در جامعه كنوني ايران، با حجم انبوهي از كتابهاي منتشر شده روبهرو هستيم كه وضعيت محتواي آنها در قياس با حجم اين آثار، به هيچوجه قابل اعتنا نيست.
به همين دليل، برخي تحليلگران، رخوت جامعه در زمينه كتابخواني را ناشي از وجود بحران در حوزه توليدات مكتوب ميدانند و تاكيد دارند كه بحران اعتماد به محتوا سبب شده كه بسياري از افراد جامعه، به ويژه نسل جديد، در حال حاضر كمتر به دنبال مباحث جدي باشند.
در همين راستا، ناصر فكوهي، استاد دانشگاه و مدير موسسه انسانشناسي و فرهنگ با تاكيد بر اينكه ما در همه زمينههاي علمي و هنري و ادبي دچار كميگرايي و نوكيسگي و البته لمپنيسم فرهنگي شدهايم، ميگويد كتابهاي بيمحتوا، نويسندگان و مترجمان بيمحتوا و بيمايه آينده را ميسازند و هر دوي اينها منتقدان بيحاصل و بيمايه و پرمدعا، ناشران ناتوان و سودجوي بدتري را و اين چرخههاي باطل ميتواند دايم ادامه پيدا كند.
متن گفتوگو با اين استاد جامعهشناسي را در ادامه ميخوانيد.
انتشار كتابهاي بيمحتوا يكي از گرههاي كتابنخواني محسوب ميشود؛ در اين گفتوگو قصد داريم به اين موضوع پرداخته و ابعاد مختلف آن را بررسي كنيم. اما براي ورود به بحث ابتدا به اين ميپردازيم كه چرا به زعم برخي تحليلگران، در جامعه ما اساسا انديشه شكل نميگيرد يا به عبارتي، فكر نميشود؟
من با طرح مسائل به اين شكل قاطع و فاقد نسبي گرايي مخالفم. يعني فكر ميكنم اين گونه راي دادنهاي قاطعانه خود نوعي ضد ساختار انديشهاند.
انسان شناسان بر اساس مطالعات ميداني خود كه امروز همه جوامع بشري، از سادهترين تا پيچيدهترين آنها را در بر ميگيرد، نشان دادهاند كه چنين ادعايي، يعني احتمال وجود جوامعي بدون انديشه، تامل، استراتژيهاي فكري و كنشهاي هوشمندانه، زبان كلامي و زبان بدني، نمادشناسي و حتي اسطورهشناسي، ساختارهاي همبستگي، مباله اقتصادي، اشكال توليد و توزيع قدرت و نظامهاي خويشاندي با توجه به يافتههاي مردمنگارانه، نزديك صفر است. بنابراين پرسش خود را از ابتدا بايد تصحيح كنيم.
ممكن است در جامعهاي مثل جامعه ما شتاب و رشد انديشه، تامل، زبان، خلاقيتهاي هنري، ادبي و غيره در دوره يا دورههايي نسبت به ساير جوامع و در حوزههايي خاص كمتر يا بيشتر شده يا عمق بيشتر يا كمتري يافته باشد يا گسترههايش در ميان مردم پير و جوان، تحصيلكرده و كمسواد تغيير يافته باشد اما سخن گفتن از جامعهاي كه در آن انسانها نتوانند فكر كنند، همان اندازه بيمعنا است كه صحبت كردن از جامعهاي كه آدمهايش نتوانند حركت كنند يا نفس بكشند.
اما برخي تحليلهاي اينچنيني را نميتوان ناديده گرفت و طرح اين پرسش نيز از اين ادعا ناشي ميشود.
البته بر اساس نوعي ژست روشنفكرانه و با نگاهي از بالا به پايين بسيار شاهد آن بودهايم كه از اين گونه اظهارات بشود. اما اين گونه اظهارنظرها را نميتوان جدي گرفت زيرا نخستين سوال اين است كه اگر جامعهاي فاقد انديشه باشد، طرح اين سوال و پرسمان خود از كجا آمده است؟ بهتر است بگوييم جامعه ما با توجه به پيشينه و سهم گرانقدر خود در تاريخ انديشه انساني، در توليد زبان نثر وشعر، در هنر و تفكر امروز سهم بسزايي از اين سهم را از دست داده است.
يعني ما امروز در مقايسه با فرهنگهايي مشابه خود، كمتر سخن و حضوري جدي در عرصه جهاني توليد انديشه، هنر، ادبيات و غيره داريم. اين بحث تا حدي، اما تنها تا حدي، درست است. اما تمام كارهاي فرهنگي بسيار گستردهاي را كه در حال حاضر در گوشه و كنار كشور انجام ميشود نبايد ناديده گرفت. آن بحث تا حدي درست است زيرا سهم ما نبايد چيزي باشد كه شاهدش هستيم و درباره معيار خود نيز توضيح خواهم داد.
اما بخشي از اين عدم حضور نيز مربوط به ساختارهاي بيماري است كه امروز در جهان وجود دارند، مهمترين اين ساختارها توزيع نابرابر امكاناتي است كه زبانها در اختيار دارند، به گونهاي كه تعدادي محدود از زبانها (انگليسي، فرانسه، اسپانيايي) كه زبانهاي استعماري هم بودهاند، خود را به زبانهاي موسوم به ميانجي تبديل كردهاند و از طريق سازوكارهاي بيشماري اين امر را تثبيت و تداوم ميبخشند.
