يك نكته را مهندس افراسيابي به آن اشاره كردند ولي نه آنقدر كه شايان توجه است و آن اين است كه دكتر دباغ معتقدند عرفان مدرن مبناهايي دارد: انسانشناختي، معرفتشناختي و اخلاقي. در ديدگاه اخلاقي پيشفرض دكتر دباغ رويكرد مك داول است كه اوصاف اخلاقي از كيفيات ثانويه هستند. از ديدگاه معرفتشناختي نيز ايشان ديدگاه شهودي را اختيار كرده است. دكتر دباغ ميگويند كه شهود يكي از منابع شناخت است، كه درست هم هست. در واقع شش منبع وجود دارد كه همه معرفتشناسان روي آنها به عنوان منابع شناخت اجماع دارند: ادراك حسي، دروننگري، حافظه، گواهي، شهود و استدلال. بر اين مبنا، ايشان تجارب عرفاني را نيز از مقوله شهود به حساب آوردهاند و آن را داراي حجيت معرفتشناختي دانستهاند. اما اين سخن مبتني بر يك خطاست، آن نوع شهودي كه يكي از منابع ششگانه شناخت است، فرق ميكند با شهود مورد نظر عرفا. گزاره شهودي گزارهيي است كه وقتي بر ذهن و ضمير تو عرضه ميشود هر چه به ذهن فشار ميآوري، نميتواني آن را قبول نكني. عجز از عدم تصديق به يك قضيه، آن قضيه را يك قضيه شهودي ميكند، مثلا گزارهيي شبيه «هر كسي جوانتر از پدر و مادر خودش است». اما علاوه بر اين شش منبع كه مورد اجماع همه معرفتشناسان است، بسياري منابع شناخت ديگر وجود دارد، مثل دورآگاهي، پيشآگاهي، نهانبيني، وحي و تجربه عرفاني كه برخي از معرفتشناسان آنها را به عنوان منبع شناخت قبول دارند و برخي قبول ندارند. كشف و شهود عرفاني اصلا و ابدا مورد اجماع همه معرفتشناسان نيست. بر اين مبنا دكتر دباغ بر پايه يك نوع اشتراك لفظي كه در زبان فارسي وجود دارد، بين شهود به عنوان يكي از منابع شناخت و مكاشفات عرفاني خلط كردهاند. بنابراين ركن دوم فراهم آمده از سوي ايشان، براي مباني فلسفي « عرفان مدرن» مورد نظر خويش، بلاتكليف ميماند.
مقاله هشتم مقالهيي است به نام «سفر به روشني خلوت اشيا» كه به مقوله عشق در آثار سپهري اختصاص دارد. دكتر دباغ البته پذيرفتهاند و من هم ميپذيرم، عشقي كه عرفايي مثل عطار، مولانا و امثال اينها از آن دم ميزنند عشقي است كه متعلقش انسانهاي ديگر نيستند و عشق ماورايي است و متعلقش در واقع خداست. اما ايشان معتقدند دو نوع عشق ديگر هم وجود دارد: يك نوع عشق اروتيك، عشق انسان به انساني ديگر، حال عارفان نظرشان درباره اين عشق چيست؟ دكتر دباغ به حق جواب ميدهد كه عارفان به اين عشق دو ديدگاه دارند برخي آن را لازمه عشق الهي ميدانند و برخي آن را مقدمه اجتنابناپذير عشق الهي نميدانند.
