چه فكر ميكنيم هميشه درباره زنان كارگر، زناني كه دستهاشان پينه بسته و اشك چشمهاشان خشك شده، اما با غرور سر را بالا نگه ميدارند و نان بازوي خودشان را ميخورند.
يازدهم ارديبهشت ماه، روز جهاني كارگر است. چقدر در اين روز زنان كارگر ديده ميشوند، زناني كه با كفشهاي تنگشان ميدوند تا آينده فرزندانشان را روشن كنند. ايكاش دست كم در اين روز از كنار كارگراني كه در ايستگاه اتوبوس ميبينيم، زني كه در رستوران ميزمان را پاك ميكند، دختري كه براي نظافت به خانهمان ميآيد، بيتفاوت رد نشويم.
ايكاش دست كم در اين روز با يك لبخند در را بر روي مستخدم اداره باز كنيم، اي كاش در اين روز آن زن را به ياد بياوريم كه میگفت: «از كودكي هيچكس مرا نميخواست، پدر و مادرم كه مردند، آواره خانه اين و آن شدم، همه ميگفتند اگر پسر بود ميشد برايش كاري كرد، اما دختر نميخواهم».
زني كه از فرط بيكسي در شانزده سالگي ازدواج ميكند و از مرد معتادش جدا نميشود كه سايه مرد بالاي سرش باشد، زني كه شب و روز سبزي پاك ميكند تا كودكانش به مدرسه بروند و از مردش كتك نخورد، زني كه ميگفت: تا پيش از اين كه حامله شوم، نان خشك جمع ميكردم و آب ميزدم و ميخوردم؛ حامله كه شدم براي بچهام شير ميخوردم، بچه كه به دنيا آمد بزرگ كه شد، و بچه بعدي هم؛ روزي بس كه از كارهاي يك روزه و دستفروشي، كلافه شده بودم، چند بسته سبزي خريدم، تميزشان كردم و به يك مدرسه دخترانه بردم و به معلمها فروختم بستهاي 200 تومان، مدتها بود كه غذاي گرم نخورده بوديم. شب با چند تخممرغ و گوجهفرنگي خانه رفتم، شام كه درست ميكردم، اشك ميريختم، سفره گذاشتم و به بچههايم گفتم «بياييد غذا بخوريد»، خوشحالي بچههايم دور سفره باعث شد كه اشكم تا صبح قطع نشود.
زن اين كار را ادامه داد، آنقدر كه مشتريهاي ثابت پيدا كرد و حالا نزديك به چهار سال است اين حرفهاش شده است، روزي يكي از مشتريانش به او و فرزندانش هديهاي ميدهد، زن تعريف ميكند: هديه را كه باز كردم يك دست كامل لباس نو بود، مانتو، شلوار، روسري، حتي جوراب و براي بچههايم هم همينطور، به جاي اينكه لباسها را ببينم يا بپوشمشان لباسها را بغل كرده و ميبوييدمشان ، آخر من هرگز عطر لباس نو را حس نكرده بودم، اولين بار بود در زندگيم، كه اصلا لباس نو ميديدم.
زن حالا توانسته بود فرش و يخچال دست دوم بخرد، اما چادرش را كنار ميزند و جاي دندانهاي نداشتهاش را نشانم ميدهد: ميگويد، براي خانهاي سبزي بردم كه از پلههايش افتادم و چهار دندان با هم رفت، حتي نميتوانم به برگرداندن دندانهايم فكر كنم، آنچه درميآورم، گرچه آنقدر است كه ديگر براي سير كردن فرزندانم در گوشه خيابان دنبال نان خشك نگردم اما، آنقدر هم نيست كه براي درست كردن دندانهایم حرامش كنم.
از او ميگذرم، از زني كه بعد از چهار سال سبزي پاك كردن دستانش به رنگ گل سبزي در آمده بود و بوي سبز ميداد. هرگز به اين فكر نكرده بودم كه ممكن است چه كسي پشت سبزيهاي تميز و خرد و خشك شده باشد كه توي ماهيتابه، جلز و ولز ميكند و من با خيال راحت يك تخممرغ در آنها ميشكنم و دلم خوش است كه غذا درست كردهام. هرگز به اين فكر نكرده بودم كه وقتي در يخچال را باز ميكنم و يك قاشق بزرگ پياز داغ آماده برميدارم و خالياش ميكنم ته قابلمه، اشك چشم زني برايش خشك شده است، زني كه پسرش معلول است و شوهرش جانباز شيميايياي كه پروندهاش سوخته و هزينههاي درمانش از اشك چشم و بوي دائمي پياز داغ تامين ميشود.
