bato-adv
کد خبر: ۳۹۳۲۶۷

ناگفته‌های چند ایرانی پناهجو، آدم‌بر و گرفتار

وقتی صحبت از پناهندگی می‌شود، تقریباً در هر خانواده‌ای یک نفر هست که در بیست سی سال گذشته به جایی «پناه» برده باشد. انقلاب، جنگ و … باعث شده گروهی از جمعیت ایران در خارج از کشور در وضعیت «پناهندگی اجتماعی» زندگی کنند؛ اقامت تا پایان دوران کار، اغلب بدون تضمینی برای دوران بازنشستگی و مشروط بر اینکه دولت میزبان بتواند آنها را به کشور خودشان برگرداند.
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۹ - ۱۸ اسفند ۱۳۹۷

ناگفته‌های چند ایرانی پناهجو، آدم‌بر و گرفتار

همه کسانی که به مهاجرت فکر می‌کنند به ناسا نمی‌روند. همه قرار نیست دارا خسروشاهی‌های بعدی باشند، در واقع داستان‌های «بسیار موفق» مهاجرت در اقلیت هستند، همه مهاجران هم چمدان‌های پر از پول، کیف‌های پر از کتاب و مقالات علمی و افتخار و ابتکارهای ثبت شده ندارند. در واقع بسیاری از مهاجران، به غیر از «امید» هیچ چیز دیگری ندارند و اینها کسانی هستند که به کشوری دیگر «پناه» می‌برند.

به گزارش ایسنا، ملاله یوسف‌زی اخیراً در مصاحبه‌ای یادآوری کرد که «پناهندگی، آخرین گزینه پناهندگان است». آنها که می‌خواهند از ایران به جای دیگری «پناه» ببرند هم هر کدام درگیر گرهی هستند که فکر می‌کنند دیگر با دست باز نمی‌شود.

داستان آنها که می‌خواهند بروند

«نیما» بازاریاب است. رابطه‌اش را با دختر مورد علاقه‌اش به تازگی تمام کرده است و حالا وقتی گوشی‌اش زنگ می‌خورد، از پشت میز بلند می‌شود که برود با دوستش بیرون کافه صحبت کند، سیگارش را تمام کند و برگردد دوباره بنشیند پشت میز. یک گردنبند «LOVE» طلایی به گردنش دارد و یک گردنبند با یک پلاک حلقه. ناخن‌های بلندش را با وسواس تمیز کرده است و گاهی وسط حرف‌هایش با لبه یک ناخن سعی می‌کند زیر ناخن دیگر را تمیز کند. تنها فرزند خانواده‌ای است که پدرش سال‌ها پیش از آغاز نوجوانی ترکش کرده است. می‌گوید: «مادرم هیچ‌وقت از پدرم حرف نمی‌زند. تنها چیزی که می‌دانم و تازه این را هم وقتی بچه بودم از حرف‌های مادرم با دیگران شنیدم این است که پدرم رفت ترکیه کار کند و دیگر برنگشت. در تمام این سال‌ها هم خبری از خودش یا خانواده‌اش نداریم. من با خاله‌ها و دایی‌هایم و بیشتر از همه در خانه مادربزرگ مادرم، بزرگ شدم. مادرم بعد از پدرم دیگر ازدواج نکرد. همیشه به من می‌گفت «مرد من تویی». همین حالا هم گاهی همین حرف را می‌زند.»

با این وجود نیما دیگر قصد ندارد در ایران بماند: «مدتی سعی کردم خودم را پنهان کنم. حتی با یک دختر وارد رابطه شدم اما نمی‌توانستم ادامه بدهم. کششم به چیز دیگری بوده و هست. این مساله را هم پنهان نکردم. مادرم هم آن طور که فکر می‌کردم موضع نگرفت. یعنی نگفت خوشبخت باشی ولی داد و بیداد هم نکرد. این‌طوری هم نیست که مدام جلوی خانواده‌ام یک طور رفتار کنم که حساسشان کنم ولی خب کاری به کارم ندارند. وقتی هم گفتم می‌خواهم از ایران بروم قهر و گریه نکردند. مادرم بیشتر به خاطر اینکه با خاله‌ها و دایی‌ها و مادربزرگم وقت می‌گذراند، تنها نمی‌ماند. «ما» هم این طوری می‌توانیم برویم آزادانه زندگی خودمان را داشته باشیم.»

اما معنی این حرف این است که الان در تهران زندگی برای امثال نیما سخت است؟ خودش می‌گوید: «به هر حال آن‌طور نیست که مثلاً در محل کارم راحت باشم یا بتوانم با خیال راحت دست دوستم را بگیرم و در خیابان‌ها راه بروم. مردم هنوز ما را بد نگاه می‌کنند. البته در این سال‌ها که کار کردم برای خودم یک خانه قولنامه‌ای خریده‌ام. مادرم هم خیلی کمکم کرده و از اینکه خانه دارم راضی است. برای ما جای خوب، ترکیه است. من هم کلی وقت گذاشته‌ام زبان ترکی یاد گرفته‌ام و حالا هم برنامه داریم که زودتر از ایران برویم.»

به نظر می‌رسد آدمی که خانه و کار و زبان دوم دارد، نیازی ندارد که برای پناهندگی اقدام کند اما نیما می‌گوید راه دیگری پیش پایش نیست: «نمی‌خواهیم غیرقانونی از مرز برویم. برنامه‌مان این است که با ویزای توریستی برویم و در ترکیه برای پناهندگی اقدام کنیم. ما الان شرایطش را داریم و می‌توانیم خیلی راحت به یک کشور آزاد برویم. آن هم نه از راه زمینی و با هزینه زیاد. می‌توانیم از UN کمک بگیریم و خیلی هم در ترکیه معطل نمی‌شویم.»

نیما از آن نمونه‌هایی است که ظاهراً فکر تمام کارها و مراحل گرفتن پناهندگی را کرده است اما هیچ کاری نیست که بدون مشکل پیش برود. می‌گوید سال‌هاست که برنامه‌اش را دارد اما هنوز اعتماد به نفس بیرون رفتن از کشور را ندارد: «واقعیتش این است که هنوز از پارتنرم مطمئن نیستم. نه اینکه همدیگر را دوست نداشته باشیم اما فکر می‌کنم راه سختی در پیش داریم و ممکن است وسطش نظرش عوض بشود یا با کس دیگری دوست شود.»

