
1- نخستين نكته اين است كه تحليل و تصوير ما از ابعاد گوناگون سبك زندگي موجود چيست؟ اگر نقاط ضعفي در آن ديده ميشود، علل آن چيست؟ اگر در اين راه به اين گونه پرسشها رسيديم كه: «چرا فرهنگ كار جمعي در ايران ضعيف است؟ چرا در روابط اجتماعي، حقوق متقابل رعايت نميشود؟ چرا در برخي مناطق، طلاق زياد شده است؟ چرا در فرهنگ رانندگي انضباط لازم رعايت نميشود؟ الزامات آپارتماننشيني چيست، آيا رعايت ميشود؟ الگوي تفريح سالم كدام است؟ آيا در معاشرتهاي روزانه، هميشه به هم راست ميگوييم؟ دروغ چقدر در جامعه رواج دارد؟ علت برخي پرخاشگريها و نابردباريها در روابط اجتماعي چيست؟ طراحي لباسها و معماري شهرها چقدر منطقي و عقلاني است؟ آيا حقوق افراد در رسانهها و در اينترنت رعايت ميشود؟ علت بروز بيماري خطرناك قانونگريزي در برخي افراد و بعضي بخشها چيست؟ چقدر وجدان كاري و انضباط اجتماعي داريم؟ توجه به كيفيت در توليدات داخلي چقدر است؟ چرا برخي حرفها و ايدههاي خوب در حد حرف و رويا باقي ميماند؟ ساعات كار مفيد در دستگاهها چرا كم است؟ چه كنيم ريشه ربا قطع شود؟ آيا حقوق متقابل زن و شوهر و فرزندان در خانوادهها به طور كامل رعايت ميشود؟ چرا مصرفگرايي، براي برخي افتخار شده است؟ و چه كنيم تا زن هم كرامت و عزت خانوادگياش حفظ شود و هم بتواند وظايف اجتماعي خود را انجام دهد؟» (برگرفته از اظهارات اخير مقام رهبري) در اين صورت بايد پيش از هر اقدامي براي تغيير در سبك زندگي پاسخ اين پرسشها را بيابيم. ولي واقعيت اين است كه تنها راه دستيابي به پاسخهاي قابلقبول براي اين پرسشها، اتكا به دانش و علوم اجتماعي و به طور مشخص جامعهشناسي است.
اگر معتقديم كه غربيها براي نفوذ در جوامع ديگر از دانشهاي گوناگون مثل جامعهشناسي و روانشناسي سود ميجويند، اين امر بدان معناست كه اين علوم كارايي دارد و ميتواند به شناخت ما از واقعيت و حتي راههاي تغيير و تحول آن كمك كند.
پس در اين صورت چرا خودمان را به اين علوم مجهز نكنيم؟ چرا برخي افراد كماطلاع حتي به نام دانشگاه! با انگ غربي بودن به اين علوم ميكوشند كه سبب تضعيف علوم اجتماعي در دانشگاهها شوند؟ و به قول خودشان با تغيير سرفصل و مضمون و محتواي آن خواهان چسباندن پسوند اسلامي به اين دروساند. دانش اجتماعي در سطح روانشناسي و شناخت روابط ميان پديدههاي اجتماعي، مثل هر دانش ديگري عام و جهانشمول است، هر چند در سطح مسالهشناسي، متاثر از محيط اجتماعي است و در سطح تجويز؛ از ارزشها و اعتقادات هم تاثير ميپذيرد، ولي نفي دانش اجتماعي هيچ كمكي به كوشش براي بهبودي مشكلات جامعه نميكند.
2- نكته ديگر اين است كه ويژگيهاي سبك زندگي را بايد دو بخش كرد. بخشي از آنها ناشي از تغييرات محيط اقتصادي و اجتماعي هستند. براي مثال آپارتماننشيني يك ويژگيمهم از سبك زندگي امروزي ماست. شايد تعجب كنيم كه اين سبك در حال ورود حتي به درون روستاها هم هست! ولي آپارتماننشيني سبكي نيست كه بتوان آن را تغيير داد و آنطور كه رييس دولت پيش از اين مدعي شد به جايش در خانههاي ويلايي زندگي كرد. رشد زندگي در اين سبك اجباري است. زيرا با افزايش جمعيت و كمبود فضا و غيرممكن بودن ارائه خدمات (آب، راه، برق، جاده، مدرسه و... ) در سرزمينهاي وسيع، چارهيي جز آپارتماننشيني وجود ندارد و قابل تغيير عمده نيست. بخش ديگري از سبك زندگي نيز اجباري نيست، مثل مدهاي لباس يا تزئينات منزل و امثال آنها و ميتوان آن را تغيير داد.
