
مجتبی مرادی؛ پس از مدتها، فرصتی پیش آمد تا طعمِ خوشِ خوشبختی را تجربه کنم؛ بودن در کنارِ خانواده. یک خوشبختی ساده و عمیق؛ نانِ تازه را مادرجان میپزد، چای لبریزِ لبدوزِ لبسوزِ دارچینی، تنفسِ هوای پاک و تماشایِ بهار از بالکنِ خانۀ پدری، اینها و بسیاری چیزهای دیگر خوشیهای کوچکی است که گاه بزرگیِ مشکلاتِ زندگی ما را از آنها غافل میکند، غافل از اینکه: یار در خانه و ما گردِ جهان میگردیم.
بعد از شام ساده که در سفرۀ سلطان هم نیست، به پیشنهادِ نیما مشغولِ بازیِ منچ شدیم. شاید نخستین بار بود که چنان از بازی لذت میبردم. تاسها ریخته میشد و ضعیف پش میافتاد و قوی پس میافتاد، گاه برندۀ قطعی بازنده میشد، و گاه بازنده بر سکویِ نخست میایستاد. چند دست بازی کردیم، و سرانجام دستِ آخر؛ نازگل، نیما، برادرم و من. بازی روالِ عادی داشت، تا اینکه من گفتم: دوست دارم نازگل(کوچکترین عضو خانواده) قهرمان شود. در بازیهای قبل دو بار نایب قهرمان شده بود. بازی با زد و خورد، افت و خیز و هیجانِ بسیار دنبال میشد، و در نهایت نازگل قهرمان شد، شادی و هورا، شوق و شور و آرامشی مخصوص در خانه منتشر شد. درست است که ایدۀ قهرمانی نازگل از سوی من مطرح شد، درست است که نازگل با هوش و دقت بسیار بازی را پی میگرفت، اما برادرم و نیما هم و ای بسا بیش از من قهرمان بودند، آنها بدونِ شعار در این قهرمانی سهیم بودند و همراهی کردند، و یقین دارم که از پیروزیِ نازگل بسیار خشنود و خوشحال بودند، نازگلِ کوچکِ ما غرق در پیروزیِ بزرگ به خوابی ناز فرومیرفت، نیما خواهرش را بیش از پیش دوست داشت و من بار دیگر میتوانستم به داشتنِ برادری اصیل و عمیق و عطوف افتخار کنم.
ما دوست داشتن را بینِ خود تقسیم کردیم و خوشبختی را چونان گلی خوشبو بوییدیم. ساعت یک شب بود و هیچ نشان و نشانهای از کرونا نبود، کرونا به همراهِ تمامِ زشتیها و پلشتیها با اسپریِ معطرِ عشق نابود شده بود.