bato-adv
کد خبر: ۵۰۷۶۹

روایت هاشمی از ترور رهبر انقلاب

تاریخ انتشار: ۱۵:۱۲ - ۰۶ تير ۱۳۸۹


رئيس‌مجمع تشخيص مصلحت نظام در آستانه سالروز 7 تير و شهادت شهيد بهشتي و 72 تن از ياران ايشان به بيان ديدگاه خود از اين حادثه پرداخت. 

در بخشي از اين ديگاه آمده است : انقلاب آن روزها اگر با رفتن مطهري، بهشتي، باهنر و رجايي احساس خلاء مي‌كرد - كه با وجود امام نمي‌كرد-، امروز مطهري‌ها، بهشتي‌ها، باهنرها و رجايي‌ها فراوانند و حتي اگر تير تهمت‌ها براي ترور شخصيت‌ها زهرآگين شود، پادزهر داوري مردم نمي‌گذارد بار گرانقدر اين درخت تناور، يعني انقلاب اسلامي خشك و حتي شاخ و برگ‌هايش پژمرده گردد. 

متن اين ديدگاه در ادامه مي‌آيد:
بيست و نه سال پيش، بعدازظهر روز 7 تيرماه در لحظات پاياني يك جلسه طولاني شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي در سرچشمه تهران كه درباره مسائل جنگ و انتخاب وزير امور خارجه بود و بسياري از دوستان و مسئولان آن روز به‌ويژه دو همسنگر ديرينم آيت‌الله دكتر بهشتي و آيت‌الله دكتر باهنر حضور داشتند، خبر آوردند كه حال همسنگر ديگرمان، آيت‌الله خامنه‌اي كه روز قبل در يك بمب‌گذاري در مسجد ابوذر مجروح شده بود، وخيم است. 

در يك آن چشمم با چشمان شهيد بهشتي تلاقي كرد و عمق ناراحتي را در وجودشان ديدم. جلسه به پايان رسيد و پس از مشورت، قرار – كه در آن لحظات تقدير بود- بر اين شد كه من بر بالين مجروح در بيمارستان بروم، دكتر باهنر به خاطر خستگي مفرط، لحظاتي قبل از انفجار در حال ترك محل بودند كه قبل از خروج از درب حياط موج انفجار همراه با شعله ايشان را متوقف مي‌كند تا پس از حادثه شاهد و مخبر صادقي از منظره دهشت‌بار باشند و دكتر بهشتي بماند تا در جلسه‌اي ديگر با مسئولان عضو حزب از قواي مقننه، قضائيه و مجريه، درباره مسائل كشور بحث و تبادل‌نظر كنند. 

وخامت حال آيت‌الله خامنه‌اي به‌گونه‌اي بود كه همه چيز را فراموش كرده بودم و تمام فكر و ذكرم به كارهاي پزشكاني معطوف بود كه براي كم كردن آلام ايشان تلاش مي‌كردند. 

با اينكه با حاج احمدآقا در منزل قرار داشتم، ديروقت به منزل رسيدم و ديدم ايشان منتظرم نشسته است. بحث درباره انتخابات رياست جمهوري بعد از عزل بني صدر بود. نمي‌دانم چقدر گذشت كه صداي زنگ تلفن مرا به سوي خود برد. صدايي خسته از آن سوي تلفن، شكسته و بسته خبر از حادثه‌اي در سرچشمه داد كه بر من آوار شد. 

چشمم را بر هم گذاشتم، قيافه و اسم همه كساني به نظر مي‌آمد كه قرار بود در آن جلسه باشند، مخصوصاً آخرين لحظات ديدار من با دكتر بهشتي و سخنانش كه در آستانه خروجي درب كه فكر مي‌كنم گفتند: «تو برو، آنجا واجب‌تر است و ما اينجا را اداره مي‌كنيم.» 

نمي‌توانستم باور كنم كه پس از مطهري، مفتح، هاشمي‌نژاد كه رفته بودند و خامنه‌اي كه معلوم نبود مي‌ماند يا مي‌رود، حالا بهشتي و باهنر هم رفته باشند. گويي آسمان بر من فرود آمده بود و غم با همه سنگيني خويش قلبم را مي‌فشرد و صداي زنگ تلفن كه گاه‌گاه به گوش مي‌رسيد و فاطمه، دخترم، برمي‌داشت و با خبرهاي ضد و نقيضي كه مي‌شنيد، بر التهاب قلبم، آب مي‌زد و آتش. 

