محمد ماکویی؛ شهریار آدم این دوره و زمانه نیست. اگر بخواهیم انصاف دهیم باید بپذیریم که حتی حافظ هم شهریار را خوب نشناخته است. مگر میشود کسی شهریار را خوب بشناسد و او را تنها شهریار بداند. حتی کشوریار دانستن شهریار هم برای او کم است. شهریار باید جهان یار نامیده شود، چرا که فقط یک جهان یار میتواند اینشتن را مخاطب قرار داده و به او "خدا را پیدا کن! " بگوید!
در جایی خواندم که شهریار از ۱۴ سالگی شروع به سرودن شعر کرده است. نمیدانم این گفته تا چه حد واقعیت دارد. اینکه چه میشد که شهریار شروع به سرودن شعر میکرد هم بر نگارنده هویدا نیست.
شاید شهریار هم همانند فریدون مشیری با دیدن زیباییها و جذابیتهای این جهانی دارای جوشش درونی میشده و کلمات نغز و دلنشین بر قلم جاری میکرده است.
مثلا، شاید، با دیدن یک دختر زیباروی ارمنی شعر زیبای زیر را سروده است:ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه مریم و سیمای مسیحا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگرای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سرتاپا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
اگر اینطور نبوده باشد و شهریار تنها به دلیل مواجهه با یک وجود بیرونی ترک تحصیل در رشته پزشکی کرده و سر از عاشقی و شاعری در آورده باشد هم باید گفت که شهریار آدم این دوره و زمانه نبوده است.
مگر میشود آدم عاشق شود و جهت رسیدن به معشوق پزشکی را کنار بگذارد و باز هم آدم این دوره و زمانه باشد.
آدمهای این دوره و زمانه به مجرد پذیرش در رشته پزشکی، به عنوان اولویت نخست، عشق خود را کنار گذاشته و "دیگر ما در شان هم نیستیم و به هم نمیآییم" میگویند.
بابا و مامانهای آدمهای این دوره و زمانه هم اگر بفهمند که یک نفر که پزشکی را رها کرده خواستگار دخترشان شده است او را از در رانده و نهایت تلاش و کوشش خود را معطوف اینکه لیلیشان را به آنی که مجنون نباشد بدهند، میکنند!
آدمهای این دوره و زمانه، شاعر هم باشند، مداح میشوند! چکار دارند که با مشاهده آدمهایی که با مسایل و مشکلات ریز و درشت زندگی دست بگریبانند، طبع شاعری خود را به کار انداخته و نه برای خوشایند اربابان زر و زور، که برای دل خودشان، چنین بسرایند:
مادری بود و دختر و پسری
پسرک از میمحبت مست
دختر از غصه پدر مسلول
پدرش تازه رفته بود از دست
(قدیمیها اعتقاد داشتند که سل از غصه زیاد ایجاد میشود)
روزی آخر با کنایه طبیت
گفت با مادر این نخواهد رست
صبح فردا که از سموم خزان
برگها را بود به خاک نشست
صبریای باغبان که برگ امید
خواهد از شاخه حیات گسست
(دکتر برای اینکه از زهر سخن بکاهد کلمه "مرگ" را بکار نبرده و با کنایه با مادر حرف میزند. او به جای اینکه "با آمدن پاییز دخترت خواهد مرد" بگوید، " به مجرد اینکه برگ شاخهها شروع به ریختن کند، حیات پایان خواهد یافت"، که کنایه بی نظیری است، را مورد استفاده قرار میدهد)
پسر این حال را مگر دریافت
بنگر اینجا چه مایه رقت هست
صبح فردا دو دست کوچک طفل
برگها را به شاخهها میبست!
(برادر کوچک برای اینکه جلو مرگ خواهر را بگیرد، با آغاز پاییز و فصل برگریزان، سراغ درختها رفته و برگهای جدا شده از آنها را یکی یکی بهشان وصل میکند!)
گر آن پری بدستش دیوان من بیفتد.