هرگز به اين فكر نكرده بودم كه وقتي خسته به خانه ميآيم و جنازهام روي فرش ميافتد و خستگيام را فرش ميخورد، زني پشت دار قالي آنقدر شانه زده كه صداي شانه زدن، موسيقي متن زندگياش شده، زني كه از شوهر كراكياش جدا شده اما هنوز بعد از ده سال تنها بودن كسي نميداند كه همسر ندارد، كفشهاي مردانه هميشه پشت در دهان همسايهها را ميبندد كه مرد در خانه است و اين زن بيكس نيست. ده سال پيش خانههاي مردم را تميز ميكرد، بدترين روز زندگياش وقتي بود كه پيرمردي كه دو سال پرستارش بود مرد.
حالا بايد چه ميكرد، دوباره به خانههاي مردم بازگشت، اما اين بار خيري در راهش قرار ميگيرد، تا بتواند هنري را كه از چهار سالگي داشته اما به خاطر نداشتن سرمايه نتوانسته دنبالش كند، با سرمايه او آغاز كند. حالا حتي شاگرداني دارد كه قاليبافي را يادشان ميدهد، دختركاني كه در ابتداي جوانياند و فكر ميكنند: شايد روزي اين هنر به دردشان بخورد.
به هر گوشه زندگيمان كه نگاه كنيم كارگراني زحمتكش راحتي ما را فراهم ميكنند، كه بسياريشان زنان كارگراند كه نه تنها ناديده گرفته ميشوند، بلكه بسيار هم مورد اجحاف قرار ميگيرند. در محيطهاي كار مردانه و در جامعهاي مردانهتر، زني كه مسئول حراست يك شركت بزرگ نيمهدولتي است، ميگويد: تمام همكارهايم مرد هستند و ميدانند كه من مطلقهام. آنقدر نگاهها سنگين است و پيشنهادهای كريه كه مرتب در بخشهاي مختلف شركت جابجا ميشدم، حالا چند سالي است كه در حراست ماندهام، اما جرات ندارم جواب سلام همكاري را بدهم، چرا كه مرد است و من هم بيشوهر. از طرفي ديگر اگر پا به پاي مردان كار كني حتي بهتر از آن، هرگز ارتقاي سمت پيدا نميكني، آخر مردها آنقدر هستند كه نوبت تو نرسد و از آن بدتر كارفرما آنقدر ترسو است كه از عكسالعمل ديگران پس از ارتقا دادن به يك زن بترسد.
زني كه در يك كارخانه داروسازي كار ميكرد و كمي باسوادتر از ديگران بود و سرپرست خانوار، ميگفت: در كارخانه با كسي مشكل ندارم، حتي كارخانه ما مهدكودك هم دارد. مشكل من كه شايد مشكل خيليهاي ديگر هم باشد، قوانيني است كه از سوي وزارت كار مرتب تغيير ميكند و حالا هم همه نگران قانون كاهش ساعت كاري زنان هستيم، قانوني كه احتمالا همه ما را بيكار ميكند. طبيعي است كارفرمايي كه ميتواند مردي را استخدام كند كه دو ساعت از من بيشتر كار ميكند قرارداد مرا تمديد نميكند و حق هم دارد. من هم جاي او بودم همين كار را ميكردم، چرا بايد با يك مبلغ پول دو ساعت كمتر، كار دريافت كند.
همه ما در زندگي دغدغههايي داريم، اما شايد هميشه چنين دغدغههايي را تنها در فيلمها ميديديم. با اين زنان كه حرف ميزني و اشكهايي را كه ميبيني و قدرتي را كه حس ميكني، باورت ميشود كه چقدر از قافله عقبي و چقدر كور در زندگيات غرقي و چنان خودت را ميبيني كه وقتي زني در فرقوني سبزيهاي مرتب و دسته كرده را ميفروشد، بي اينكه به زن بگويي، خسته نباشيد، ميگويي، به چه سبزياي!!