بیشتر کسانی که دو نفری برای خروج از کشور اقدام می‌کنند، همیشه این ترس را پس ذهنشان دارند که اگر آن نفر دوم ترکشان کند یا پشیمان شود یا تحمل نداشته باشد یا بخواهد سراغ کس دیگری برود، چه می‌شود. نیما هم از همین دسته آدم‌هاست: «می‌توانیم همین امروز یا فردا برویم. من که بازاریابی می‌کنم، او هم فروشندگی می‌کند. تعهدی به جایی نداریم. به جز به خودمان تعهدی به کسی نداریم. من خیالم از خانواده‌ام جمع است اما نگران هستیم که او به اندازه من نتواند خانواده‌اش را رها کند. البته رهاکردن که نیست ولی باز هم نگرانی هست.»

تمام کسانی که می‌خواهند بروند، مانند نیما پرونده‌های خاص ندارند. «مسعود»، مرد جوانی است که روی مچ دست راستش یک خالکوبی باریک دارد؛ طرح سینوسی ضربان قلب که وقتی به انتها می‌رسد تبدیل به طرح تن یک دونده می‌شود: «در سال‌های دبیرستان عضو تیم دو و میدانی منطقه بودم. چندتایی مدال طلای منطقه‌ای و استانی هم دارم اما ورزش که در این مملکت فایده‌ای ندارد. دیگر تصمیم گرفتم که بروم.»

فرزند آخر یک خانواده پنج‌نفره است: «برادر بزرگ‌ترم ازدواج کرده است. برادر وسطی و من هنوز در خانه‌ایم؛ یک خانه چهل‌متری نزدیک پل جوادیه که آن را هم به‌تازگی فروخته‌ایم و با بخشی از پولش ماشین خریده‌ایم تا نوبتی در اسنپ کار کنیم. باقی را هم دادیم رهن همان خانه.»

اما همه چیز آن‌طور که پیش‌بینی می‌کرد، پیش نرفته است: «تصادف کردم. چون گواهینامه نداشتم مجبور شدیم ماشین را بدهم به اوراقی و هر چه گرفتیم را هم بدهم به یارو. تازه باز هم ۱۰ میلیون تومان دیگر قرض کردیم تا یارو دست از سرمان برداشت. داداشم شاکی است که تقصیر من است. در صورتی که ربطی به من نداشت و یارو مقصر بود ولی اگر افسر می‌آمد صد در صد من را می‌گرفتند. این هم قانون مملکت ماست. نگاه نمی‌کند که تو چکاره هستی، فقط می‌گوید گواهینامه داشتی، پس تقصیر توست. چند ماهی رفتم اصفهان، همان جا دانشگاه علمی - کاربردی ثبت نام کردم. با چند نفر دیگر خانه اجاره کردم تا اوضاع کمی بهتر شد ولی هر چه نگاه می‌کنم می‌بینم ماندن فایده ندارد. هر چه کار کنی باید بریزی توی شکم این و آن. این تصادف تمام شود، بعدش سربازی است. سربازی تمام شود، بعدش باید پادویی ننه بابا را بکنی. پس کی زندگی کنیم؟ تصمیم گرفتم بروم خارج. ما که می‌خواهیم از صفر شروع کنیم، چه اینجا چه خارج. باز خارج حداقل آدم می‌تواند برای خودش یک زندگی درست کند. هر کسی که می‌رود آنجا آزادی دارد، کار هست، رفاه هست، امکانات هست. اگر بروم شاید دوباره ورزش را هم شروع کنم. اینجا قدر این چیزها را نمی‌دانند. هر چقدر هم که زحمت بکشی باز با پارتی‌بازی و آشنابازی، یک نفر دیگر را انتخاب می‌کنند. برای کی اینجا زحمت بکشم؟»

البته زحمت‌هایی که اینجا کشیده آنقدرها هم زیاد نبوده: «هنرستان، کامپیوتر خواندم. همه کامپیوترهای خفن داشتند. من با یک لپ‌تاپ ۱۰ کیلویی می‌رفتم و برمی‌گشتم. تازه در هنرستان‌های ما که چیزی یاد نمی‌دهند. من خودم خیلی با استعداد بودم و هر چیزی را زود یاد می‌گرفتم ولی اصلاً نمی‌توانستم پشت میز بنشینم. هیچ وقت پشت میز نشستن را دوست نداشتم. همان را هم ادامه ندادم چون اینجا که فایده‌ای ندارد. باز اگر خارج بود یک چیزی. آنجا برای این چیزها ارزش قائل می‌شوند اما اینجا همه کارها را دانشجوها می‌گیرند، تازه بعدش آنها را می‌اندازند بیرون. همه دارند توی اسنپ کار می‌کنند دیگر. وضع مملکت کلاً خیلی خراب است.»

مسعود به خودش حق می‌دهد که بخواهد از ایران برود: «تصمیم گرفتم بروم. چندتایی فامیل در انگلیس داریم. با آنها صحبت کردم و همه گفتند بیا ولی سربازی که نرفتم، ماجرای ماشین هم که پیش آمد و دیگر نمی‌توانم پاسپورت بگیرم. تصمیم گرفتم بروم ترکیه و از آنجا بروم برسم انگلیس. فامیل‌های پدرم آنجا می‌آیند کمک می‌کنند. فقط باید یک مقدار پول جمع کنم. بابام قول داده یک وام بگیرد، خودم هم یک وام دیگر می‌گیرم و پولش این طوری درست می‌شود. خارج هم که رفتم بالاخره یک مدت سختی دارد تا آدم جا بیفتد ولی آخرش روشن است.»