نظر ايشان اين است كه اتفاقا سپهري هم از گروه دوم است كه من هم تا اينجا موافقم. بعد يك عشق دومي طرح ميكنند كه انسان به همه انسانهاي ديگر دارد كه به آن عشق برادرانه ميگويند كه بر پايه سخن عيسي درباره عشق به همسايه است. دكتر دباغ ميگويد برخي عارفان معتقدند كه بدون كاستن از درد و رنج ديگران هم ميشود به خدا رسيد و برخي ديگر با اين راي موافق نيستند و اينكه عارفان غالبا اين موضوع را ضروري نميدانستند و سپهري هم اين گونه بوده است. من در باب نكته اخير ميزاني شك دارم. مهندس افراسيابي هم اشارهيي كردند، ولي من ميخواهم يك مقدار واضحتر اين مطلب را خدمتتان عرض كنم. ببينيد، در زندگي معمولا كارهايي هستند كه من براي سود خودم انجام ميدهم و خوشي زندگي است و كارهايي هم كه براي سود زندگي ديگران انجام ميدهم، خوبي زندگي است. در اين ميان، اگرچه عارفاني چون سپهري به معنايي ديگرگزين نبودند، ولي چون خوبي زندگي را در جهت افزايش خوشي زندگي ميديدند، به معنايي هم ديگرگزين بودند. يعني اين عارفان ميگويند من براي اينكه به خدا برسم از نفع رساندن به ديگران، خودم هم در حال سود بردن هستم. من نظرم اين است كه، عارفاني چون سپهري كه معتقدند بدون كاستن از درد و رنج ديگران هم ميشود به خدا رسيد، آن را به معناي اول ميدانند و نه به معناي دوم. يعني اخلاقي زندگي نميكنم كه فقط به ديگران نفع برسانم، بلكه معتقدم كه در نفع رساندن به ديگران خودم هم سود ميبرم.
قسمت اول سخنانم گفته شد، ولي ديگر به قسمت دوم نميپردازم كه آيا سهراب سپهري «عارف مدرن» است يا خير؟ دكتر دباغ سهراب سپهري را «عارف مدرن» ميدانند و اگر واقعا «عرفان مدرن» اين است كه ايشان ميگويند حرفشان ناسازگاري ندارد غير از يكجا و آن هم مهندس افراسيابي به آن توجه داشتند، كه دكتر دباغ يكي از وجوه افتراق «عرفان مدرن» و كلاسيك را در اين ميداند كه «عارف مدرن» نميتواند از دغدغه درد و رنج ديگري فارغ باشد ولي خودشان در مقاله آخر گفتند كه سپهري به درد و رنج انسانهاي ديگر عنايت نداشت و معتقد بود نيازي نيست براي عشق الهي دغدغه درد و رنج انسانهاي ديگر را داشت. اين يك عنصر، سپهري را از «عارف مدرن» بودن خارج ميكند.
بنابراين ميخواهم بگويم همه آن چيزهايي كه دكتر دباغ درباره سپهري گفته است صادق است، به جز اين نكته اخير. اميدوارم ايشان هم در سپهريپژوهي خويش و هم در پروژه «عرفان مدرن» خود موفق باشند. البته من وجوه مخالفت فراواني با پروژه «عرفان مدرن» دكتر دباغ دارم، اما چه باك كه اكوسيستم فرهنگي ما، فقط زماني به بقاي خويش ادامه ميدهد كه اين فرآوردههاي فرهنگي مختلف در آن وجود داشته باشند. من هميشه گفتهام كه بزرگترين خطر فرهنگي براي يك جامعه، تكآوايي شدن فرهنگي آن جامعه است.
فلسفه لاجوردي سهراب
نيما افراسيابي، پژوهشگر حوزههاي فلسفه، هنر و عرفان، نيز در سخنراني خويش به بازخواني انتقادي كتاب «در سپهر سپهري» پرداخت. او گفت: قبل از نشر كتاب خواندني «در سپهر سپهري»، طبق گفتوگويي كه با دكتر دباغ عزيز داشتم، قرار شد بنده موخرهيي بر اين كتاب بنويسم كه بازخواني انتقادي 18 مقالهيي باشد كه در آن قرار ميگيرند. اما فرآيندي كه چاپ اول كتاب طي كرد، تا به موقع به نمايشگاه اخير كتاب برسد، باعث شد كه اين كتاب با 12مقاله و بدون موخره بنده و مقدمه دكتر دباغ منتشر شود.
به اميد خدا، در چند ماه آينده كه ويراست دوم اين كتاب منتشر ميشود، هم آن شش مقاله اضافي را خواهد داشت و هم موخره بنده و هم مقدمه دكتر دباغ را. مقاله/ موخره بنده نيز اكنون، تحت عنوان «سروش سپهري»، در سايت رسمي دكتر دباغ و سايت فرهنگي نيلوفر و چند سايت ديگر در دسترس است كه در واقع، سخنراني بنده تقريبا خلاصهيي فشرده از آن مقاله است و دوستان براي موارد تكميلي ميتوانند به مقاله «سروش سپهري» مراجعه كنند.
به نظر من، بازخواني انتقادي اين كتاب بايد در دو بخش كلي صورت پذيرد، يكي «سپهريپژوهيهای مستقيم»، يعني سپهريپژوهيهاي دكتر دباغ كه در آنها به شكل مستقيم به تامل نسبت به آرا و احوال سپهري پرداخته شده است. و ديگري «طرحوارهيي از عرفان مدرن» كه تحت تاثير سپهريپژوهيهاي اخير نگاشته شده است. بر اين اساس، افراسيابي «سپهريپژوهيهاي مستقيم» را در 15 مفهوم و موضوع و «طرحوارهيي از عرفان مدرن» را در 10 مفهوم و موضوع؛ طبقهبندي، معرفي و تبيين كرد.
سپس او گفت: تا اينجا عرايض بنده مربوط به معرفي «در سپهر سپهري» بود، اكنون به بخش بعدي، كه مربوط به نقد و پيشنهادهاي بنده است، بپردازيم. بنده با بيشتر مطالبي كه در بخش قبل معرفي، طبقهبندي و تبيين كردم، يا موافق هستم، يا حداقل مخالفتي با آنها ندارم و آنها را قابل تامل /يا معرفتبخش/ يا رهگشا ميدانم. حال، به مواردي ميپردازم كه يا موافق آنها نيستم؛ كه نقد مربوط به آنها را مطرح ميكنم، يا اينكه بيان فعلي بخشي از «در سپهر سپهري» را كافي نميدانم، در نتيجه از ديدگاه خود براي آنها پيشنهاد تكميلي ارائه ميكنم كه شايد مناسب باشد، دكتر دباغ عزيز، در ادامه پروژه سپهريپژوهي خويش، به موارد مذكور بيشتر بپردازد. اين موارد شامل 23 نقد و پيشنهاد است.
از ميان 23 نقد و پيشنهادي كه افراسيابي مطرح كرد، هشت مورد در اين گزارش آمده است: يك، به نظر ميرسد، برخي «آشناييزداييهاي» سپهري، احتمال رسيدن به نسبيتگرايي فرهنگي /يا نسبيتگرايي اخلاقي را دارا هستند. از آنجا كه دكتر دباغ، نسبيتگرايي معرفتشناختي را موجه نميداند، شايد مناسب باشد؛ او در ادامه سپهريپژوهي خويش به اين موضوع مهم نيز بپردازد. حال كه او به ويژگيهاي «عرفان مدرن» پرداخته است، نيكو خواهد بود به تضادي كه ممكن است بين داوري اخلاقي و معرفتشناسي برخي عرفا به وجود بيايد، نيز بپردازد. به عبارت ديگر، معرفتشناسي برخي عرفا، نظرا /يا عملا حكم به تعطيلي داوري اخلاقي ميدهد، كه به نظر ميرسد، جهانانديشگي دكتر دباغ، كه در حوزه اخلاق خود را «واقعگرا» ميداند، به تعطيلي داوري اخلاقي حكم نخواهد داد.
دو، ايشان به موضوع قابل تامل تاثير گرفتن سپهري از كربن اشاره ميكند، ولي اين موضوع را چندان تبييني نميكند و مستندي براي آن ارائه نميدهد. اميد است در سپهريپژوهيهاي آينده، اين موضوع (و در كل، تاثير گرفتن سپهري از انديشمندان معاصر، از منظر «عرفان مدرن») بسط بيشتري يابد.
سه، به نظر ميرسد، متافيزيك «عرفان مدرن»، به روايت دكتر دباغ، فقط مبتني بر «متافيزيك نحيف شده» است، كه به نظر نميرسد، اين حصر چه به لحاظ منطقي-پيشيني و چه به لحاظ تجربي-پسيني، موجه باشد.
چهار، به نظر ميرسد، زندگي عارفانه شامل حداقل سه مولفه است: سير و سلوك عرفاني يا روش عرفاني، التزام به يك سلسله آموزههاي عرفاني و تجربه عرفاني. حال با وجود اينكه، دكتر دباغ، «عرفان مدرن» را ذيل «دينداري تجربتانديش» صورتبندي ميكند و در تبيين نظام فكري خويش، از سپهري به عنوان سالك مدرني كه در
«سلوك شعر» او نقش تجربه مواجهه با امر متعالي، بسيار پررنگ است، سود ميبرد ولي عملا در سلسله مقالات «طرحوارهيي از عرفان مدرن»، «تجربه عرفاني» نقش چندان برجستهيي ندارد و به موانع موجود بر سر راه انسان مدرن، سوي «تجربههاي مواجهه با امر متعالي» كمتر پرداخته شده است. و در اين ميان اگر مواردي هست بيشتر توصيفي است تا گزارههاي تجويزي.
پنج، در تبيين «فلسفه لاجوردي سپهري»، اشاره شده است كه: «اين سخنان با ايدههاي هايدگر متاخر كه از سوبژكتيويسم دكارتي عبور ميكند و متضمن مواجهه پيشامفهومي با هستي است، قرابت قابل تاملي دارد». در اين ميان، شايد بهتر باشد، حداقل به دو تفاوت عمده و ريشهيي هايدگر و سپهري پرداخته ميشد: يك، در فلسفه هايدگر، گويي يك پارادايم شيفتي از «موجود»، به «وجود» ديده ميشود، كه ظاهرا «فلسفه لاجوردي سپهري» (و مولفههاي اخلاقي «عرفان مدرن») با آن نسبتي ندارد. دو، «فلسفه لاجوردي سپهري» در بستر «آشتي با طبيعت» شكل ميگيرد كه تقريبا فلسفه هايدگر با آن بيگانه است.
شش، به نظر ميرسد، «طرحوارهيي از عرفان مدرن» به دنبال جمع سازگار «خودآييني كانتي» و «دگرآييني لويناسي» است. ولي چندان به توجيه جمع سازگار آنها پرداخته نشده است.
هفت، در «طرحوارهيي از عرفان مدرن»، تجربه عرفاني، بيشتر ناظر به «امر قدسي غيرمتافيزيكي» در نظر گرفته شده است، ولي چندان روشن به تبيين ويژگيهاي اين «امر قدسي غيرمتافيزيكي» پرداخته نشده است.
هشت، دكتر دباغ، به تبيين تفاوتهاي جهان جديد و جهان قديم، حداقل از دو حيث وجودشناختي و معرفتشناختي، پرداخته است. ولي چندان به نسبت «عرفان مدرن» و انقلابهاي گستردهيي كه در علم و فلسفه رخ داده است، نميپردازد. به عبارت ديگر، آموزههاي وجودشناختي و معرفتشناختي «عرفان مدرن»، هم نياز به تبيين بيشتر دارد و هم توجيه بيشتر.
پس از آنكه نيما افراسيابي، 23 نقد و پيشنهاد خود را نسبت به كتاب «در سپهر سپهري» طرح كرد، گفت: در كل، به نظر ميرسد، سپهري كه شاعري «ديرياب» است، «در سپهر سپهري»، نزديكتر ديده ميشود. و اينكه، مجموعه مقالات سپهريپژوهي پيشرو، با آن همه استشهادات و توضيحات نيكو، در واقع، گونهيي گزيده و شرح
«هشت كتاب» نيز است و در بيشتر موارد استشهادات مطابق واقع و موجه به ابيات سپهري ارائه شده است.
«در سپهر سپهري»، دكتر دباغ، به دنبال ارائه يك نگرش به هستي است، سوي معنويت گمشده در زندگي روزمره و البته با توجه به زيستجهان عالم راززدايي شده كنوني. از اين منظر، به نظر ميرسد، او در ارائه نگاه مذكور، موفق بوده است. در اين ميان با نكتهسنجي قابل توجهي (و البته با نگاهي انتقادي)، به نيكي سپهري يكي از الگوهاي «عرفان مدرن»، جهت پرواز در سپهر يادشده، در نظر گرفته شده است. سپهرياي كه از رهگذر «درآميختگي با زمانهاش، به سياق خاص خودش عارف بود».
او كه «با زورق قديمي اشراق تا تجلي اعجاب پيش ميراند». هم او كه «در بيداري لحظهها»، به دنبال «نردباني است كه از آن، عشق ميرفت به بام ملكوت». او كه «شعرش، شرقي است از دريچه غرب و زبانهاي غربي». سهرابي كه براي مخاطبانش «پنجرهيي در مرز شب و روز» ميگشايد. هم او كه پي «تراويدن راز ازلي»، «پنجره به پهناي جهان ميگشايد» و او كه «اوجي صدايش ميزد.»