ایان— صبح یکی از روزهای تعطیل آخر هفته، در استخر محلهمان، سه بچۀ یکساله برای کلاس شنای هفتگیشان آماده میشوند. مادرانشان مایوهای رنگی به تن آنها کردهاند. یکی از آنها، که دختر است، با شادمانی به چینهای سرخ مایوی خودش لبخند میزند. دیگری پسری است که از آغوش مادرش میگریزد و سریع با بدن برهنه به انتهای رختکن میدود و با شعف جیغ میکشد. سومی، که او هم پسر است، زیر لب نق میزند. با وجود تلاش مادر برای برانگیختن اشتیاقش، او ابروهایش را در هم کشیده است. مادر با لحن تسکینبخش خود به تصویر رژۀ لاکپشتهای خندان و ماهیهای شادی اشاره میکند که روی مایوی پسربچه نقش بسته است، ولی تغییری در نظر و خلقوخوی پسربچه به وجود نمیآید. سرانجام هر سه بچه و مادرانشان به همراه حولهها و اسباببازیها به داخل استخر میروند، ولی آنچه تجربۀ این بچهها را از هم متمایز میکند صرفاً اسباببازیهایشان نیست، متغیر دیگری نیز دخیل است، متغیری که همزمان با آمادهشدن آنها برای شنا بهخوبی خود را نشان میدهد. این متغیر چیزی است که دانشپژوهان رشد به آن مزاج 1 میگویند.
تعریف روانشناسان از مزاج این است: تفاوتهای فردی در واکنشهای هیجانی، بدنی و توجهی به تصاویر، صداها، بوها، مزهها، لمسکردنیها، و همچنین در خودتنظیمیِ هیجان، رفتار، و توجه. بچهها در روزهای اول زندگی مزاج فطری خود را به والدینشان نشان میدهند. بعضی بچهها خوشخلق و دوستداشتنی هستند، بعضیها معقول هستند، بعضیها خوابوخوراک درستی ندارند، بعضیها همیشه بدعنق هستند، و بعضیها کاملاً با شرایط متغیر اطرافشان سازگار میشوند. در سال ۱۹۵۶، روانپزشکان، الکساندر توماس و استلا چِس، تحت تأثیر سرزنشهایی قرار گرفته بودند که مادران بهخاطر آیندۀ فرزندشان میشدند و به همین خاطر مطالعۀ طولی نیویورک را آغاز کردند. این مطالعه گرایشهای ذاتی نوزادان و تأثیر آنها را در رشد بلندمدت از جمله در شخصیت، پیشرفت تحصیلی، رابطه با همسالان، تعاملات والد و فرزند، و سلامت روان بررسی کرد. این دو روانپزشک ۱۳۳ نوزاد (۶۶ مذکر، ۶۷ مؤنث) از ۸۲ خانوادۀ سفیدپوست طبقۀ متوسط را مورد بررسی قرار دادند و، طی ۳۲ سال، در کودکی، نوجوانی و اوایل بزرگسالی از آنها داده جمع کردند. هدف آنها درک این بود که کودکان چگونه در رشد خودشان نقش دارند. آنها همچنین در تلاش بودند بفهمند آیا مزاج کودکان با محیط آنها در تعامل است یا خیر و اگر چنین است چطور این اتفاق میافتد.