وظيفه ما در اين است كه بدانيم هر يك از عناصر سبك زندگي تا چه حد الزامي و تا چه حد اختياري است. براي نمونه سبك زندگي نشستن بر مبل و صندلي در ايران سابقه نداشته است، ولي اكنون در روستاها هم چنين سبكي را ميبينيم، چه رسد به شهرها. به ظاهر اين سبك اختياري است ولي واقعيت اين نيست. زندگي مدرن شهري و تغيير وضعيت مشاغل و آسيبپذيريهاي ستون فقرات و امثال آنها، موجب شده كه گرايش به نشستن بر صندلي و مبل به يك الزام بدل شود، هرچند وجوه ديگري هم در اين سبك از زندگي وجود دارد. براي تعيين اينكه كدام يك از وجوه سبك زندگي الزامي و غيراختياري است و كدامها قابل دستكاري و تغيير است، باز هم نيازمند دانش و علوم اجتماعي هستيم. بدون پشتوانه اين علم، كاري در اين زمينه نميتوان كرد.
3-در مرحله بعد بايد تعيين كرد كه چه الگوهايي از سبك زندگي را مطلوب ميدانيم. براي پاسخ به اين پرسش نيازمند همراهي و همگامي صاحبنظران گوناگون هستيم، زيرا مطلوبيتها را نميتوان تنها با اتكا به علم تعيين كرد. ولي فراموش نكنيم كه اين كار نيز بدون همراهي و همگامي صاحبنظران علوم اجتماعي غيرممكن است، زيرا آنان خواهند گفت كه چنين الگوهايي كه مطلوب داشته شدهاند، آيا امكان تحقق عملي دارند يا خير؟ اگر امكان تحقق ندارند، تنهاي خود را براي رسيدن به امر ناممكن فرسوده نبايد كرد.
4-در مرحله بعد، بايد تعيين كرد كه رسيدن به سبك زندگي تعيين شده و مطلوب از عهده كدام نهاد اجتماعي برميآيد؟ آيا رسانهها بايد اقدام كنند؟ يا نهاد دين؟ يا خانواده؟ يا آموزش و پرورش؟ يا دولت؟ البته اين پاسخ سادهيي است كه بگوييم همه بايد در اين فرآيند مشاركت كنند، ولي اين پاسخ درست نيست؛ زيرا مساله را بلاموضوع ميكند و تجربه نشان داده كه در عمل فقط راحتترين راهها كه بگير و ببند و امثال آن است آغاز و عملي ميشود. اجازه دهيد مثال سادهيي زده شود. مدتي است كه بحث كاهش جمعيت مطرح شده كه بحث مهم و ضروري هم هست و جمعيتشناسان را هم نگران كرده، ولي تاكنون ديده نشده كه به صورت ريشهيي و جدي به مساله نگاه شود و لذا دمدستترين كارها انتخاب شده است. اول كاري كه كردهاند اين بود كه خدمات متعلق به فرزند چهارم كه قبلا حذف شده بود، دوباره برقرار شده است، درحالي كه مشكل امروز ما داشتن و نداشتن فرزند چهارم نيست، بلكه مشكل امروز آوردن و نياوردن نخستين فرزند است! اقدام ديگري كه شنيده ميشود، ممنوعيت ورود امكانات و لوازم جلوگيري از بارداري است. در واقع اين سياست قصد حل مشكل را ندارد، بلكه ميخواهد اختيار فرزندآوري را از مردم سلب كند، در حالي كه اين كار تبعات خطرناكي دارد كه دير يا زود شاهد آن خواهيم بود.
اين مثال نشان ميدهد كه چنته مجريان امور از دانش اجتماعي خالي است و بايد چند سال ديگر بگذرد تا متوجه تبعات منفي اين سياستها نيز بشويم. در اين مرحله هم نيازمند استفاده از دانش اجتماعي و جامعهشناسي هستيم. البته نه آن جامعهشناسي ذهنگرا كه فقط حرف ميزند و مشغول بازي با كلمات است و تحت نام «پستمدرن» مشغول تخريب جامعهشناسي تجربي است. ما نيازمند گسترش آموزش جامعهشناسي به همان معناي مصطلح آن در جوامع پيشرفته هستيم. مشكل ما از اين دانشها نيست، مشكل ما نداشتن برنامه و آيندهنگري و چشماندازي اميدبخش و عملي از آرمانها و آرزوهاي خودمان و ناآشنايي با اين دانش است و با چيزي دشمني ميورزيم كه از آن شناختي نداريم.