نمي‌دانستم چكار كنم، مأموران امنيتي اجازه حضورم را در محل حادثه نمي‌دادند و كلام تكراري آنها در پاسخ به پرسش تكراري من كه «چه شده؟» اين بود كه صداي آمبولانس‌ها قطع نمي‌شود، مردم مشغول بيرون كشيدن جنازه‌ها و مجروحان از زير آوارها هستند. 

در گرماگرم آن لحظات هيجاني، صداي تلفن مرا به سوي خويش برد و وقتي گوشي را برداشتم، ديدم صداي دوست‌داشتني دكتر باهنر است كه انگار از آسمان‌ها صحبت مي‌كند، بغض‌آلود و متعجب سلام و عليك كرديم. من فكر مي‌كردم او نيز در جلسه است. او گفت: دربان به من گفته بود كه تو از درب خارج شده‌اي. پرسيدم: چه شد؟ تو چه شده‌اي؟ گفت: «قبل از شروع جلسه، آقاي درخشان (يكي از شهدا) كه خستگي مفرط مرا ديد، به اصرار گفت كه بروم تا استراحت كنم. 

آمدم نزديك درب بزرگ. همان لحظه كه مي‌خواستم نزديك ماشين شوم انفجار رخ داد. شعله آتش تا درب خروجي رسيد و شيشه‌هاي ساختمان وسط شكست. ديوارهاي سالن عقب رفته و سقف يكپارچه آمده پايين. برق خاموش، صداي ضجه و استغاثه و ذكر و دعا از زير آوار به گوش مي‌رسيد. آتش‌نشاني آمده و جرثقيل مي‌خواهد سقف را يكپارچه بردارد. خطر ضدانقلاب هم وجود دارد و مردم نمي‌گذارند چهره‌هاي سرشناس در محوطه بمانند. با زور و التماس آنها را از صحنه بيرون مي‌برند.» 

نمي‌دانم بر زبان آوردم يا در دلم بود كه به خاطر زنده ماندن ايشان خدا را شكر كردم، اما نمي‌دانستم او نيز به همين زودي‌ها مسافر است. پرسيدم: بهشتي چه شد؟ گفت: نمي‌دانم، خبرها متناقض است. مي‌گويند سالم است، مي‌گويند مجروح شده و مي‌گويند به شهادت رسيد. 

آن شب براي من به درازاي شب عاشقان بيدل بود، اما با اين تفاوت كه در سحرگاهش به جاي وصل، خبر از هجران آوردند. ساعت 2 بامداد بود كه خبر آوردند بهشتي، بهشتي شده و من كوه مصيبت رفتنش را بر دوش گرفتم تا كارهاي مملكت در غياب دو رئيس قوه دچار مشكل نشود. صبح علي‌الطلوع به نخست وزيري رفتم تا هم بيشتر بدانم و هم ببينيم چكار بايد بكنيم. قرار شد در يك پيام راديويي با مردم صحبت كنم و دلداريشان بدهم!! پس از آن به مجلس رفتم، مجلسي كه خانه ملت بود، حالا ديگر خانه عزا شده بود. 27 نماينده از نقاط مختلف كشور پر كشيده بودند. كمي با نمايندگان صحبت كردم و قرار شد به مأمن دلها، يعني جماران برويم تا دلگرمي فراق ياران را از كوه صبر يعني امام(ره) بشنويم. 5/8 صبح روز بعد از حادثه بود كه در اتاق كوچك بيروني امام را ديدم. دل ما مي‌لرزيد كه نكند از فراق «بهشتي مظلوم» دلش بايستد كه دل امتي مي‌ايستاد. با ديدن او، نمي‌دانم چه شد كه اين شعر به يادم آمد: 

بشكست اگر دل من به فداي چشم مستت سر خمّ مي‌سلامت، شكند اگر سبويي 

باوركردني نبود كه ايوب زمان در آن حالات كه مي‌دانستم آتش غم در همه وجودش شعله مي‌كشد، با ذكر حادثه و لطيفه‌اي از تاريخ قديم حوزه علميه نجف و اشاره به سرنوش انبياء و اولياء به ما آرامش و اعتماد به نفس دادند. 