توماس و چِس نُه جنبه از مزاج را شناسایی کردند: سطح فعالیت، انضباط، گرایش، سازگاری، شدت، آستانۀ حسی، خلقوخو، حواسپرتی و پشتکار. آنها با استفاده از این جنبهها سه نوع گسترده از مزاج را تفکیک کردند: راحت، دشوار، و کندجوش. بیشتر بچهها، یعنی حدود ۴۰ درصد آنها، در دستۀ «راحت» قرار میگرفتند، یعنی معمولاً خلقوخوی مثبت داشتند، با موقعیتها و روالهای تازه خوب سازگار میشدند و پس از ناراحتی بهسرعت تسکین پیدا میکردند. تعداد کمتری از آنها، یعنی حدود ۱۰ درصد، جزء گروه «دشوار» بودند، بهخاطر واکنشهای عموماً منفی و شدیدشان به رویدادهای جزئی، مدت زمانی که طول میکشید تا تسکین پیدا کنند، و پیشبینیناپذیری خوابوخوراک و ریتم گوارشیشان. حدود ۱۵ درصد از بچهها کندجوش بودند، بهخاطر اینکه در موقعیتهای جدید بهطور کلی ناراحت و دلواپس بودند -نوعی گوشبهزنگی دائمی- ولی با گذر زمان و دریافت حمایت میتوانستند سازگار شوند. اگر حساب اعداد را داشته باشید، متوجه میشوید حدود یکسوم از نوزادان را نمیتوان با این نظام دستهبندی کرد، و این نشان میدهد برخی بچهها گرایشهای ترکیبی دارند یا جنبههایی که ذکر شد نیاز به اصلاح و گسترش دارند.
باوجوداین، توماس و چِس عملاً این ایده را رد کردند که کودکان هنگام تولد «لوح سفید» منفعلی هستند که محیطْ آنها را شکل میدهد. کار این دو محقق آن دسته از دیدگاههای روانشناختی را عوض کرد که توجهشان را بهطور کامل به نقش والدین و محیط در رشد کودک معطوف میکردند و گرایشهای ذاتی کودک را نادیده میگرفتند.توماس و چِس، به همراه همکارانی که مطالعۀ اصلی آنها را ادامه دادند، نشان دادند نوزدانِ بعضاً چندساعته ناخواسته بر محیط فیزیکی و اجتماعی خود تأثیر میگذارند، به این شیوه که مطابق با مزاج زیستیشان سازگار میشوند، مقاومت میکنند، مشاهده میکنند، واکنش نشان میدهند یا نادیده میگیرند. در پاسخ به آنها، والدین، خواهران و برادران، و دیگر نزدیکان نیز محیط و/یا رفتارهای خودشان را تغییر میدهند. به عبارت دیگر، محیط و بچه، از همان ابتدا، رابطهای دوجانبه و پویا دارند و در پاسخ به یکدیگر تغییر میکنند. جالبتر اینکه این تأثیر یعنی بچهها نقش مهمی در رشد خود دارند.
تحقیقات ماری راسبارت و جروم کاگان یافتههای توماس و چِس را گسترش داد. راثبارت به سایر جنبههای مزاج از جمله تسکینپذیری و ترس پرداخت، و تعریف جنبۀ «گرایش» را نیز به این شکل تغییر داد: هیجانزدگی مثبت کودک و پیشروی سریع به سمت موقعیتهای جدید. بچهای که آن روز با بدن برهنه در رختکن به سمت استخر میدوید و جیغ میزد نمونۀ بارز مزاج گرایشی است: او نسبت به استخر هیجانزده بود و نمیخواست برای شروع منتظر مادر (یا مایوی خود!) بماند. راسبارت همچنین خلقوخو و شدت را به چند نوع جزئیتر تقسیم کرد. چند هفتۀ قبل، کودک نوپایی را دیدم که از فرط پریشانی نمیتوانست وارد ساختمان استخر شود. او در پیادهرو جلوی درب ورودی میچرخید، گریه میکرد و جیغ میزد، و حرف والدینش را گوش نمیکرد. به نظر میرسید نمایش او ریشه در ترسی داشته باشد که حضور والدین یا اردک پلاستیکیای که غریق نجات به او داده بود نمیتوانست آن را تسکین دهد. والدینش از واکنش او و ناتوانی خود در تسکیندادن فوری او شوکه و ناراحت بودند. واکنش او نافرمانی عامدانه نبود بلکه نوعی وحشتزدگی بود، خصیصهای مزاجی که به آن «واکنشگری» گفته میشود.
این متغیر مزاجی -واکنشگری- موضوع اصلی پژوهشهای کاگان شد. بخشی از علتش برمیگردد به اینکه بهراحتی میتوان آن را در برانگیختگی صوتی، بدنی، هیجانی، و فیزیولوژیک نوزادان کوچک مشاهده کرد، حتی وقتی موقعیتی ناآشنا ولی بیخطر به آنها ارائه میشود. کاگان و همکارانش در آزمایشی اسباببازیهای آویزانی را در چندمتری نوزادان چهارماهه قرار دادند. بیشتر نوزادان بهآرامی اسباببازیهای آویزان را تماشا میکردند، ولی حدود ۲۰ درصد از آنها بهسرعت دچار تحریک بیشازحد و آشفتگی میشدند. آنها صدا درمیآوردند، ماهیچههایشان را منقبض میکردند، کمرشان را کشوقوس میدادند،
و نقنق یا گریه میکردند. معلوم شد همین آزمایش ساده قدرت پیشبینی بالایی دارد. این ارزیابی نشان داد نوزادانی که در چهارماهگی «واکنشگر» تلقی میشدند وقتی به نوپایی میرسیدند بیشتر احتمال داشت که کمرو باشند، در کودکی بیشتر دچار بازداری اجتماعی میشدند، و در نوجوانی مضطرب بودند. آزمایش کاگان در بلندمدت حتی میتوانست کسانی را که در اوایل بزرگسالی قرار داشتند و مضطرب بودند از آنهایی که مضطرب نبودند متمایز کند؛ گروه مضطرب در نوزادی در برابر آزمایش اسباببازیهای آویزان واکنشگر بودند، درحالیکه گروه غیرمضطرب واکنشگر نبودند. مشخص شد مزاج نوزادی میتواند بر اوایل بزرگسالی نیز تأثیرگذار باشد.
تحقیقات اخیر نشان داده است سه جنبۀ گسترده از مزاج در پیشبینی نتایج مختلف رشدی بسیار مفیدند. اولین جنبه واکنشگری یا رفتار هیجانی منفی است، که منظور از آن خلقوخوی کلی منفی، واکنشهای منفی شدید، و پریشانی در موقعیتهایی است که در آنها محدودیت وضع شده است (بهطور مثال کودک در آن خشم نشان میدهد) یا موقعیتهایی که تازگی دارد (بهطور مثال کودک در آن ترس نشان میدهد). دومین جنبه خودتنظیمی است که محققان به آن «کنترل تلاشمند» احساسات (مثل تسکین خود) و توجه (مثل توانایی تمرکز) میگویند. سومین جنبه چندین اسم دارد، از جمله گرایش-کنارهگیری، بازداری، یا معاشرت. منظور از این جنبه گرایش به آدمها و موقعیتهای جدید یا احتیاط و کنارهگیری است. جنبههای دیگری نیز هستند ولی این سه بهتر از بقیه توانستهاند از آزمونهای روایی و پایایی در میان نوزادان، کودکان، و نوجوانان سربلند بیرون آیند. صدها مطالعه بهطور آشکار نشان دادهاند مزاج عاملی مهم در رشد کودکان است که نقش آن دستکم به اندازۀ همۀ چیزهایی است که پس از بهدنیاآمدن بچه معنا پیدا میکند، از جمله فرزندپروری.
صرفنظر از ظهور زودهنگام مزاج، شواهد دیگری نیز وجود دارد -از مطالعات دربارۀ حیوانات گرفته، تا مطالعات علوم اعصاب، مطالعات دربارۀ دوقلوها، و مطالعات طولی- مبنی بر اینکه مزاج مبنای زیستی دارد. اول اینکه فقط آدمها نیستند که خصوصیات مزاجی نشان میدهند. سایر پستانداران جوان از جمله سگها، فیلها، دلفینها، و حتی سنجابها نیز خصوصیات مزاجی دارند. این نشان میدهد مزاج جزئی از نظام زیستی مشترک است. کاگان مزاج را نوعی سوگیری موروثی در نوروشیمی مغز میداند. مغز همۀ پستانداران دارای ساختاری کوچک به نام آمیگدال است که نقش سامانۀ هشدار را ایفا میکند. آمیگدال عمدتاً مسئول ارزیابی تهدیدهاست و در صورتی که تهدیدی را تشخیص دهد، به دستگاه اعصاب سمپاتیک علامت میدهد که از طریق پاسخ جنگ یا گریز وارد عمل شود. آمیگدال در افرادِ واکنشی سریعتر تحریک میشود، بنابراین آستانۀ پایینتری برای فعالشدن سامانۀ هشدار وجود دارد. با اینکه محیط و تجربه میتواند میزان پاسخ آمیگدال را در هر دو مسیر [تحریک یا بازداری] تغییر دهد، برخی افراد -از جمله چهارماهههای مطالعۀ کاگان- با این سوگیری متولد میشوند که با آمادگی بیشتری تهدیدها را ادراک کنند. تحقیقات دیگر نیز به همین شکل نشان دادهاند که رفتار هیجانی منفی و کنارهگیری در بچهها با فعالیت بیشتر در لوب پیشانی سمت راست مغز مرتبط است، درحالیکه الگوی مزاجیِ برعکس آن با فعالیت بیشتر در لوب پیشانی سمت چپ مغز رابطه دارد.
مطالعات دربارۀ دوقلوها شواهد بیشتری در اختیارمان میگذارد مبنی بر اینکه مزاج ریشۀ ژنتیکی دارد. در یکی از طرحهای تحقیقاتی، دانشپژوهان ویژگیهای مزاجی دوقلوهای همسان (که ۱۰۰ درصد ژنهایشان مشترک است) را با دوقلوهای غیرهمسان (که ۵۰ درصد ژنهایشان مشترک است) مقایسه کردند. اگر دوقلوهای همسان در مقایسه با دوقلوهای غیرهمسان ویژگیهای مزاجی شبیهتری به هم داشته باشند، دانشپژوهان منطقاً میتوانند نتیجهگیری کنند که این ویژگیها موروثی است. در یک طرح تحقیقاتی دیگر، دانشپژوهان از نمرات مزاج یکی از جفتها استفاده کردند تا نمرات مزاج برادر یا خواهر دوقلویش را پیشبینی کنند. هر دوی این روشهای تحقیقی مکرراً نشان دادهاند بیشتر جنبههای مزاج از جمله معاشرت، رفتار هیجانی، فعالیت، بازۀ توجه، پشتکار، و تسکینپذیری شدیداً موروثیاند.
مطالعات طولی -که نوزادان را در طول رشدشان دنبال میکنند- نشان میدهد مزاج نوزاد در زمان تولد تا چه حد بر رشد او تأثیر میگذارد. مطالعات زیادی نتایج رشدی بلندمدتی را دنبال کردهاند که با جنبههای خاصی از مزاج مرتبط هستند. بهطور کلی، واکنشگریِ مزاجی منفی و، در مجموع، مزاج دشوار، با رفتار مقابلهای، لجبازی، و مشکلات سلوک در آیندۀ کودک رابطه دارد. به این موارد «مشکلات برونیسازی» گفته میشود که پیشبینیکنندۀ مصرف مواد در نوجوانی نیز هستند.
جوئل نیگ، با استفاده از مطالعات تعقیبیِ طولی که شروعشان از نوزادی بوده است، به این یافته رسیده که نوزادانی که بسیار تحریکپذیرند بیشتر احتمال دارد به کودکانی بدل شوند که نمیتوانند خشم یا تکانههای خود را در هنگام ناکامی کنترل کنند، درحالیکه نوزادانی که بسیار پرجنبوجوش هستند بیشتر احتمال دارد کودکانی تکانشی شوند. در هر دو حالت، رشدِ کنترلِ تلاشمند دچار وقفه میشود. این یافتهها نیگ را به سمت این ادعا سوق داد که اختلال نقص توجه/بیشفعالی اختلال بیتوجهی یا بیشفعالی نیست، بلکه اختلال خودتنظیمی مبتنی بر مزاج است. از سوی دیگر، کمرویی و بازداری مزاجی با «مشکلات درونیسازی» از جمله اضطراب مرتبط است. یک مشکل درونیسازی دیگر، یعنی افسردگی، نیز با خلقوخوی منفی مزاجی، سازگاری پایین و میل به کنارهگیری از چیزها و موقعیتهای جدید (نه گرایش به آنها) رابطه دارد.
