هممیهن نوشت: نقل و تصویری آمده که شهرداری تهران بین واگنهای زنان و مردان متروی تهران را با پرده پوشانده است. منظور از پرده، ورقه آلومینیومی نازکی است که مثل سفرههای دهه شصت گلگلی نقاشی شده و به چهارچوبی فلزی پیچ شده است. البته اینکه پرده باشد یا ورقه آلومینیومی در اصل ماجرا، توفیری ندارد.
ماجرا همچنان به قدر کافی غیرقابل باور است، حتی با وجود همه چیزهایی که ما در ایران دیده و میبینیم. باید توجه کرد حتی در اوج قدرت و استحکام ارزشهای انقلابی، جداسازی زنان و مردان در اتوبوسهای شهری را به طرق عاقلانهتری پی گرفتند، امروز که تکلیف روشن است و برای دریافتش نه نیازی به پژوهش و تحقیق و دادهپردازی است و نه داشتن چشم برزخی، کافی است با اندک درایت و عقل معاشی در خیابانهای تهران قدم برداشت. یحتمل که نیست، اما بههرحال در توصیف این وضعیت فعلا فقط از ادبیات میشود وام گرفت. جایی که دههها قبل واژهای متناسب خلق شد.
رئالیسم جادویی که عمدتا آن را با مارکز میشناسیم، اما طول و عرض بسیار بیشتری دارد. بهصورت ساده رئالیسم جادویی را میشود اتفاقاتی تعریف کرد که باورشان سخت، اما وقوعشان غیرممکن نیست.
مثلا وقتی معاون زنان رئیسجمهوری بهعنوان مسئول ارتقاء کیفیت زندگی زنان با افتخار گفت در ۱۶ سالگی ازدواج کرده است، یا مثلا وقتی با مردی آشنا شدیم که جنازه آدمهای مهم را به خانه میبرد و غسل میکرد، سیاستمداری را شناختیم که در قرن بیستویکم جانش را به دست پزشکان علفی سپرد و مرد. شعار نقدناپذیرترین دولتمان در برابر روشنفکرها، روزنامهنگارها و کلیت منتقدهایش مهرورزی بود و در مأیوسانهترین وضعیت ممکن شعار دولتمان «تدبیر و امید» بود. نثر رئیس فرهنگستان زبان و ادب را به یاد بیاورید که گاهی مملو از غلط ویرایشی است.
در سطح زندگی روزمره هم که کافی است نگاهی به رانندگی هر روزهمان بیاندازیم که بیشتر از هر چیزی شبیه بازیهای کامپیوتری است یا به خاطر بیاوریم چطور مسئولان سیاسی، امنیتی و اقتصادی کشور برای کنترل قیمت دلار «جمشید بسمالله» نامی را بازداشت کردند و روزگاری وزارت نیرو برای حل مشکل بیآبی، روحانیونی استخدام کرد تا با سفر به اقصینقاط کشور دعای باران بخوانند. حالا هم که همین ماجرای مترو، برای ما رئالیسم جادویی فقط ادبیات نیست. روایت زندگیمان است، با تمام مشخصات و ویژگیهای منحصربفردش. شاید برای خودمان بخشی از واقعیت باشد، اما بدون شک ناظر بیرونی از دیدنش حیرت میکند.
واقعا زندگیمان به وجود عناصر ساخته تخیل در روایتی خشک و بیروح شبیه نیست؟ مثل این بازی باز و بسته کردن فروشگاهها بهخاطر پوشش مشتریانشان که در مودبانهترین حالتش به یاد آوردن آن شعر/مثل معروف است که گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدن گردن مسگری. ازتان تقاضا دارم عکس پردهکِشی مترو را نگاه کنید چیزی جز روایتی خشک از تخیلی زیبا، در آن، میبینید؟ حال آنکه نه تخیل است نه روایت، خود زندگی است که از فرط شفافیت، غرایبش به چشم نمیآید.
مگر پرواز رمدیوس، پیشِ مردم ماکاندوی مارکز غیر از این بود، یا تماشای مردِ بالدار، در قصه دیگرش و حتی تمام اتفاقات مجموعه، ترس و لرزِ ساعدی. گناهی هم گردن ما نیست در این تن دادن به غرایب، عادت نکردن به چیزهایی که همیشه بودهاند و خواهند بود واقعا کار سختی است.