«مرجان»، مسافر آلمان است؛ دختر خودساخته‌ای که آخرین فرزند یک خانواده هشت‌نفری است. تمام خواهرها و برادرهای بزرگ‌ترش ازدواج کرده‌اند. او با اینکه سی و سه ساله است هنوز ازدواج نکرده، قصد ازدواج کردن هم ندارد: «از هجده سالگی جلوی پدرم ایستادم و کار کردم. پدرم همه خواهرهایم را ۱۳-۱۴ سالگی شوهر داد. وضع بعضی‌هایشان خیلی خوب شد، بعضی‌هایشان هم از چاله درآمدند و افتادند توی چاه. شوهر یکی‌شان معتاد است، شوهر دومی راننده‌تاکسی است، شوهر سومی توی بازار وردست است، شوهر چهارمی هم معلم است. تک پسرش هم که در مغازه بغل‌دست خودش کار می‌کند. از همان دبیرستان هر کس که آمد پدرم موافق بود که من را بدهند به او ولی من قبول نکردم. هر بار در رفتم، رفتم خانه یکی از خواهرهایم تا بالاخره دیپلم را گرفتم، رفتم دانشگاه پیام نور ثبت نام کردم. قبل از من هیچ‌کس در خانه‌مان دانشگاه نرفته بود. برای اینکه هزینه‌ها را بدهم رفتم یک جایی کار دفتری پیدا کردم ولی درس را ول کردم و چسبیدم به کار. همین طور دعوا در خانه داشتیم ولی کم‌کم عادت کردند که من دیگر دختر خانه نیستم و کار می‌کنم. هر چند وقت یک بار جار و جنجال بود ولی من هم دیگر اهمیت نمی‌دادم. بچه‌های خواهرهایم هم بزرگ شدند و بیشتر با آنها وقت می‌گذرانم. بعد هم که یک کار دیگر پیدا کردم و آمدم تهران. حالا اینجا خانه گرفته‌ام و برای خودم زندگی می‌کنم. دارم زبان می‌خوانم و مقداری هم پول پس‌انداز کردم. درست در همین گرانی‌های ماشین، هم ماشینم را فروختم، هم طلاهایم را فروختم. یک وام هم جور کردم و می‌خواهم بروم آلمان. خیلی از آشناها و دوستانم در این سال‌ها رفته‌اند. بیشترشان هم همین طور پناهندگی رفته‌اند و حالا آنجا دولت بهشان خانه و کار داده است. کلاس زبان می‌روند و برای خودشان زندگی درست کرده‌اند. با خیلی‌ها صحبت کرده‌ام. همه می‌گویند من شرایطش را دارم. همین که بابام سخت‌گیر است و نمی‌گذارد زندگی کنم برای آنها بس است. تازه همه می‌گویند برای زن‌ها راحت‌تر هم هست. بالاخره همه می‌دانند در این مملکت اوضاع چه طور است.» به روسری‌اش اشاره می‌کند: «تازه مثل ما مجبور نیستند به همه حساب پس بدهند.»

با این وجود مهم‌ترین نگرانی مرجان، حجاب و زندگی تنهایی در تهران نیست: «بابام سال‌هاست که با من حرف نمی‌زند. برادرم هم با من حرف نمی‌زند. مامانم یواشکی پنهان از اینها گاهی زنگ می‌زند و دو کلمه حرف می‌زند یا وقتی می‌رود خانه خواهر بزرگم، بچه‌ها زنگ می‌زنند و دو کلام حرف می‌زند. خانواده‌ام من را نمی‌خواهند. فکر می‌کنند دختر که ازدواج نکند حتماً یک چیزی هست ولی اگر بروم خارج همه اینها تمام می‌شود. یادشان می‌رود. هر کس هم که بپرسد، می‌گویند رفته خارج. این طوری دیگر لازم نیست به این و آن هم جواب پس بدهند.»

«طیبه» اصالتاً اهل سنندج است. سی‌سالگی را تازه پشت سر گذاشته است. دختر بزرگ یک خانواده پنج‌نفره است که به جای پدرش در بانک استخدام شده است. بعد از او دو برادر هستند که هر دو ازدواج کرده‌اند و سر زندگی خودشان هستند. بچه آخر خانه هم یک دختر ۱۹ ساله است که به تازگی در رشته سینما در دانشگاه سوره قبول شده و بین تهران و سنندج در رفت و آمد است. طیبه هم مشغول برنامه‌ریزی است که در همین چند ماه آینده از ایران خارج شود: «اگر پدرم نبود که شغلش را به من بدهد، هیچ‌وقت نمی‌توانستم بروم سر کار. برادرهایم که هر دو تایشان توی سنندج مغازه دارند هنوز سرکوفت می‌زنند که بابا گذاشت تو درس بخوانی و بعد هم تو را گذاشت توی بانک جای خودش. خیال می‌کنند من حق آنها را خورده‌ام. پدر و مادرم از من راضی هستند. صبح‌ها در بانک کار می‌کنم و بعدازظهرها در یک کلینیک لیزر تا بتوانم پول بیشتری پس‌انداز کنم. اول می‌خواستم خواهرم را تنهایی بفرستم، پول هم پس‌انداز کرده بودم که از اینجا برود مالزی و بعد هم برود استرالیا. برای اینکه جوان است و حیف است که اینجا بماند. اینجا فضای سینما خیلی کثیف است و دلم نمی‌خواهد آلوده به چیزی شود یا مجبور شود کاری بکند که دوست ندارد یا مثل من پشت میزنشین بشود. ولی آنقدر گریه و التماس کرد و گفت که تنهایی نمی‌توانم بروم، قرار گذاشتیم که پول بیشتری پس‌انداز کنیم و با هم برویم. خیلی از همکلاسی‌های سابقم در استرالیا هستند. هر کس که می‌رود همان اول چند هزار متر زمین بهش می‌دهند و خودشان برایش کار پیدا می‌کنند. همه بیمارستان‌هایشان رایگان است. البته چیزهای دیگر گران است اما باز هم دولت حمایت می‌کند و این همه تورم ندارند. خواهرم می‌تواند آنجا به آرزوهایش برسد و من هم می‌توانم ادامه تحصیل بدهم.»