لازم به ذکر است نوزادانی که «گرایشِ» مزاجی نشان میدهند بیشتر احتمال دارد به کودکانی کنجکاو بدل شوند. بنیاد عصبی کنجکاوی در هستۀ اکامبنس مغز واقع شده است، ساختاری که در «سیستم جستوجو» دخیل است. این سیستم مبنای انگیزۀ افراد برای کاوش و درک محیط است. هستۀ اکامبنس بین انگیزش -بهطور مثال، میل به گرفتن پاداشی مثل غذا یا پایینآمدن استرس- و عمل لازم برای گرفتن آن پاداش پیوند برقرار میکند. ما در یکی از مطالعات حدود ۶۰ کودک را دنبال کردیم که در زمان نوزادی در مطالعات مختلفی که آزمایشگاه من درمورد مزاج انجام میداد شرکت کرده بودند. این کودکان، که در زمان مطالعۀ تعقیبی بهطور میانگین پنجساله بودند، کنجکاویشان اندازهگیری شده بود. گرایش مزاجی آنها در ششماهگی بهطور معناداری پیشبینیکنندۀ کنجکاوی آنها در کودکی بود. این نشان میدهد کودکان کنجکاو از بدو تولد گرایشی انگیزشی به کنجکاوی دارند. شاید فطرتشان به این کودکان تلنگر میزند که انتظار داشته باشند تجربیات جدید مثبت باشد، و به این ترتیب به آنها انگیزه میدهد به جستوجو و درگیری با چیزهای تازه مشغول شوند. نکتۀ مهم این است که این کودکان دارای خودتنظیمی لازم برای حفظ علاقه و تلاششان به جستوجوگری بودند. ازآنجاکه دادههای مزاج در نوزادی پیشبینیکنندۀ این ویژگی در کودکی بود، احتمالاً فطرت در حصول این نتیجه نقش ایفا میکند.
تأثیر مزاجِ نوزادی در کودکی و فراتر از آن حاکی از ثبات احتمالی آن است و به نظر میرسد تأیید میکند که مزاجْ زیستی و تغییرناپذیر است. باوجوداین، محیط میتواند، با دادن پاسخی هماهنگ با ویژگیهای مزاجی، آنها را به سمت ثبات سوق دهد. بهطور مثال، نوزادی کمرو را در نظر بگیرید که بهخاطر کمروییاش احتمالاً واکنش یکسانی از اعضای خانواده، همسالان، مراقبان، و غریبهها دریافت میکند. ازآنجاکه احتمال پذیرش پیشنهادها و فرصتهای اجتماعی توسط نوزاد کمرو کمتر است، در طول زمان، دیگران پیشنهادهای کمتری به او میدهند. درنتیجه، احتمالش کمتر است بچۀ کمرو فرصتهایی اجتماعی را تجربه کند که جرئتورزی را تشویق میکند.
چندین مطالعه به بررسی تفاوتها و شباهتهای بینفرهنگی در مزاج پرداختهاند و دریافتهاند علیرغم اینکه برخی جنبههای مزاج، از جمله حساسیت ادراکی و سطح فعالیت، جهانشمول هستند، سایر جنبهها مثل گرایش و فعالیت ریتمی متفاوت هستند و این احتمالاً نشان از آن دارد که فرزندپروری وابسته به فرهنگ است. ازآنجاکه والدین آمریکایی برای استقلال ارزش قائلاند، بیشتر احتمال دارد که بچههایشان را به رفتار «گرایشِ» مستقل تشویق کنند. این یافتهها تصدیق میکند با اینکه مزاج فطری است و احتمال برخی پیامدهای روانشناختی را بالاتر میبرد، قابلیت تغییر توسط محیط را نیز دارد، به طوری که هیچ نتیجۀ خاصی قطعی نیست. اینجاست که نقش والدین پررنگ میشود.
توماس و چِس اگرچه تفاوتهای مزاجی فطری را نشان دادند، ادعا نکردند مزاج بیش از محیط در آیندۀ کودک نقش دارد، بلکه مدعی شدند رشد بهینۀ کودک متکی به «سازگاری مناسب» بین ظرفیتها و ویژگیهای ذاتی او و خواستههای محیط اجتماعی است، از جمله انتظارات و تعالیم والدین. محیطی پرسروصدا یا پرآشوب مناسب نوزادی نیست که واکنشگری بالا، آستانۀ حسی پایین، و ناتوانی در تسکین خود دارد. از سوی دیگر، محیطی ساده و بیپیرایه برای کودکی که نسبت به چیزهای تازه کنجکاو است مناسب نیست. توماس و چِس ادعا میکردند پیامدهای بلندمدت ناشی از همین تعامل بین مزاج کودک و محیطاند. به عبارت دیگر، محیط اهمیت دارد.
بیشتر تحقیقاتی که درمورد تأثیر فرزندپروری بر مزاج انجام شده است بر کودکانی تمرکز داشته که ویژگیهای مزاجی دشواری داشتهاند، از جمله تحریکپذیری و واکنشگری. بهطور کلی، این ویژگیها با تنبیهشدن توسط والدین یا کنارهگیری آنها همراه است، که تعامل این دو منجر به مشکلات رفتاری برونیسازی میشود که پیشتر درمورد آن صحبت شد. ولی مطالعات دیگر نشان داده است بسیاری از والدینی که بچۀ تحریکپذیر دارند تلاش مضاعفی میکنند تا رفتار مثبت داشته باشند، مثلاً با نشاندادن محبت و بردباری بیشتر. البته این کار به سن والدین و درک آنها از تحریکپذیری بچه بستگی دارد.
بهطور مثال، آن کودک نوپای شدیداً واکنشگری را در نظر بگیرید که از رفتن به داخل استخر امتناع میکرد و والدینش بردباری و آرامش زیادی از خود نشان میدادند. آنها با لحن آرام با او حرف میزدند، سعی میکردند او را آرام و از او حمایت کنند، با او روی زمین نشستند و او را بغل کردند تا اینکه آرام شد. او سرانجام پذیرفت از پنجرۀ بزرگی که آنجا بود داخل استخر و بچههایی را که داشتند در آن خوش میگذراندند تماشا کند. والدینش نهایتاً توانستند نقشۀ خود را تا همین جا پیش ببرند، چراکه او در آن روز دیگر بیشتر از این نمیتوانست پیش برود. مشخص شده است چنین تلاشهایی باعث بهبود عملکرد اجتماعی کلی در کودکان واکنشگر میشود.
جِی بِلسکی در مطالعۀ طولی خود به مدت بیش از یک دهه بچههایی را که بهلحاظ مزاجی منفی بودند دنبال کرد و نشان داد در صورتی که والدینشان بامحبت، پاسخگو، و حساس به نیازهای زودهنگام فرزندشان بودند، این بچهها رشد تحصیلی و اجتماعی خوبی پیدا میکردند -در برخی موارد حتی «بیشتر» از همسالانی که مزاج راحتی داشتند. تحقیقات بلسکی بهطور کلی نشان میدهد کودکانی که بهلحاظ مزاجی آسیبپذیرند در برابر تأثیرات منفی فرزندپروری و محیط نامناسب ضربهپذیرترند، ولی از محیط حمایتگر، از جمله فرزندپروری بامحبت و پاسخگو، نفع بیشتری میبرند. بر همین اساس، تحقیقاتی که ما در آزمایشگاهمان انجام دادهایم نشان میدهد کودکانی که بهلحاظ مزاجی کمتر احتمال دارد تا ششماهگی لبخند بزنند و بخندند در تولد یکسالگیشان دلبستگی ایمنتری دارند. فرض ما این است که علت این اتفاق زمان و تلاش بیشتری است که والدین این نوزادان برای بهبود خلقوخوی کلیشان صرف میکنند که نتیجهاش میشود دلبستگی ایمن.
یک مسیر تحقیقاتی دیگر بر نوزادانی با مزاج ترسان تمرکز کرده است، مثل سبک «کندجوش» که نخستین بار توماس و چِس آن را شناسایی کردند. فرزندپروری در اینجا نقش مهمی ایفا میکند. والدین ممکن است بخواهند فرزند گوشبهزنگ خود را بیش از حد محافظت و کنترل کنند، ولی این کار احتیاط ذاتی کودک را تشدید میکند و منجر به کنارهگیری اجتماعی میشود. بسیاری از کارهایی که درمورد مزاج ترسان انجام شده است بهطور خاص بر رابطۀ آن با رشد وجدان تمرکز کرده است، چراکه بازداری یکی از نشانههای خودکنترلی است. درواقع، مزاج ترسان با رشد همدلی، گناه، و شرم رابطه دارد. محققانی همچون گرازینا کوچانسکا دریافتهاند تنبیه ملایم والدین کافی است تا رشد وجدان در کودکان ترسان بیشتر شود؛ از سوی دیگر، وجدان اخلاقی در کودکان ترسانْ بیشتر به کیفیت دلبستگی کودک به مراقبان خود بستگی دارد. این ویژگی کودک را ترغیب میکند که برای روابط ارزش قائل شود و «قاعدۀ زرین» 2 را بپذیرد.
تحقیقات بیشتر در آزمایشگاه ما تأثیر والدین بر نوزادان ترسان و نترس را نشان داده است. در آزمایشی که اخیراً انجام دادیم، به بچههای ششماهه تصویر سر مانکنی سفید را نشان دادیم که چشمانش متحرک و بسیار بزرگ بود. این محرکِ مبهم میتوانست موجب ترس یا تفریح بچهها شود. در حالات آزمایشی دیگر، از والدین خواسته شد یا به مانکن بخندند یا وانمود کنند که از آن میترسند. نوزادانی که مزاج ترسان داشتند صرفاً با دیدن خندۀ والدینشان متقاعد میشدند تا جذب محرک شوند. ولی در سوی دیگر، ترس والدین نسبت به محرک نمیتوانست کاری کند که نوزادانِ نترس جذب مانکن نشوند. بنابراین، محیط، از جمله فرزندپروری، میتواند بر مزاج تأثیر بگذارد و احتمال برخی نتایج روانشناختی -از جمله معاشرت، گرایش و حتی وجدان اخلاقی- را بالا ببرد. باوجوداین، ظرفیت مزاجی کودک برای خودتنظیمی احساسات، رفتار و توجه احتمالاً در محیطهای بهشدت استرسزا اهمیت بیشتری دارد.
پس از شنا، بار دیگر آن سه بچه را در رختکن میبینم. هر سه زیر حوله میلرزند و مادرانشان موفقیتشان در استخر را به آنها یادآوری میکنند. بچهای که با شعف جیغ میزد سعی میکند همچون یک تردست کوچک از زیر دست مادرش فرار میکند و نمیگذارد او با حوله خشکش کند و مادرش از انرژی زیاد او در تعجب است. بچهای که مایوی قرمز چینچین داشت، با لبخندی از روی خوشحالی، بهآرامی بیسکوییت ماهیشکلش را میخورد. بچهای که در ابتدا اوقاتتلخی میکرد چهرهای حاکی از رضایت دارد، چراکه مادرش، با پیشبینی حساسیت او به این تغییر شرایط، عروسک موردعلاقهاش را به او رسانده بود. در این صبح شنبه، در یک استخر عمومی، فطرت و تربیت را میتوان بهطور آشکار مشاهده کرد.
این مطلب را جینا میرو نوشته و در تاریخ ۱۷ ژانویۀ ۲۰۲۳ با عنوان «Born That Way» در وبسایت ایان منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «بالاخره کدام مهمتر است؟ ذات بچه، محیط زندگی یا تربیت والدین؟» در بیستوهفتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدحسن شریفیان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.