فرارو- مارک هانا؛ از اعضای ارشد بنیاد گروه اوراسیا است که در آنجا به بررسی امکانات و مزایای سیاست خارجی ایالات متحده در برهههایی میپردازد که کمتر به قدرت نظامی وابسته بوده است. او عضو دورهای شورای روابط خارجی است. او یکی از اعضای ابتکار عمل جهانی آزادی بیان در دانشگاه کلمبیا است. او در دانشگاه نیویورک تدریس میکند. هانا از اعضای کارزار ریاست جمهوری کری و اوباما بود و دوران ریاست جمهوری اوباما به طور منظم به عنوان تحلیلگر در شبکههای خبری امریکایی، چون فاکس نیوز، سی ان بی سی و ان بی سی حضور مییافت. نوشتههای او در نشریاتی، چون نیویورک تایمز، واشنگتن پست، وال استریت ژورنال، بوستون گلوب، گاردین، پولیتیکو، تایم و فارین پالسی منتشر شده اند.
به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز؛ بسیاری در واشنگتن بدون چشمانداز تازهای برای نقش آمریکا در جهان چالشهای ژئوپولیتیکی امروز را مرتبط با چالشهای گذشته میدانند. چین به عنوان اتحاد جماهیر شوروی جدید معرفی میشود و پیشرفتهای نظامی با فناوری پیشرفته آن موضوع تهدید "لحظه بالقوه اسپوتینک" را مطرح میسازد.
کمیته خطر که سالها پیش حمایت عمومی از هزینههای نظامی را در طول جنگ سرد جلب کرد اکنون با تمرکز بر روی تهدید متوجه از جانب چین دوباره احیا شده است. ذحیار موشکی امریکا به دلیل حمایت از اوکراین در جنگ با روسیه رو به کاهش است و درخواستها از امریکا این احساس را در ایالات متحده برانگیخته تا بار دیگر به زرادخانه دموکراسی تبدیل شود و دفاع از نظم آزاد و لیبرال را تقویت کند.
"ولادیمیر پوتین" از نظر الگویی به عنوان ترکیبی کشنده از یک مامور سابق کا گ ب در نظر گرفته میشود: یک جاسوس و یک رهبر بیرحم شوروی. برانگیختن احساس مبارزه بزرگ امریکا علیه فاشیسم و کمونیسم میتواند از نظر لفاظی مفید باشد و تداعی گر دورانی است که به دلیل پویایی اقتصادی، وحدت هدف و روحیه میهن پرستی به یاد آورده میشود.
با این وجود، ترجمان ساده سازی شده از گذشته تمایل به رمانتیزه ساختن تاثیرات جنگ بر جامعه امریکا را دارند. این خاطرات گنگ به همان اندازه که خطرناک هستند گمراه کننده میباشند چرا که در آن صورت جنگ به عنوان راه حلی برای مشکلات اقتصادی و سیاسی امریکا قلمداد میشود.
غرایز جنگ طلبانه رهبران آمریکایی تنها باعث تشدید بن بستها میشود و خطر بدتر شدن اعتیاد به جنگ را در این کشور ایجاد کرده است. تنشها با چین بر سر تایوان و بالنهای جاسوسی هم چنان تشدید میشود. جنگ در اوکراین ادامه مییابد و وارد دومین سال خود میشود و هیچ نقطه پایانی در آن دیده نمیشود.
با این وجود، پرزیدنت بایدن با توجه به آگاهی از محدودیتهای قدرت نظامی آمریکا تنها با احتیاط حمایت از اوکراین را افزایش داده و در رویکرد خود به چین در مقایسه با سلف اش سنجیدهتر عمل میکند. او همچنین با پایان دادن به کارزار دولت – ملت سازی در افغانستان خسارات امریکا را کاهش داد.
با این وجود، این امر باعث نشده تا گروه کُر واشنگتن متشکل از کارگزاران سیاست خارجی که فریاد جنگ سرد جدید با چین، تشدید بیشتر جنگ نیابتی با روسیه و بازگشت به سیاست فشار حداثکری علیه ایران را سر میدهند ساکت شوند.
در پس تحمیل این ذهنیت پلیسی برای نظم جهانی مبتنی بر قوانین یک فرض متعارف وجود دارد: جنگ هر اندازه غم انگیز موهبتی برای نشاط اقتصادی و نشاط میهنی است. این فرض در بهترین حالت منسوخ شده است. اقتصاد دیگر به شیوه پیشین از صنایع زمان جنگ تغذیه نمیشود. در زمانی که جنگها توسط گروه کوچک تری از داوطلبان صورت میگیرند و بیش از مالیات از طریق دریافت وام از موسسات مالی و دولتهای خارجی تامین مالی میشوند سبب شده اند تا روحیه عمومی درباره داشتن هدف مشترک تحقق نیابد.
در واقع، تازهترین اتفاقات نظامی ناگوار آمریکا به انباشت مداوم بیش از ۳۰ تریلیون دلار بدهی دامن زد که اکنون توسط نمایندگان کنگره برای منافع سیاسی مورد بهره برداری قرار میگیرد.
"الیوت آبرامز" که سیاستگذاری خاورمیانه را در دولت بوش و سیاستگذاری در قبال ایران و ونزوئلا را در دولت ترامپ رهبری کرد پس از حمله روسیه به اوکراین تاکید داشت که ایالات متحده باید از فرصت "جنگ سرد جدید" برای ایجاد اجماع دو حزبی در داخل کشور استفاده کند.