كبوتر خيالم بر شاخسار ياد هر عزيزي مي‌نشست كه هنوز نمي‌دانستم زنده‌اند يا شهيد شده‌اند، چون از لحظه انفجار تاكنون كساني را ديده بودم كه فكر مي‌كردم شهيد شدند و كساني را كه اسمشان قبلاً جزو مجروحان بود و يا اسمشان جزو شركت‌كنندگان در جلسه نبود، اما خبر مي‌آمد كه شهيد شده‌اند. 

ذهنم به سوي بهشتي مي‌رفت، صدايش، خيالش، نگاهش، مظلوميتش و تمام خاطراتي كه سالهاي سال با او داشتم، يك لحظه رهايم نمي‌كرد، مخصوصاً آن جمله‌اي كه روزي به او گفتم: سيد! با اين همه تهمت و توهين چه مي‌كني؟ خنديد و گفت: آسياب به نوبت! 

فكر مي‌كنم سه‌شنبه بود كه قرار شد پيكر شهدا را تشييع كنيم. سه نظر بود: عده‌اي مي‌گفتند به اصفهان ببريم، گروهي مي‌گفتند به قم ببريم و اكثريتي كه مي‌گفتند در بهشت‌زهرا، مركز نور باشند. در دفترم در مجلس شوراي اسلامي نشسته بودم كه خبر آوردند ازدحام مردم براي تشييع شهدا بيش از حد شد. قرار شد براي مردم صحبت كنم، به محض اينكه با مردم روبرو شدم، شيون مردم چنان بلند شد كه من در تمام عمرم چنان صحنه اندوه‌باري را نديده بودم و بعدها در زمان رحلت امام ديدم. دست‌هاي مردم آن‌چنان در فضا حركت مي‌كرد كه گويي طوفاني سهمگين مزرعه گندم رسيده‌اي را به موج انداخته است و شعاري كه بر شدت اشك من مي‌افزود: «هاشمي هاشمي بهشتي‌ات كو؟» 

سعي مي‌كردم گريه نكنم اما اشك امانم نمي‌داد، مي‌دانستم همه ناظران داخلي و خارجي روي حرف‌هاي امروز من حساب مي‌كنند. پيش از اين با تكرار آيات مربوط به جنگ احد كمي خود را دلداري داده بودم و آن روز براي مردم عزادار از توطئه شومي گفتند كه دشمنان انقلاب و اسلام در سر دارند. 

سخنراني آن روز من در اسناد و مدارك هست و كساني كه مي‌خواهند، مي‌توانند مراجعه كنند. بعد از حرفهاي من بهشتي را مردم شهر به همراه 72 شهيد ديگر بر شانه‌هاي خويش تا بهشت زهرا بردند و من به بيمارستان برگشتم تا نگذارم داغ اين خبر بر دل رفيق و همسنگرمان، آيت‌الله خامنه‌اي بنشيند. حال و روز خوبي نداشت، از درد به خود مي‌پيچيد، اما روزنامه و راديو مي‌خواست. گفتم: به چه كارت مي‌آيد؟ گفت: مي‌خواهم بدانم در بيرون چه خبر است!! گريه امانم نمي‌داد و به سختي بغضم را فرو نشاندم و گفتم: آري، بيرون خيلي خبرها است كه حتماً بايد بداني!!! 

گويا پس از رفتن من، فهميد و اينكه بر او چه گذشت، نمي‌دانم. من بودم و مجلسي كه حدنصاب نداشت. دولت بود و جلساتي كه چهار عضو فعال و چندين معاون وزيرش نبودند و قوه قضائيه‌اي كه رئيس آن سيدالشهداي مسافران سرچشمه بود. 

آتش جنگ در غرب و جنوب شعله مي‌كشيد و شوراي عالي دفاع سه عضو اصلي خود، دكتر بهشتي، آيت‌الله خامنه‌اي و دكتر چمران را نداشت كه چند روز پيش به شهادت رسيده بود. رقباي سياسي كه بي‌كفايتي‌شان برملا شده بود، مي‌خواستند روزگار را از گردش بيندازند و پس از عبور از گردنه احد حدود هفتاد تن را همراه حمزه انقلاب شهيد كردند تا خيالشان از امام و ياران امام راحت شود. 