طیبه می‌گوید مهم‌ترین چیزی که اینجا آزارش می‌دهد محیط کوچک است: «توی تهران ممکن است خیلی چیزها فرق داشته باشد اما در شهرهای کوچک مردم هنوز فکر می‌کنند هر دختری که مجرد است حتماً مشکلی دارد. پدر و مادر من این طوری نیستند که به من سرکوفت دیگران را بزنند و هی بگویند چرا ازدواج نمی‌کنی ولی در محیط کارم واقعاً اذیتم. در خیابان و در و همسایه و فامیل همه به دختر مجرد بد نگاه می‌کنند. از آن طرف کسی را پیدا نمی‌کنم که بشود با او ازدواج کرد. نمی دانم به خاطر مردسالاری است یا فرهنگ یا هر چیز دیگر اما به نظرم مردهای ما اصلاً به درد نمی‌خورند! آدم نمی‌تواند بهشان اعتماد کند. انگار دخترها در این سال‌ها بزرگ شده‌اند و مردهایمان همه در سن بچه‌های دبیرستانی مانده‌اند. تازه اینجا ماندن فایده‌ای ندارد. هر چی هم کار کنی آخرش به هیچ‌جا نمی‌رسی. پدر من ۳۰ سال کار کرده، الان همه بچه‌هایش طلبکار هستند که چرا بیشتر نداری. پسرهایش فکر می‌کنند تقصیر اوست که وضع مملکت این طوری است. همه‌اش دعواست و زیاده‌خواهی. می‌گویند تو بیا خانه‌ات را بفروش سرمایه کن ما برویم با آن کار کنیم. آن وقت یک بیمارستان یا دندانپزشکی هم که می‌خواهد برود باید نصف حقوقش را بدهد به آنها. برای همین‌ها می‌خواهم خواهرم را بفرستم برود که سختی‌هایی که من کشیدم را او تحمل نکند. تازه اگر بتوانیم زندگی‌مان را آنجا بسازیم می‌توانیم پدر و مادرمان را هم ببریم و از اینجا نجات پیدا کنیم.»

«محمد» و همسرش هم زوجی هستند در آستانه رفتن. محمد سال‌ها پیش در یک مسابقه خوانندگی در خارج از ایران شرکت کرده است و این سال‌ها هم در ایران از راه خواندن در مراسم عروسی و تولد کاسبی کرده است. همسرش هم با سرمایه مختصری که داشته در یک سالن آرایش عروس شریک شده و زندگی‌شان از این راه می‌گذرد. با این حال می‌گویند خسته شده‌اند و مسافر آلمان هستند. محمد می‌گوید: «کاری که می‌خواهم انجام دهم را اینجا نمی‌توانم بکنم. اینجا کسی برای هنر ارزشی قائل نمی‌شود. این همه سال زحمت کشیدم، هنوز هم باید با درآمد مختصری که تازه بخشی از آن را هم برگزارکننده‌های مراسم برمی‌دارند زندگی کنند. بیزینس این کار اصلاً در خارج از کشور است. آنجاست که با پول یک شب مراسم اجراکردن می‌شود یک ماه زندگی کرد. اینجا چی؟ نصف سال مراسم تعطیل است، نصف دیگر سال هم باید تن و بدنمان بلرزد و هی صدا را پایان و بالا کنیم که این و آن شاکی نشوند و پلیس نیاید مراسم را به هم بزند. آخرش هم پیشرفتی ندارد. تصمیم گرفتیم تمام دارایی‌مان را نقد کنیم و برویم. قبلاً بیزینسمان در ترکیه بهتر بود و خیلی از دی‌جی‌ها می‌رفتند ترکیه دو ماه از سال آنجا کار می‌کردند با پولش می‌توانستند اینجا یک کلیپ بدهند. الان دیگر بازار خراب شده است. ما هم به موقع نجنبیدیم، این است که الان راهی بهتر از رفتن به آلمان نداریم.»

«فرشاد»، مرد جوان دیگری است که قرارهایش را با «آدم‌بر» گذاشته است. یک سالی هست که در کافه کار می‌کند تا قهوه‌زدن و درست‌کردن نوشیدنی‌های مختلف را یاد بگیرد. در این یک سال هر وقت هم فرصت پیدا کرده با فلش‌کارت کلمه حفظ کرده به امید اینکه «زبان یاد بگیرم». در مورد تصمیمش برای پناهندگی می‌گوید: «وقتی دیپلم برق گرفتم در جا رفتم درِ یک مغازه وایسادم سر کار. همه‌اش دلم می‌خواست و هنوز هم دلم می‌خواهد که بیشتر بخوانم و بیشتر بدانم و چیز یاد بگیرم. کار بدی هم نداشتم. در چاردانگه ساختمان زیاد می‌ساختند. برق‌کار لازم بود. پول بدی هم در نمی‌آوردم. پدر و مادرم به اینکه پول در بیاورم عادت کرده بودند. پدرم دیگر همان مقدار کمی که قبلاً کار می‌کرد را هم نمی‌کرد. من هم هر چه پول توی خانه می‌بردم خرج خودش می‌کرد. رفته بود وام گرفته بود قرضش را هم انداخته بود گردن من. دیدم هر چه کار کنم وضع همین است. تازه درآمدی هم نداشتم که. فوق فوقش ماهی یک تومان به من که وردست بودم می‌دادند. برای خود صاحب‌کار مگر چقدر کار بود که برای من باشد؟ بعد هم دیدم هی کار کنی باز باید بریزی توی این خانه و زندگی. سی سال با هم زندگی کردند اوضاعشان درست نشده، حالا من چه کار می‌توانم بکنم که این زندگی را درست کنم؟ مادرم هی می‌گوید بیا زن بگیر. زن بگیرم یک نفر دیگر را هم بدبخت کنم؟ تازه من که نه سربازی رفته‌ام، نه پولی توی دست و بالم دارم، چرا باید بروم زن بگیرم؟ تصمیم گرفتم بروم خارج، آنجا شاید بتوانم بروم دانشگاه، درس بخوانم برای خودم یک چیزی بشوم. از اینکه کار کنم خرج اعتیاد بابا را بدهم بهتر است! یکی از رفیق‌هایم رفته است استانبول در کافه کار می‌کند، من هم آمدم کار یاد گرفتم، می‌روم استانبول، آنجا یک کمی پیش همین آشناها کار می‌کنم، بعد که پولم جفت و جور شد می‌روم اروپا، هر جا که شد. می‌خواهم بروم دانشگاه درس بخوانم. مجبور نیستم تا آخرش توی کافه کار کنم، ولی فعلاً برای اینکه جور بشود همه کاری می‌کنم. حاضرم توالت هم بشویم اما پولش را بگذارم توی جیب خودم.»

«سمیه» زن جوانی است که قصد دارد راهی انگلستان شود. یک دختر پنج ساله دارد و با شوهرش زندگی می‌کند. با این وجود می‌گوید دیگر نمی‌تواند این وضعیت را تحمل کند: «شوهرم دستش به دهنش می‌رسد، همیشه اینطوری نبوده اما الان بعد از کلی سختی‌کشیدن بالاخره پولی به هم زده است و شرکتی تأسیس کرده است. حالا بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک و یک بچه، به من می‌گوید برو یک نفر را پیدا کن که خرجت را بدهد. با یک زن دیگر رابطه دارد. آن زن را هم می‌شناسم. بارها بهش گفته‌ام، ازش خواهش کرده‌ام که از زندگی ما برود بیرون، ولی الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم او هم برود یک نفر دیگر جایش می‌آید. شوهرم جنبه این پولی که درمی‌آورد را ندارد. برای من یک خانه اجاره کرده و خرید هم می‌کند. هزینه‌های مدرسه بچه را هم می‌دهد اما خودش با کس دیگری است. می‌گویم برو من را طلاق بده، هر کاری که می‌خواهی بکن ولی زیر بار نمی‌رود چون اگر بخواهد من را طلاق بدهد باید مهریه‌ام را بدهد. می‌خواهد فقط هزینه‌های بچه را بدهد و دیگر هیچ‌کس کاری به کارش نداشته باشد. می‌خواهد جان‌به‌لبم کند که خودم ول کنم بروم، بچه را هم با خودم ببرم که برود با آن دخترها عشق و حالش را بکند. اولش می‌خواستم مشکل را حل کنم، قهر کردم، بچه را هم با خودم بردم. گفتم برویم پیش مشاور و مشکلمان را حل کنیم. چند جلسه هم رفتیم ولی فایده نداشت. باز همان حرف خودش را می‌زد که برو برای خودت زندگی کن و من را هم آزاد بگذار ولی من از این بی بند و باری‌ها خوشم نمی‌آید. نمی‌توانم با یک بچه چنین چیزی را تحمل کنم. برای همین گفتم طلاق می‌گیرم. سراغ هر وکیلی که رفتم گفتند فایده ندارد. گفتند باید یک مدرک دستم داشته باشم. تازه هر کدام هم کلی پول می‌خواهند و اصلاً معلوم نیست آخرش من دادگاه را ببرم یا نه. وضع را از اینکه هست هم بدتر می‌کنم و آن وقت شاید همین هر یک هفته دو هفته یک بار هم که به خانه می‌آید، دیگر نیاید.»

شاید این به نظر بهترین راه حل نباشد اما سمیه تصمیم گرفته است طلاق و حضانت دخترش را طور دیگری به دست بیاورد: «تصمیم گرفتم از ایران بروم. اولش می‌خواستم بروم آلمان، بچه را هم با خودم می‌برم. آنجا برای یک زن و یک بچه راحت می‌شود پناهندگی گرفت. بعد هم درخواست طلاق می‌کنم و سرپرستی بچه‌ام را هم دارم. برای آینده بچه‌ام هم بهتر است. حداقل مجبور نیست اینجا با این سیستم آموزشی درس بخواند و تازه از دو سال دیگر استرس کنکور داشته باشد. بعد هم که معلوم نیست اصلاً بتواند برای خودش زندگی درست کند یا نه. تازه خوب خوبش می‌خواهد بشود مثل من، با یکی ازدواج کند که اینقدر اذیتش می‌کند و بعد هم نه می‌تواند طلاق بگیرد، نه می‌تواند آزاد باشد. به خانواده‌اش هم که بگوید می‌گویند تقصیر خودت بوده که شوهرت را سفت نگه نداشتی که از دستت درش بیاورند. برای هر دو تایمان بهتر است که از ایران برویم یک جای دیگر زندگی کنیم. یکی از دوستانم که در آلمان زندگی می‌کند شماره یک نفر را به من داد که برایم ویزای آلمان بگیرد ولی بعد فهمیدم که اگر بروم آلمان باید در کمپ بمانیم و نمی‌خواهم بچه‌ام این طوری اذیت شود. فعلاً برای بچه معلم زبان گرفته‌ام که زودتر انگلیسی یاد بگیرد. خودم هم کلاس زبان می‌روم و یک نفر دیگر را پیدا کردم که با یک مبلغ بیشتری برایمان ویزای انگلیس می‌گیرد. شوهرم می‌تواند آن پول را بدهد و بعد هم پولی که اینجا باید در حساب بگذاریم را می‌دهد. ویزا را که بگیرم و برسیم آنجا درخواست پناهندگی می‌کنم، بچه‌ام را برده‌ام. شوهرم را هم ول می‌کنم برود انقدر با دخترها جان بکَند تا خسته شود.»

داستان آنها که می‌برند

اقدام‌کردن برای پناهندگی راه‌های مختلفی دارد. یکی از اولین چیزهایی که به ذهن مهاجران می‌رسد خروج از مرز و تسلیم خودشان به دفاتر UN یا همان سازمان ملل در کشوری دیگر است. تمام کشورهایی که عضو کنوانسیون حمایت از پناهندگان هستند باید به کسانی که اعلام پناهندگی می‌کنند پناه بدهند اما بررسی پرونده‌ها و قبول و ردشان در کشورهای مختلف روند متفاوتی دارد. همین مساله باعث می‌شود برخی کشورها با ترافیک بیشتر پناهندگان رو به رو باشند و برخی مقصدها از دیگر مکان‌ها محبوب‌تر باشند. مسأله اینجاست که چطور باید به آنها رسید!

خروج غیرقانونی از مرزهای ایران کار سختی نیست؛ بخصوص با در نظر گرفتن اینکه بیشتر مهاجران به سمت غرب حرکت می‌کنند و مرزهای جغرافیایی بین استان‌های کردنشین ایران و عراق با مرزهای دیگر مثل مرز ایران و ترکمستان یا پاکستان تفاوت دارند. به همین دلیل خیلی‌ها که می‌خواهند از ایران بیرون بروند، «آدم‌بر» شان را در آذربایجان غربی ملاقات می‌کنند. بررسی‌های میدانی خبرنگار ایسنا نشان می‌دهد که با مبلغی کمتر از ۱۰ میلیون تومان، می‌شود به راحتی در یک مسافرت شبانه مرز را پشت سر گذاشت. آدم‌برها معمولاً در کردستان عراق همکارانی دارند که مدارک هویتی مورد نیاز برای رفتن از کردستان به ترکیه را هم جعل می‌کنند، هر چند با صرف هزینه‌ای بیشتر می‌شود بدون این دردسرها به ترکیه رسید.

از اینجا به بعد پناهندگان دو دسته می‌شوند: آنها که اقدام برای پناهندگی را در ترکیه آغاز می‌کنند و آنها که از ترکیه عازم جای دیگری هستند. برخی آدم‌برها همین طرف مرز، قول و قرارهای مسیر اروپا را می‌گذارند و نیمی از مبلغ سفر زمینی را هم طلب می‌کنند. قیمت‌ها برای طی‌کردن این مسیر متفاوت است. کمترین رقم حدود ۵۰ میلیون تومان است اما رقمی که آدم‌برها طلب می‌کنند، برای رسیدن به آلمان حدود ۷۰ میلیون برای هر نفر و برای رسیدن به انگلستان حدود ۱۰۰ میلیون تومان برای هر نفر است.

راه‌های دیگری هم هست که به زنان و آدم‌هایی که می‌خواهند خطر کمتری را بپذیرند توصیه می‌شود. «احمد»، یکی از آدم‌برهایی که با خبرنگار ایسنا صحبت کرده است، می‌گوید: «مسیر انگلستان این روزها مسافران زیادی دارد. برای رسیدن به انگلیس دو راه هست: یکی همین راه زمینی است که همه می‌روند و خطرهایی هم دارد، راه دیگر هم این است که کیس (فردی که می‌خواهد برود) را به یک آشنا بدهید. ما خودمان در سفارت آشنا داریم. می‌توانیم کارهای ویزای توریستی را به سرعت و با مبلغی اندک جور کنیم. وقتی هم به انگلیس برسید، آنجا وکیل آشنا داریم که می‌آید کارهای لازم را برایتان انجام می‌دهد. بین سه تا شش ماه طول می‌کشد تا تمام کارهایتان درست شود.»

راهی که احمد پیشنهاد می‌کند البته هزینه زیادی دارد. برای یک زن تنها و یک بچه، ۲۵۰ میلیون وثیقه بانکی لازم است. احمد برای هر نفر ۱۰۰ میلیون تومان دستمزد می‌گیرد و تضمین می‌دهد که در انگلستان همه‌چیز فراهم باشد. این جدا از پولی است که هر نفر باید همراه خودش داشته باشد تا هزینه‌های مدت‌زمان بررسی‌شدن پرونده در انگلستان را پرداخت کند. مشخص است که راه ارزانی نیست اما آنطور که احمد اطمینان می‌دهد، راه سختی هم نیست. ایسنا البته موفق نشده کسی از مشتریان این شیوه اقدام برای پناهندگی را پیدا و با آنها گفت‌وگو کند.

آدم‌برهایی که ایسنا موفق به گفت‌وگو با آنها شده است، بیشتر از آنکه مایل باشند داستان پناهنده‌ها را بدانند، مایلند از وضعیت مالی آنها با خبر باشند. هزینه خارج‌کردن زندانیانی که در مرخصی هستند، مردان جوانی که سرباز فراری هستند، محکومان امنیتی و زنان، با هزینه خارج‌کردن دیگران فرق می‌کند؛ به همین دلیل است که بسیاری از کسانی که می‌خواهند برای پناهندگی اقدام کنند ترجیح می‌دهند به جای مراجعه به آدم‌برها از مرزهای قانونی کشور و با ویزای توریستی خارج شوند؛ البته اگر بتوانند.

گاهی کسانی که برای خروج از کشور دچار مشکل هستند ترجیح می‌دهند به جای اعتماد به آدم‌برها ریسک گرفتن مدارک تقلبی را بکنند. جعل مدرک البته داستان دیگری دارد که در این گزارش نمی‌گنجد.

داستان آنها که رفته‌اند

وقتی صحبت از پناهندگی می‌شود، تقریباً در هر خانواده‌ای یک نفر هست که در بیست سی سال گذشته به جایی «پناه» برده باشد. انقلاب، جنگ و … باعث شده گروهی از جمعیت ایران در خارج از کشور در وضعیت «پناهندگی اجتماعی» زندگی کنند؛ اقامت تا پایان دوران کار، اغلب بدون تضمینی برای دوران بازنشستگی و مشروط بر اینکه دولت میزبان بتواند آنها را به کشور خودشان برگرداند.

یکی از این پناهندگان اجتماعی در دوران موشک‌باران تهران از ایران فرار کرده و به آلمان پناهنده شده اما این روزها بعد از سی سال به ایران بازگشته است: «در برلین با یک مرد ایرانی ازدواج کردم. سه پسر دارم که هر سه شهروندی آلمان را گرفته‌اند. وقتی رفتم اوضاع با امروز خیلی فرق داشت. یک مدت در کمپ ماندم ولی خیلی زود برایم کار پیدا شد. نظافتچی یک اداره دولتی در مرکز شهر شدم اما بعد از سی سال کار باید برمی‌گشتم ایران. پس‌اندازم را آوردم ولی درآمد دیگری ندارم. با توجه به اینکه طلاق گرفته‌ام می‌توانم درخواست حقوق بازنشستگی پدرم را بکنم. کارهای اداری زیادی دارد ولی اگر بتوانم آن مستمری را دوباره برقرار کنم می‌توانم برای خودم خانه‌ای اجاره کنم. می‌توانم گاهی بروم به بچه‌هایم سر بزنم اما هزینه‌های زندگی در آنجا خیلی زیاد است. نمی‌توانم بروم سربار آنها بشوم، برای همین دیدم بهتر است برگردم. از دوستانم کسی نمانده است که در این مدت پیدایش کرده باشم اما از فامیل بعضی‌ها هستند که می‌توانم یک معاشرتی با آنها بکنم. شاید خانه را که گرفتم بتوانم برای کسانی که می‌خواهند زبان یاد بگیرند معلم سرخانه شوم. بالاخره من هم بازنشسته هستم منتها با حقوق پدرم!»

