علیرضا طالبزاده؛ از اولش هم ما را بازی ندادند، با مربی همدست بودند، هوای همدیگر را داشتند، اصلا ما را تحویل نگرفتند، ما را غریبه به حساب آوردند. آنها هیچ وفت به ما اعتماد نکردند و همیشه به ما مشکوک و بدبین بودند، گفتند شما خودی نیستید، نامحرم هستید، از جنس ما نیستید.
ما را به بازی راه ندادند، همه شیرینیها و نوشابهها را خودشان میخوردند و بین خودشان تقسیم میکردند. کسی ما را سر مزرعه بازی مملکتداری جدی نگرفت. در خوشبینانهترین حالت ما را در نیمکت ذخیرهها نشاندند. ما همیشه در نیمکت ذخیرهها بودیم، نه اینکه بازی بلد نباشیم. ما سالها تمرین کرده بودیم، تخصص داشتیم، قواعد بازی را حتی بهتر از آنها بلد بودیم. اما سیاست بلد نبودیم. ما ریشه در خاک وطن داشتیم. مطمئن بودیم که میتوانیم منشا خیر باشیم و موثر واقع شویم.
ما سالها منتظر ماندیم، اما کسی ما را دعوت نکرد و اصلا سراغی از ما نگرفت، ما را به حلقه خود راه ندادند. هر جا رفتیم به در بسته خوردیم. آنها در هر پستی که میخواستند بازی میکردند. همزمان در چندین پست بازی میکردند. زمانی به لباس ما گیر دادند، زمانی به ریش و سبیل ما، زمانی به کت و شلوار ما و زمانی به قیافه و عقیده و اظهارنطر ما .. اما به تنها چیزی که گیر ندادند تحصص ما بود اصلا تخصص برایشان محلی از اعراب نداشت. اصلا از تخصص خوششان نمیآمد شاید به خاطر اینکه خود تخصصی نداشتند.
ما حب وطن داشتیم، درد وطن داشتیم، اما کاری از دستمان بر نمیآمد، میسوختیم و میساختیم، آنها همه راهها را به روی ما بسته بودند. آنها خیلی وقت بود که با بازی جوانمردانه (فر پلی) خداحافظی کرده بودند. آنها این توهم را داشتند که بهترین هستند و تیم بدون آنها هیچ است. آنها خود را صاحب همه چیز میدانستند. آنها خیال میکردند بازی را بلدند، اما داشتند پیر میشدند و مدام میباختند.
برای ماندن چند صباحی بیشتر در بازی دروغ و تقلب و دست زدن به هر کاری را مجاز میدانستند. آنها همه چیز را در اختیار خود گرفته بودند. همه چیز دست خودشان بود، خودشان میبریدند و خودشان میدوختند. ما خیلی منتظر شدیم، ما دههها منتظر شدیم تا آنها پیر شوند و از بازی کنار بروند و ما خون تازهای در رگهای تیم تزریق کنیم، اما نشد که نشد. ما خیلی منتظر شدیم ... آنها باید از بازی کنار میرفتند.
ما اندکی امیدوار شدیم، آیا بالاخره نوبت ما فرا رسیده و اندک فضایی برای فعالیت ما ایجاد شده است؟ اما کور خونده بودیم. آنها جای خود را به ما ندادند. ول کن معامله هم نبودند، آنها معتاد بازی بودند و ملاحظه هیچ کس را نمیکردند. آنها ورثه و فک و فامیل و اعوان و انصار خود را به بازی آوردند. مهم نبود که آنها بازی را بلد هستند یا نه، مهم این بود که «آنها» در بازی باشند.
ما خیلی چیزها بلد بودیم، فوت وفن بازی را خیلی بهتر از آنها بلد بودیم، اما با چاپلوسی بیگانه بودیم. ما نمیتوانستیم گوسفند و بله قربانگو باشیم. ما بلد نبودیم دنبال این و آن راه بیافتیم و التماس کنیم ما را مدیر کنند. از ما بر نمیآمد دامن این و آن را بگیریم. ما بلد نبودیم ادای مدیران برتر و نخبهها را دربیاوریم. ما کاربلد بودیم و تخصص داشتیم. آنها باید به ما التماس میکردند و از ما دعوت میکردند. ما خیلی منتظر شدیم، اما طلسم نشکست که نشکست. ما میخواستیم برای وطن بخوانیم، برای وطن بسوزیم، برای وطن بسازیم، برای وطن ...، اما نشد که نشد. طلسم نشکست که نشکست.
آنها پستهای خود را ارثی کردند. آنها پستها را در حلقه خود به همدیگر پاس دادند. آنها تنها یک فکر در سر داشتند: خودشان و تنها خودشان. ما تنها یک فکر در سرداشتیم: کشور به خدمات ما نیاز داشت ما خیلی اصرار کردیم، اما همه چیز دست آنها بود آنها ما را تهدید کردند. ما به فضا برای فعالیت و نشان دادن خود نیاز داشتیم، اما نشد که نشد. با زبان بی زبانی ما را بیرون کردند. ما گذاشتیم و رفتیم. سالها دور از وطن ماندیم. آواره کوه و بیابان شدیم. اما باز هم دلمان با وطن بود.
ما برگشتیم، اما بازیکنها خیلی خطرناک شده بودند. آنها پیر و پیرتر و حریصتر شده بودند، اما سفت و سخت چسبیده بودند به پستهایشان و به آن چه بدست آورده بودند. برادر بزرگ ترها سوپرمن شده بودند و به همه چیز گیر میدادند. پخمگان جای نخبگان را گرفته بودند. ما خیلی سعی کردیم به آنها بفهمانیم که مملکت داری تخصص میخواهد، مدیریت سواد میخواهد و به این سادگی نیست، اما کسی قبول نکرد، عوضش سر ما را کوبیدند به سنگ.
ما خیلی دویدیم، اما به مقصد نرسیدیم. بازار دغل کاری گرم بود. دور دور فرصت طلبها بود، دور دور بیسوادها و دانشمندنماها و مدرک به دستها و نخبه نماها بود، دور دور اختلاسگران، جاعلان و دروغگویان بود.