روزهاي تلخي بود، اما در آن تلخي‌ها و سختي‌ها، خداي بزرگ را بنازم كه لحظاتي بسيار شيرين را رقم مي‌زند، مخصوصاً آن روزي كه نمايندگان مجروح را با برانكارد به صحن مجلس آورده بودند تا جلسه به حدنصاب برسد و وقتي صداي زنگ آغاز جلسه را نواختم، بر عظمت خون شهيدان درود فرستادم كه با موج‌آفريني خويش نمي‌گذارند درياي انقلاب راكد شود. 

پير كنعاني انقلاب در هجران يوسف خويش سخناني گفت كه براي ما و دشمنان، مايه دلگرمي و دلسردي بود. مخصوصاً جمله اي كه همه – دوست و دشمن را- به آتش كشيد اين بود كه «بهشتي مظلوم زيست و مظلوم مرد» تعبير مظلوم براي مرگش تمام تارهاي عنكبوتي نفاق را بر هم ريخت و تعبير مظلوم براي زندگي‌اش، آه از نهان‌خانه دلهايي برآورد كه با فريب‌خورده بودند و طعنه‌ها را آغشته به توهين و تهمت كرده بودند و در هر فرصتي به حريم پاك زندگي‌اش مي‌افكندند. 

اينك از آن روزها 29 سال مي‌گذرد، 29 سالي كه اوراق دفترش هر روز حادثه‌اي را در سينه خويش دارد. انقلاب جوان با همه فراز و فرودها در مسير تكامل است و امام نيست، اما وصيت‌نامه و مجموعه آثار گفتاري، شنيداري، نوشتاري و ديداري‌اش چراغ راه ماست. 

دشمنان نيز هستند، اما رنگ عوض كرده‌اند. هنوز در كيش و كمان دشمني خويش تيرهاي توهين و تهمت و دروغ را دارند كه هر از چند گاهي چشم بسته و چشم باز مي‌اندازند. گاهي به هدف مي‌خورد و گاهي مثل هميشه بر سنگ. 

ما نيز با همه سفارشاتي كه از پيرو مراد خويش داشتيم، شايد به خاطر دلتنگي‌هاي زمانه، سعه صدر سابق را نداريم. دشمنان ما وسيع‌تر شده‌اند، اما دايره دشمن‌شناسي ما محدود شده است. دشمنان دوست‌نما در ما رخنه كرده‌اند و بر پنجره نگاه ما براي رويت دوردست‌ها گل گرفته‌اند، روزمرگي ما را به اضطراب واداشته است. 

مشفقانه‌ترين انتقادها را برنمي‌تابيم و نقشه‌هاي شوم دشمنان دوست‌نما را درنمي‌يابيم. نفاق را صداقت، توهين را صراحت، دروغ را درايت، تهمت را شجاعت و شعار را بصيرت مي‌دانيم. اما در اين آشفته بازار، انقلاب اسلامي و آرمان‌هاي امام راحل آن عزيزي است كه:
گر نگه‌دار وي آن است كه من مي‌دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي‌دارد. 

انقلاب آن روزها اگر با رفتن مطهري، بهشتي، باهنر و رجايي احساس خلاء مي‌كرد - كه با وجود امام نمي‌كرد-، امروز مطهري‌ها، بهشتي‌ها، باهنرها و رجايي‌ها فراوانند و حتي اگر تير تهمت‌ها براي ترور شخصيت‌ها زهرآگين شود، پادزهر داوري مردم نمي‌گذارد بار گرانقدر اين درخت تناور، يعني انقلاب اسلامي خشك و حتي شاخ و برگ‌هايش پژمرده گردد. 

سرچشمه انقلاب هنوز جوشان است و زلال جاري آن شايد در مسير گل‌آلود شود، اما اين وعده تخلف‌ناپذير خداوندي در «استعينوا بالصبر و الصلاه» و «ان تنصروا الله ينصركم» است كه انشاءالله به اقيانوس ظهور حضرت حق مي‌پيوندد. انشاءالله.

برچسب ها: هاشمی
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین