
«مراد» شگرد سرقت از منازل را به من آموخت و گفت: ما خانههای خالی از سکنه را زیر نظر میگیریم و شبانه به آن جا دستبرد میزنیم. سپس اموال سرقتی را به مالخران میفروشیم و پولش را به طور مساوی تقسیم میکنیم. خلاصه من کارم را رها کردم و در پاتوق «مراد مرغی» به زندگی ادامه دادم. صبح تا بعداز ظهر میخوابیدیم و از اوایل غروب هم پس از مصرف مواد مخدر به خیابان میآمدیم تا خانههای خالی را شناسایی کنیم!
روزنامه خراسان در مطلبی روایتی از یک دزد شبانه منازل منتشر کرده است.
این روزنامه نوشته است: در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم. پدرم کارگر زحمت کشی بود که بیادعا برای تامین مخارج خانواده ۱۱ نفرهاش تلاش میکرد اما چند سال قبل، زمانی که ۷۰ سال بیشتر نداشت به بیماری کرونا مبتلا شد و یک هفته بعد هم از دنیا رفت.
ولی به همه تلاشهای پدرم اوضاع مالی ما خوب نبود و هر کدام از خواهران و برادرانم برای رهایی از این وضعیت به هر کاری دست میزدند به طوری که دو تن از برادرانم به خرید و فروش مواد مخدر روی آوردند و هم اکنون نیز در زندان هستند. مادرم سعی میکرد ما را زیر پرو بال خودش بگیرد اما فایدهای نداشت.
هر کدام از خواهرانم به اولین خواستگارشان پاسخ مثبت میدادند تا به هر طریق ممکن از این شرایط آشفته و نابسامان فرار کنند. در این میان فقط یکی از خواهرانم به تحصیل ادامه داد و وارد دانشگاه شد. من هم که فرزند بزرگ خانواده بودم وظیفه سنگینی را روی دوش خودم احساس میکردم اما حتی نمیتوانستم مخارج خودم را تامین کنم.
خلاصه ۲۴ سال قبل با توصیه پدر و مادرم به خواستگاری یکی از دختران فامیل رفتم و با «فهیمه» ازدواج کردم. آن زمان در یک رستوران سنتی و با حقوق متعارف کارگری میکردم ولی روزگارم به سختی میگذشت. با به دنیا آمدن پسرم انگار زندگی رنگ و بوی تازهای گرفت و همسرم نیز با مهربانی و صبوری امور مربوط به خانه را اداره میکرد. در همین روزها بود که متوجه شدم یکی از کارگران خدماتی رستوران گاهی برای نیم ساعت ناپدید میشود و کارش را رها میکند. حس کنجکاویام گل کرد و از دیگر همکارانم ماجرای «باقر» را جویا شدم.
آنها گفتند «باقر» به مواد مخدر صنعتی آلوده شده و برای آن که بتواند رستوران را تمیز کند، پنهانی به سرویس بهداشتی میرود و در آن جا شیشه مصرف میکند! وقتی این موضوع را فهمیدم خودم را به او نزدیک کردم و برای آن که صاحب رستوران متوجه اعتیاد او نشود، برخی از وظایف «باقر» را انجام میدادم ولی آرام آرام خودم نیز ترغیب شدم تا از این نوع مواد مخدر استفاده کنم. البته قبل از آن گاهی به صورت تفننی مواد مخدر سنتی مصرف میکردم.
خلاصه خیلی زود گرفتار این افیون وحشتناک شدم و زندگیام را به نابودی کشاندم. آن روزها همسرم از اعتیادم خبرنداشت ولی وقتی خمار میشدم، خشم و عصبانیت سراسر وجودم را فرا میگرفت و با بد اخلاقی عجیبی با همسر و فرزندم برخورد میکردم.
حالا دیگر آن مهر و علاقه به همسر و فرزندم در وجودم مرده بود و من به چیزی جز تهیه مواد فکر نمیکردم. مدتی بعد «فهیمه» ماجرای اعتیادم را فهمید و به طور ناگهانی پسرم را برداشت و به خانه پدرش رفت. او در خواست طلاق داد و میانجیگری بزرگترها هم فایدهای نداشت. با آن که همسرم مهریهاش را در قبال سرپرستی پسرم بخشیده بود، ولی من به بهانه پرداخت مهریه از صاحبکارم مبلغی پول قرض کردم تا برای مدتی بتوانم هزینههای اعتیادم را بپردازم! دیگر پشیمانی هم سودی نداشت و من در اوج بدبختی و تنهایی در حالی دست و پا میزدم که صاحبکارم نیز طلبکاریاش را تقاضا میکرد. در این شرایط یکی از دوستانم پیشنهاد داد تا برای تامین هزینههایم وارد باند سارقان منزل شوم! به ناچار پذیرفتم و با معرفی او به پاتوق یکی از آشنایان او رفتم.
«مراد» شگرد سرقت از منازل را به من آموخت و گفت: ما خانههای خالی از سکنه را زیر نظر میگیریم و شبانه به آن جا دستبرد میزنیم. سپس اموال سرقتی را به مالخران میفروشیم و پولش را به طور مساوی تقسیم میکنیم. خلاصه من کارم را رها کردم و در پاتوق «مراد مرغی» به زندگی ادامه دادم. صبح تا بعداز ظهر میخوابیدیم و از اوایل غروب هم پس از مصرف مواد مخدر به خیابان میآمدیم تا خانههای خالی را شناسایی کنیم!
در این میان یک روز که به تنهایی خانهای را زیر نظر گرفته بودم ناگهان نیروهای گشت کلانتری نواب صفوی مرا محاصره کردند و دستگیر شدم اماای کاش…
تحقیقات افسران زبده دایره تجسس با راهنمایی و دستورهای تخصصی سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری نواب صفوی مشهد) در حالی برای رمزگشایی از سرقتهای اعضای این باند شب رو آغاز شد که بررسیهای روان شناختی نیز در دایره مددکاری اجتماعی ادامه یافت.