خانم «صفایی»، شوهر و بچه چهارساله‌شان هم تازه از سفر انگلستان برگشته‌اند. الان شش ماه است که هر سه در آپارتمان کوچک پدرشوهر و مادرشوهرش زندگی می‌کنند. خانم صفایی روزهایش را در کلاس زبان می‌گذراند. پدرشوهرش وام مختصری گرفته و برای پسرش یک ماشین قسطی خریده که کار کند و بتواند دوباره روی پای خودش بایستد. خانم صفایی در مورد رفت و برگشتشان می‌گوید: «دو تا برادرم و چند تای دیگر از فامیل‌هایمان در انگلیس هستند. ما هم برای آینده بچه تصمیم گرفتیم برویم انگلیس. خانه‌مان را در کرج فروختیم، تمام جهیزیه و طلا و هرچه داشتیم، تا کالسکه بچه را هم فروختیم، هر چه داشتیم نقد کردیم و دادیم به یک نفر که اینجا بهمان معرفی کرده بودند. بیشتر افغانی‌ها را می‌برد ولی با کلی ضرب و زور راضی شد که ما را هم ببرد. تقریباً تمام پولمان را دادیم به او. از اینجا رفتیم استانبول، تقریباً دو ماه در استانبول بودیم و بعد هم با پرواز رفتیم انگلستان. به ما گفته بود که همه کارها درست است و اصلاً قرار نیست مشکلی برایمان پیش بیاید. ما هم اعتماد کرده بودیم و آنجا هم قرار بود برادرهای من بیایند و یک مدتی هوایمان را داشته باشند. رسیدیم آنجا و برای پناهندگی هم اقدام کردیم ولی بعد از چند وقت گفتند شما شرایطش را ندارید و باید برگردید. دیگر این بچه چقدر اذیت شد و آنجا چقدر خودمان خوار و خفیف شدیم بماند. ما را مجبور کردند که برگردیم. از وقتی آمدیم این بچه مدام می‌گوید کی برمی‌گردیم؟»

«مریم» وقتی تصمیم گرفت همراه پدر، مادر و برادرش برای پناهندگی اقدام کند، در تهران دانشجو بود. خانواده‌اش مشکلی با زندگی او در تهران نداشتند، با این حال پدر و مادرش هر دو می‌خواستند که باقی زندگی‌شان را در جای دیگری ادامه دهند. برای همین زندگی‌شان را در یکی از شهرهای شمالی ایران فروختند و با زحمت بسیار خودشان را به سوئیس رساندند. چرا سوئیس؟ «پدرم در جاهای مختلف اروپا دوستانی داشت، بیشتر از همه در آلمان. در سال‌های قبل هم بارها به رفتن و پناهنده‌شدن فکر کرده بودیم ولی همیشه می‌گفت چون بچه‌ها کوچک هستند باید صبر کرد. خودش هم یک گوشه‌ای برای خودش پیدا کرده بود که کسی کاری به کارش نداشته باشد. تا وقتی که بزرگ شویم با توجه به شرایطی که پدرم داشت، زندگی‌مان با سختی می‌گذشت؛ از تهران به شمال و در شمال از این شهر به آن شهر می‌رفتیم تا بالاخره جایی آنقدر کوچک پیدا کنیم که هزینه‌های زندگی را بتوانیم بپردازیم. وقتی نزدیک سن سربازی برادرم شد، دیگر تصمیم گرفتیم هر چه هست رها کنیم و برویم. من از اول موافق نبودم. برایم استرس زیادی به همراه داشت. در تهران دانشجو شده بودم و بدون مشکل ثبت نام کرده بودم. برای خودم دوستانی پیدا کرده بودم و دلم نمی‌خواست به جای دیگری بروم اما پدرم تمام این سال‌ها به خاطر ما صبر کرده بود. برای همین وقتی ویزای سوئیس را گرفتیم دیگر من هم بهانه نیاوردم. رابطه‌ام را با پسر مورد علاقه‌ام موقتاً قطع کردم. نمی‌دانستم که برمی‌گردم یا نه ولی دوستم می‌خواست صبر کند. به هر حال، با گرفتاری و هزینه خودمان را به سوئیس رساندیم و آنجا اعلام پناهندگی کردیم. برایمان یک خانه پیدا کردند که سه اتاق‌خواب داشت. معلم زبان داشتیم و هفته‌ای دو روز خانمی از اداره خدمات اجتماعی می‌آمد که ما را بیرون ببرد و جاهای مختلف شهر را نشانمان بدهد. شرایط خیلی با اینجا فرق داشت ولی بعد از چند ماه بالاخره به ما اعلام کردند که نمی‌توانند ما را بپذیرند. دیگر نمی‌توانستیم بمانیم. می‌توانستیم به کشور دیگری برویم و یک بار دیگر درخواست پناهندگی کنیم ولی مادرم اینقدر با آنجا آشنا شده بود که اصرار داشت همان جا بمانیم. به ما گفتند که می‌توانیم سال بعد دوباره برای پناهندگی درخواست کنیم.

برای همین برگشتیم. پدر و مادرم برگشتند شمال، من و خواهرم فعلاً تهران هستیم و نمی‌دانم برادرم می‌خواهد چه تصمیمی بگیرد چون فرصت زیادی تا زمانی که مشمول سربازی شود باقی نمانده است و فکر نمی‌کنم که بخواهد خدمت کند. مادرم فعلاً کلاس زبان می‌رود و همه فکر و ذکرش این است که برگردد سوئیس. من تصمیم گرفتم ازدواج کنم چون دوستم تمام این مدت منتظرم بوده است. می‌خواهیم ازدواج کنیم و بعد برای مهاجرت یا پناهندگی اقدام کنیم. فعلاً که من و خواهرم و دوستم در تهران زندگی می‌کنیم. برادرم هم دنبال کارهای دیگری است تا راهی پیدا کند که به ترکیه برود و با پرونده پدرم دوباره اقدام کند. پول زیادی هم برایمان نمانده است ولی نمی‌دانم بعد از این چه پیش می‌آید.»

داستان آنها که گیر افتاده‌اند

تعداد ایرانی‌هایی که قانونی یا غیرقانونی از مرز ایران به ترکیه می‌روند تا از آنجا برای پناهندگی اقدام کنند کم نیست. ترکیه آخرین توقفگاه آسیایی مردم افغانستان، عراق، سوریه و ایران است. خیلی‌ها در این کشور به کمیساریای پناهندگان مراجعه می‌کنند و خیلی‌ها هم از مرزهای آبی این کشور به سمت اروپا می‌روند. «سارا» که خودش اهل یکی از شهرهای آذربایجان غربی است، یکی از کسانی است که به همین امید به ترکیه رفته و حالا مدتی است که در استانبول گیر افتاده است. شغلش چیست؟ از ساعت چهار بعدازظهر تا چهار صبح یعنی دوازده ساعت جلوی در یک دیسکوی ایرانی می‌ایستد و می‌گوید: «بار ایرانی، دیسکوی ایرانی، آهنگ ایرانی».

