هفتهی گذشته پژوهشی که در نوع خود اولین محسوب میشود منتشر شد که میگوید تعداد قابل توجهی از افراد تا یک ساعت بعد از آنکه قلب شان از حرکت میایستد، هوشیار باقی میمانند. ۴۰ درصد از بیمارانی که بر اثر حملهی قلبی تا پای مرگ پیش رفته بودند، تا یک ساعت بعد از ایست قلبی کماکان هوشیار بودند.
به گزارش روزیاتو، بیماران شرکت کننده در این پژوهش به محققان گفته بودند در فاصلهای که برای احیای آنها تلاش شده بود، عزیزان درگذشتهی خود را دیده و در بالای بدن خود شناور مانده بودند.
برخی از آنها نورهای درخشان و پیکرهایی فرازمینی دیده بودند و برخی تجربههای ترسناکی مانند احاطه شدن با موجوداتی شیطانی داشتند.
دکتر سم پرنیا، محقق ارشد دانشگاه نیویورک و پزشک مراقبتهای ویژه میگوید: «گرچه پزشکان تا مدتها تصور میکردند که مغز حدود ۱۰ دقیقه بعد از آنکه قلب از اکسیژن رسانی به آن باز بماند، دچار صدمهی دائمی میشود، اما پژوهش ما نشان داد که مغز میتواند حین انجام سیپیآر علائمی از بهبودی نشان دهد.»
بیمار شماره ۱:
من اسم خودم را بارها و بارها شنیدم. دورم را تماماً چیزهایی مثل موجودات شیطانی و هیولاها گرفته بودند. انگار سعی داشتند اعضای بدنم را از هم پاره کنند. در گوشهی بالا سمت راست جایی که بودم میتوانستم یک نفر را ببینم. هیچ صورتی نداشت، ولی بدنش مردانه بود. اسمم را فریاد زد و قبل از اینکه خیلی دیر شود، دستم را قاپید. من دستم را دراز کردم و احساس کردم کسی مرا به طرف خودش میکشد. صدایی شنیدم که میپرسید: «نفس میکشد؟ نفس میکشد؟»
بیمار شماره ۲:
یادم است که در یک زمین وسیع بودم که چادرهای خاکستری رنگی در همه جای آن پراکنده بود. پیکرهای بدون صورتی هم بود. یادم است که داشتم از یک تنگه عبور کردم. طرف دیگر تنگه مردانی با رداهای سفید رنگ بودند که با کلاه آنها صورت خود را پوشانده بودند. آخرین چیزی که یادم میآید این است که همهی آنها به طرف من اشاره کردند. بعد از آن، تمام آن دنیا تیره و تار شد.
بیمار شماره ۳:
یادم است که یک نور بود… نزدیک من قرار داشت. این نور مثل برج بزرگی از قدرت جلویم قرار داشت، اما تنها گرما و عشق ساطع میکرد. تمام زندگی ام را در چشم برهم زدنی دیدم و احساس افتخار، عشق، شادی و غم کردم، همهی این احساسات به درونم جاری میشد. همهی تصاویر از خودم بود، اما از زاویهای از کنارم یا از دور… من عواقب زندگی ام را دیدم، هزاران انسانی که با آنها تعامل داشتم و احساسی که آنها نسبت به من داشتند را حس کردم، زندگی شان و تأثیری که بر آنها گذاشته بودم را دیدم. بعدش عواقب زندگی ام و تأثیر اعمالم را دیدم.
بیمار شماره ۴:
من مستقیم به جایی از جنس نور رفتم. آرام و فوراً اتفاق افتاد… جایی که بودم به نظرم شبیه به بیرون یک راه ورودی بود… آنجا هیچ چیزی جز عشق، خوبی، حقیقت و همهی چیزهای مرتبط با عشق نبود. هیچ جایی برای ترس یا چیزهای شیطانی یا هر چیزی جز این عشق وجود نداشت. از همهی بهترین امیدها یا تجربه هایم فوق العادهتر بود. فراتر از کامل، به آن شکلی به عنوان انسان میشناسیم بود. هیچ کلمهای برای توصیفش نیست. خیلی خوشحال بودم که آنجا هستم.
بیمار شماره ۵:
من دیگر در بدن خودم نبودم. بدون وزن یا جسم شناور شده بودم. من بالای بدنم بودم و درست زیر سقف اتاق مراقبتهای ویژه بودم. صحنهای که داشت در زیرم رخ میداد را میدیدم…. من که دیگر آن جسمی نبودم که تا یک لحظه قبل به من تعلق داشت، خودم را در موقعیتی متعالیتر یافتم. جایی بود که هیچ ارتباطی با هیچ گونه تجربهی مادی نداشت.
بیمار شماره ۶:
از من سؤال شد که آیا میخواهم به خانه بروم (منظور آنجا بود) یا میخواهم برگردم اینجا. گفتم که من دو پسر دارم که به من نیاز دارند و باید برگردم. یک دفعه دوباره در بدنم قرار گرفتم و دردی که مفصل هایم میپیچید را احساس کردم. یادم نیست که آن زمان دور و برم داشت چه اتفاقی میافتاد، فقط یادم است که داشتم درد میکشیدم.
بیمار شماره ۷:
وقتی سعی کردند که مرا احیا کنند و قلبم دوباره شروع به زدن کرد، میتوانستم احساس کنم که داشتند از دستگاه شوک استفاده میکردند تا قلبم را دوباره به کار بیاندازند. میتوانستم بالا و پایین شدن بدنم را حس کنم.
بیمار شماره ۸:
من احساس میکردم که انگار کسی داشت به قفسه سینه ام ضربه میزد. سعی میکردم او را از خودم دور کنم، ولی دست هایم بسته بودند.
بیمار شماره ۹:
یادم است که پدرم را دیدم.
بیمار شماره ۱۰:
فکر کردم که صدای مادربزرگم که از دنیا رفته را شنیدم که میگفت: «تو باید برگردی.»