«فیبل مانها» جدیدترین ساخته استیون اسپیلبرگ و قسمت دوم «پلنگ سیاه» که مرزهای جدیدی را در ساخت فیلمهای کمیکبوکی گشوده و همچنین آثار شگفتیساز و غیرمنتظرهای با نامهای «تار» که تاد فیلد مبتکر آن را کارگردانی کرده و «پادشاه زن» جینا پرینس بیتوود، اقبالی زیاد برای توفیق در این شاخه اسکار دارند، اما به اعتقاد بسیاری از کارشناسان، فیلمی که میتواند مجسمه طلایی بهترین فیلم را به دست آورد، کار جدید مارتین مک دوناف بریتانیایی است.
به گزارش ایران، این فیلم «بانشیهای اینیشیرین» (The Banshees of Inisherin) نام دارد که یک بار دیگر از خط فکری غیرمتعارف مک دوناف برمیخیزد و سوژه آن همانقدر غریب است که کارهای قبلی او. سال ۲۰۰۸ بود که مک دوناف با ارائه اولین فیلم بلند خود به نام «در بروژ» سینما را تکان داد و با ترسیم اتفاقاتی عجیب بین کاراکترهای آن فیلم در شهر بروژ (یا بروخه) بلژیک سینمادوستان را با روشهای انحصاری کار خود آشنا ساخت.
یک مشخصه مهم «بانشیهای اینیشیرین» همبازی شدن مجدد کالین فارل معروف و ایرلندی و برندان گلیسون هنرپیشه تحسین شده و مسن انگلیسی در این فیلم است. این دو پیشتر در فیلم «در بروژ» نیز همبازی شده بودند.
«بانشیهای اینیشیرین» که کم و بیش متمرکز بر هنر موسیقی و به واقع پیرامون هنرمندان کمی تا قسمتی دیوانهای است که به این حرفه میپردازند، یک فیلم تراژیک و در توصیفی دیگر یک کمدی بسیار سیاه است و سناریوی آن را هم خود مک دوناف نوشته است.
دو کاراکتر اصلی این داستان موزیسینهایی هستند که سابقه دوستی و همکاری طولانی مدتی را در صحنه این هنر دارند، اما چند سالی است که میانهشان بههم خورده و چشم دیدن یکدیگر را ندارند. مک دوناف ما را به دوران پایان جنگ داخلی ایرلند در سال ۱۹۲۳ و به جزیره خیالی کوچکی به نام اینیشیرین میبرد؛ آنجا که ما با دو شخصیت اصلی قصه که موسیقیدانهای غیرمعمول، با واکنشهایی تند و حیرتآور هستند، آشنا میشویم و مسیر زندگی و کارهای آنان را میکاویم. یکی از آنها کالم داهرتی نام دارد که موسیقی محلی آن مناطق را مینوازد و استاد این رشته است و نقشش را برندان گلیسون ایفا میکند.
دیگری پادرایچ سویی لیاب هانی نامیده میشود که شخصیتی با عمق داهرتی ندارد و برخلاف وی برونگرا و اهل تفریح و با لحظه خوش است و کالین فارل در نقش او ظاهر میشود. هر چقدر که داهرتی تمایل دارد زندگیاش را وقف موسیقی کند و کارهایی به یادماندنی برای مردم به جا بگذارد، پادرایچ امیالی از این قبیل ندارد و به حداقلها راضی است و مرگ یکی از دوستان نزدیکش هم مزید برعلت شده و او را بیش از پیش آساننگر کرده است.
داهرتی که نمیتواند این سطحینگریها را تحمل کند، ارتباطش را با پادرایچ قطع و هرگونه اقدام وی را برای برقراری مجدد دوستی رد میکند. اصرار پادرایچ تا آن جا پیش میرود که روزی داهرتی به او اخطار میدهد اگر باز مزاحم شود و بخواهد رابطه قبلیشان را از سر گیرد، هربار که او پدیدار شود، با شیئی تیز یکی از انگشتان دست خودش را قطع خواهد کرد.
پادرایچ این را باور نمیکند و یک روز که در رستورانی داهرتی را میبیند، باز به سمت او میرود و میکوشد با عذرخواهی از وی باب روابط محو شده گذشته را از نو بگشاید که ناگهان و در میان حیرت ناظران داهرتی یکی از انگشتان دستش را قطع میکند و آن را تحویل پادرایچ میدهد که مثل سایر حاضران شوکه شده است.
با مضمون شگفتی از این دست و ترسیم زندگی نزدیکان هر دو کاراکتر اصلی که یکی از آنها سیوبهان خواهر پادرایچ است و البته براساس تصنیفها و آواهای غنی محلی ایرلند مک دوناف فیلمی را پیش روی بینندگان گذاشته که میتواند ادامه دهنده سنت پیروزی فیلمهای کوچک و کمهزینه و مستقل در سنوات اخیر اسکار باشد و اعتباری بزرگ و تازه را برای اینگونه فیلمها به ارمغان بیاورد.
این فیلم اولین اکران جهانیاش را اواسط شهریورماه درجریان فستیوال معتبر بینالمللی ونیز ایتالیا تجربه کرد و هم جایزه برترین فیلمنامه رابرای مارتین مک دوناف به ارمغان آورد و هم جایزه بهترین بازیگر مرد را نصیب کالین فارل کرد. از این فیلم در فستیوال سندیهگو امریکا هم تجلیل شده و نامش بهزودی درمیان برندگان جوایز بیش از ۲۰ انجمن بزرگ جهانی سینما در امریکا و اروپا هم خواهد آمد و، چون از شروع اکران عمومی آن در امریکای شمالی، اروپای غربی و آسیای شرقی مدت کمی میگذرد، برای برآورد اقتصادی آن باید صبر کرد.
آنچه قطعی مینماید، پراقبال بودن تصنیفوارههایی است که مک دوناف در متن زندگی شخصیتهای فیلمش قرار داده و از مجموعه این عناصر آدمها و اتفاقاتی را ساخته که قطعاً هم نام او را پرآوازهتر خواهند کرد و هم آکادمی علوم سینمایی و هنرهای تصویری را که مجری و اهدا کننده جوایز اسکار است، به اعطای شماری از جوایز اصلیاش به وی و سایر هنرمندان حاضر در این فیلم سرشار از غربت و مملو از احساسات گنگ آدمهای سرگشته روزگار وا خواهد داشت.