احمد زیدآبادی در اعتماد نوشت: آخرش کار به دعوا کشید. ابتدا نزاع لفظی و بعد هم ضرب و شتم. اینکه میگویند آدمها را فقط در سفر یا زندگی در زیر یک سقف میتوان شناخت، به نظر من کاملا درست است. در واقع منظور از این حرف این است که آدمها در شرایط معمول، خیلی خودشان نیستند و در موقعیتهای دشوار و در سر بزنگاهها، استعداد و ماهیت واقعی خود را نشان میدهند.
آدمها در سفر به خصوص سفر طولانی و زندگی در زیر یک سقف، هرچند هم که خویشتندار یا ریاکار باشند، سرانجام خویشتن خویش را لو میدهند، اما در شرایط سخت و بحرانی هم دقیقا همینطور است. یکی از شرایط سخت و بحرانی در زندگی انسانها هنگامه دعوا و ستیز است.
راستش من همساده را تا قبل از همین دعوایی که رخ داد، آدم بسیار مودب و مبادی آدابی میدانستم و این فقط برداشت من نبود. عموم مردم محل چنین تصویر و تصوری از او داشتند. اما همین که سر نزاع او با کاسب محله باز شد، چنان فحشهای زمخت و رکیک و آب نکشیدهای به زبان آورد که تن مرحوم اردشیر زاهدی هم از شنیدنش در گور لرزید!
فیودور میخاییلویچ داستایوفسکی وقیحانهترین فحشها را به کودکان و سربازان نسبت میدهد و در همین جا باید اضافه کنم که منظورش سربازان روس در عصر تزاری است و نه هیچ جای دیگر جهان! واقعیت، اما این است که همساده چنان الفاظ زشت و زنندهای به کار گرفت که بعید میدانم رکاکت و وقاحت مورد نظر فیودور میخاییلویچ به گرد پای آن هم برسد.
ناگفته نماند که برخی همشهریهای کرمانی ما هم به وقت دعوا، ناسزاهای آبداری نثار هم میکنند که مایه خجالت نسبی اهالی دانش و فرهنگ مرکز استان است.
اینکه میگویم خجالت نسبی، بدان دلیل است که خوشبختانه در کرمانِ ما دعوا اصولا حد و حدود مشخصی دارد و از چارچوب بدهبستان فحش فراتر نمیرود و به ندرت به گلاویز شدن و ضرب و شتم متقابل ختم میشود. چنانکه یک ضربالمثل معروف کرمانیِ مخصوص دعوا میگوید: کتککاری کارِ خِر و گاوهِ! اگه مردی تو وایسا اون ور جوب، من این ور جوب، فحش بده فحش بستون!
اشارهام به اخلاق کرمانیها همینطور از سر تفنن یا از روی هوای نفس نیست. در واقع خواستم یادآوری کنم که در همین تعطیلات عید، هنگامی که از شهر کرمان به سمت سیرچ و شهداد بیرون زدیم، گدای ژندهپوشی که کهنه لحاف کثیف و مندرسی را به روی سر خود کشیده و با بیتوته در حاشیه جاده، راه خودروها را سد کرده بود، ناگهان از چیزی به خشم آمد و با پرتاب کهنه لحاف به وسط خیابان، چنان الفاظ رکیک و زشت و زنندهای نثار سرنشینان خودروهای عبوری کرد که بالقوه میتوانست مایه شرم و خجالت رهگذران شود، اما بالفعل اسباب خنده و انبساط خاطر آنان را فراهم کرد!
در واقع، در خروجی جاده کرمان به سمت سیرچ و شهداد، فضاحتی از کثیفی و زباله و کثرت گدایان گستاخ و ژولیده به پا بود! چنین منظره زشت و ناپسندی در دیگر شهرهای کشور کمتر دیده میشود. چرا کرمان که به قول حاج سیاح محلاتی حتی علف کوه و صحرای آن زیره است، باید این همه گدای ژنده داشته باشد؟
برگردیم به ماجرا و داستان محله که به جای بدی ختم شد و من هم علاقهای به شرح و بسط جزییات آن ندارم، چراکه گفتهاند شیطان در جزییات است! فقط همین قدر بگویم که کاسب محل معتقد بود که هیچ کس حق فضولی و سرک کشیدن به انتهای مغازهاش را ندارد، بلکه آنجا سر بریدهای را پنهان کرده باشد!
در مقابل، همساده هم اصرار داشت که راسا آمر و ناهی باشد و گزارش به نهادهای ناظر را هم قبول نداشت و مدعی بود که آنها هم میآیند چیزی میگیرند و چشم به تخلف میبندند! با همین ادعا منازعه را شروع کرد، ولی چون تمام قدرتش در توکِ زبانش بود، در به کارگیری الفاظ زشت و درشت چیزی کم نگذاشت.
کاسب، اما تمام قدرتش در بازویش بود. بیآنکه کلام خیلی زنندهای به زبان آورد، همساده را زیر مشت و لگد گرفت و خونین و مالین کرد. راستش کسی هم دخالتی نکرد، چون اصلا جای دخالت برای کسی باقی نمانده بود. بعد گویا «دستگاهها» وارد ماجرا شدهاند و خدا عاقبت کاسب محل را به خیر بگذراند! این هم شده است زندگی ما که هر سو و طرفش دعواست، چون مرزهای رفتار درست و نادرست چنان به هم ریخته که از زمان هووخشتره تاکنون کسی به یاد ندارد!