دو حزبی بودن ایدهای جذاب به نظر میرسد. با این وجود، اجماع بر سر جنگ به اتفاق آرا آن چیزی نیست که آمریکا به آن نیاز دارد و به پیشرفت کشور نیز کمکی نمیکند. در واقع، مخالفت زمانی ارزشمندتر است که مخاطرات به سطوح بحران ژئوپولیتیکی برسد. اتحاد لزوما به معنای یکنواختی نیست و مخالفت اصولی چیزی است که دموکراسی پایین به بالای ما را از خودکامگی بالا به پایین جدا میسازد.
اگر موشکافانه بررسی کنیم ارتباطی بین اسطوره جنگ و اتحاد مدنی کشور وجود ندارد. "گرگ گراندین" برنده جایزه پولیتزر در کتاب خود تحت عنوان "پایان اسطوره" شرح داد که چگونه پس از پایان جنگ داخلی در امریکا سربازان شمالی و جنوبی همراه با یکدیگر به مرزهای غربی اعزام شدند تا قبایل بومی را سرکوب کنند.
چنین کارزارهای نظامیای علیه مردمان بومی تا حدی به عنوان راهی برای ادغام مجدد کنفدراسیونهای سابق در ارتش ایالات متحده در نظر گرفته شدند و به عنوان یک "برنامه توانبخشی" برای جنوب مطرح شد. جنگ اسپانیا و آمریکا و جنگ جهانی اول نیز تا حدودی به عنوان راهی برای اتحاد شمال و جنوب به افکار عمومی امریکا فروخته شد. با این وجود، هیچ یک از این جنگها مانع از تقسیم بندیهایی نشد که از جنگ داخلی و جیم کرو تا بحثهای امروزی درباره بناهای یادبود و پرچمهای کنفدراسیون ادامه داشته اند.
آیا جنگ جهانی دوم به آمریکا اجازه داد تا تمام ظرفیت بالقوه اقتصادی خود را بشناسد و از رکود بزرگ فرار کند؟ آیا مبارزه جنگ سرد علیه تهدید مشترک کمونیستی باعث ایجاد دورهای از وحدت و پیشرفت فناوری شد؟ در حالی که حقیقتی در این نوستالژی نهفته است واقعیتهای ناراحت کننده نادیده گرفته میشوند.
انگیزه ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم در درجه اول انتقام جویی بود و نه تمایل گسترده برای نجات جهان آزاد. جنگ به صنعتی شدن امریکا کمک کرد، اما بسیاری از امریکاییها را نیز در وضعیت محرومیت قرار داد. افسانههای رایج در مورد هماهنگی اجتماعی جنگ سرد به راحتی آسیبهای ناشی از جداسازی نژادی و ترسهای ایجاد شده از تهدید کمونیسم را نادیده میگیرند. هم چنین، اتحاد مدنیای که آمریکاییها پس از ۱۱ سپتامبر احساس کردند نتوانست از جنگهای فاجعه بار در عراق و افغانستان جان سالم به در ببرد.
دهه ۱۹۹۰ میلادی نشان میدهد که چگونه رفاه و سازش سیاسی در صورتی که احساس ناامنی ملی و وضعیت ستیزه جویانه جهانی را که اغلب همراه با آن است از بین ببریم قادر به شکوفا شدن خواهد بود. در آن بازه زمانی مشارکت آمریکا در درگیریهای بزرگ محدود بود و هدف اصلی سیاست خارجی دولت کلینتون ارتقای تجارت تعیین شد.
پیمانکاران دفاعی ممکن است استدلال کنند که هزینههای نظامی باعث ایجاد فعالیت تجاری و ایجاد شغل میشود این ایده به راحتی در میان نمایندکان کنگره خریدار دارد. با این وجود، امریکاییها پس از دههها سیاست خارجی بیش از حد نظامی شده باید نسبت به استفاده از بودجه دفاعی برای کمک به رشد اقتصادی محتاط باشند. نسلهای جوانتر نیازی نمیبینند تا رفاه و صلح را با یکدیگر معامله کنند.
نتایج نظرسنجیای تازه نشان داد که اکثریت بزرگسالان امریکایی زیر سن ۳۰ سال از تخصیص بودجه دفاعی کمتر حمایت میکنند. در لحظهای که دموکراسی آمریکایی آسیب پذیر به نظر میرسد و وضعیت اقصادی ناآرام است میتوان درک کرد که برخی ممکن است به دنبال الهام بخشی در پکس امریکانا (لفظی است در خصوص مفهوم صلح نسبی در نیمکره غربی و سپس در جهان در نتیجه برتری قدرت ایالات متحده آمریکا که از میانه قرن بیستم آغاز شده و تاکنون ادامه دارد) هر چند به شکلی غیر معمول باشند. هم چنین قابل درک است که بدون راههای جدید برای درک این دوره تازه از سیاست بین الملل سیاستگذاران ممکن است به روشهای قدیمی بازگردند. یعنی ممکن است به عادت به حداقل رسانی هزینهها و اغراق در بیان مزایای منازعات مسلحانه بازگردند.
با این وجود، این تصور که جنگ میتواند رکود اقتصادی و زوال دموکراتیک را برطرف کند دیدگاهی عقب مانده و منسوخ شده است چرا که جنگ باعث میشود دموکراسی ما تهدید شده و ثروت مان به هدر برود، زیرا جنگهای نابخردانه باعث میشوند اعتماد عمومی و منابعی که ممکن بود به طور مولد در داخل استفاده شوند به شکلی مخرب در خارج از کشور صرف شوند.