«الان دیگر نمی‌توانم برگردم. در شهر خودم پزشکی دانشگاه آزاد قبول شدم، گفتند تا ازدواج نکنی نمی‌گذاریم بروی. من هم فرار کردم آمدم ترکیه، فکر می‌کردم اینجا کار می‌کنم و زود کارهایم درست می‌شود و می‌روم یک جای بهتر. یک مدتی در کلوب‌های ایرانی کار می‌کردم، از ساعت چهار بعد از ظهر تا چهار صبح. هنوز نتوانسته‌ام از اینجا جای دیگری بروم. اینجا با یک نفر دوست شدم، فعلاً با هم هستیم. او هم ایرانی است اما اقامت دارد و مشکلاتش از من کمتر است. یک وقت‌هایی فکر می‌کنم که اگر برگردم شاید زندگی‌ام راحت‌تر باشد چون ترکیه که به هیچ عنوان پذیرش ندارد. اینقدر هم آدم می‌آید که از اینجا به اروپا برود که آدم فکر می‌کند برود در اروپا هم باز باید با همین ایرانی‌ها زندگی کند. خانواده‌ام بعد از این مدت با اینکه من در ترکیه هستم کنار آمده‌اند. فکر می‌کنم اگر الان برگردم حتی خیلی هم اذیتم نمی‌کنند ولی هنوز هم می‌خواهند من را به زور شوهر بدهند. من هم تا وقتی که قرار باشد به زور شوهر کنم و زندگی‌ای داشته باشم که خودم نمی‌خواهم، همین جا می‌مانم.»

«علی»، در ایران سابقه کار در انتشاراتی را دارد. با پیشنهاد کار برای یکی از رسانه‌های فارسی‌زبان، از مرز کردستان غیرقانونی خارج شده است تا درگیر سربازی و تعهدات دیگرش نباشد. از همان روز اول که به استانبول رسیده برای گرفتن پناهندگی یک کشور ثالث اقدام کرده است اما در هفت هشت ماه گذشته خبری از پذیرش درخواستش نشده است. البته منتظربودن، بدترین قسمت سفرش برای پیداکردن یک خانه دوم نیست: «در استانبول یک اتاق اجاره کرده بودم که یک شب یکی از دوستانم که از ایران می‌شناختم آمد دنبالم و گفت بیا برویم با ماشین بگردیم. در ماشین به غیر از من و خودش دو نفر دیگر هم بودند که من آنها را نمی‌شناختم. کمی که از شهر دورتر شدیم، ایست‌بازرسی ما را موقف کرد و شروع کرد به گشتن ماشین. در ماشین مواد جاسازی کرده بودند و هر چهار نفرمان را بازداشت کردند. من که پرونده‌ام برای پناهندگی باز بود، شانس آوردم و با UN تماس گرفتم و زود خودم را خلاص کردم. اینکه در این مدت چه بلایی سرم آمده است هم که مشخص است. الان منتظر هستم که یک کشور دیگر پیدا شود و هر چه زودتر از این ترکیه خراب‌شده فرار کنم و دیگر هرگز به اینجا برنگردم. ولی اصلاً معلوم نیست که این وضعیت چقدر طول بکشد.»

کسانی که برگشته‌اند و زندگی‌شان را در راه پناهندگی باخته‌اند، یک قدم جلوتر از کسانی هستند که برای پناهندگی اقدام کرده‌اند و در کشور دوم گیر افتاده‌اند. «رضا» یکی از این پناهنده‌هاست. در موج پناهندگان ایرانی که به سمت استرالیا روان شده بود، خیلی‌ها که پول رساندن خودشان به مالزی و بعد از آن سفر دریایی برای رسیدن به آب‌های استرالیا را نداشتند، در ایران با آدم‌برهایشان توافق می‌کردند که برای آنها چیزی را جابه‌جا کنند یا خودشان برای اینکه بتوانند در مالزی پول نقد فراهم کنند، با خودشان مواد مخدر می‌بردند که بفروشند و هزینه رسیدن تا مرزهای استرالیا را فراهم کنند. علاوه بر این از میان بسیاری افراد که مسافر مالزی می‌شدند، برخی هم دست به کارهای غیرمعمول می‌زدند و در کشور دوم بازداشت یا حتی روانه زندان می‌شدند. از این زندانیان، یکی هم «رضا» است که الان حدود ۸ سال است در مالزی گیر افتاده. تعداد دیگری از ایرانی‌ها هم هستند که مثل او به جرم قاچاق زندانی شده‌اند و امکان ارتباطشان با خارج از زندان و حتی در داخل زندان با زندانیان و نگهبان‌های زندان بسیار محدود است. یکی از این زندانیان چندی پیش در تماس کوتاهی از داخل زندان، موفق شد اطلاعات بسیار محدودی را در اختیار خبرنگار ایسنا بگذارد و درخواست کمک از وزارت امور خارجه را مطرح کند اما این راه ارتباطی هم دوام آنچنانی ندارد و از سرنوشت این زندانیان خبر تازه‌ای در اختیار ایسنا نیست.

«محمد» و «جعفر» هم دو پناهنده‌ای هستند که از مرز کردستان خارج شده‌اند و به صربستان رسیده‌اند. حالا مدتی است که به همراه زن و فرزند، در کمپ پناهندگان در صربستان گیر افتاده‌اند. نه راه پس دارند، نه راه پیش. قاچاق الکل کرده بودند. در ایران به خاطر فرار از دست پلیس جایی ندارند و در صربستان نمی‌توانند از کمپ خارج شوند. در تماسی که با ایسنا گرفته‌اند از وضعیت بد کمپ‌ها، نبود امکانات بهداشتی و بلاتکلیفی در فصل زمستان گلایه کرده‌اند اما راه تماس آنها هم با ایسنا طولانی‌مدت نبود و خبر تازه‌ای از وضعیت آنها نداریم.

نمی‌شود رد کرد که همه پرونده‌های پناهندگی هم ختم به گرفتاری‌های محیرالعقول نمی‌شوند زیرا خیلی از کسانی هم که برای پناهندگی اقدام می‌کنند در نهایت، پناهی در جایی که مورد نظرشان است پیدا می‌کنند اما همان طور که ملاله می‌گوید «پناهندگی آخرین راه پیش روی پناهنده‌هاست» و به نظر می‌رسد با این همه مشکلاتی که در مسیر وجود دارد، بهتر است همیشه به عنوان آخرین گزینه باقی بماند؛ شاید هم هرگز در بین گزینه‌ها نباشد.

bato-adv
مجله خواندنی ها