اين امر نيز سبب شده است كه اكثريت قريب به اتفاق فرهنگهاي جهان، در برابر اين انتخاب قرار بگيرند كه يا وارد زبانهاي ميانجي و حتي از آن بدتر وارد يكي از آنها يعني انگليسي بشوند يا اصولا حذف و به فرهنگهاي پيراموني و حاشيهاي بدل شوند.
من در مقالهاي بينالمللي و تخصصي به اين موضوع پرداختهام كه بعدها به آن اشاره خواهم كرد. اما قصدم در اينجا حركت از همان فرض اول است كه ما در جايگاهي كه بايد در توليد علم، هنر و ادبيات و خلاقيت ذهني و رفتاري كه بايد باشيم، نيستيم.
ابتدا معيار سنجش خود را بگويم. اين معيار امروز در جهان تقريبا مورد اجماع است و بر خلاف آنچه بسيار در كشور ما گفته ميشود، بر اساس تعداد جوايز، افتخارات، شخصيتهاي موفق و غيره يعني «بهترين موقعيت»هاي يك فرهنگ ارزيابي نميشود، بلكه بر اساس وضعيت «اقليت» و ضعيفترين افراد هر جامعهاي آن را ارزيابي ميكنند.
سادهتر بگويم، مساله اين نيست كه يك خانم ايراني بزرگترين جايزه رياضي جهان را برده، مهم آن است كه وضعيت تحصيل و امكانات واقعي كه فقيرترين و نابسامانترين موقعيتهاي اجتماعي زنان و دختران ما در محرومترين استانهايمان چه وضعيتي در رياضيات يا توليد علوم و هنرهاي ديگر براي دختران فراهم ميكنند.
معيار ميزان رشد خلاقيت، ميزان آزادي، ميزان قابليتهاي هر فرهنگي را هميشه بايد در ضعيفترين اجزايش و مقايسه آن با ساير فرهنگها انجام داد و نه در نخبگانش، آن هم نخبگاني كه نتوانستهايم حتي حفظشان كنيم.
با توجه به اين نكته، من كاملا معتقدم كه ما وضعيتي بسيار دور از آنچه بايد با توجه به پيشينه تاريخي و تمدني، تاريخ صد سال مدرنيته در ايران و همچنين منابع انساني جوان و ثروتهاي مادي بالفعل و بالقوه خود داشته باشيم، داريم و بايد اين وضعيت را جبران كنيم.
به نظر شما ميتوان انتشار انبوه كتابهاي بيمحتوا را يكي از نشانههاي اين وضعيت و همچنين از دلايل عدم تفكر در جامعه دانست؟
ابتدا، اين را كه ما در حوزه توليد متن با گستره بزرگي از بيمحتوايي و كميگرايي بيحاصل روبهرو هستيم من بنا بر شواهد بسيار زيادي فرضي مورد تاييد ميدانم.
اما مناسب ميدانم اين معيارها را نيز مورد تاكيد قرار بدهيم: ما وقتي ميتوانيم از متون ارزشمند سخن بگوييم كه اين متون داراي تاثيرات نسبتا ميان يا دراز مدت، اول، در فرهنگي كه توليد شدهاند و دوم، در ساير فرهنگها باشند. روشن است كه تيراژها و يك بررسي حتي اوليه بر محتواي اين كتابها و متنها و همچنين اظهارنظر استفادهكنندگان آنها به سرعت به ما نشان ميدهد كه با كوهي از متون بيمحتوا سروكار داريم. اما اينكه چنين امري را حاصل كمبود و نه نبود تفكر در جامعه بدانيم، به نظر من يكي از دلايل و نهتنها دليل ميتواند شمرده شود.
درباره ساير دلايل نيز توضيح ميدهيد؟ اينكه چه عواملي سبب انتشار كتابهايي ميشود كه هيچ كاركردي در توليد انديشه ندارند؟
دلايل بسيار متفاوت هستند ولي مهمترين آنها كميگرايي و نوكيسگي و البته لمپنيسم فرهنگي است كه ما در همه زمينههاي علمي، هنري و ادبي دچارش شدهايم. افراد تصور ميكنند به هر قيمتي بايد هر چه بيشتر كتاب و مقاله بنويسند، سريع به «شهرت» ساختگي برسند، مدرك بگيرند، عناوين را پشت نام خود بگذارند و تصورشان اين است كه همه اينها ارزشي واقعي در بردارند. البته اين امر عمدتا خود به عدم درك ما از مدرنيته برميگردد.
از اينكه تصور ميكنيم كه «شهرت و ثروت»، «مطرح شدن»، «صاحب نام شدن» و «مولف و مترجم شدن»، ارزشهايي ذاتا مدرن هستند كه به زندگي ما معنا ميدهند. همه اين موارد را نيز در قالبهاي صوري ميبينيم و نه محتوايي.
افزون بر اينكه همه تصور ميكنند ميتوانند با سرعت به نويسنده و مترجم و از آن بدتر به «منتقد» تبديل شوند، در حالي كه ما فاقد يك كالبد واقعي و داراي فرهنگ عمومي و تخصصي براي هيچ كدام از اين موارد نيستيم (از استثناها بگذريم)، ما كالبدهاي حرفهاي مناسب ديگر نيز نداريم: دانشگاهها، واقعا تمركزي علمي را در خود ندارند، اساتيد در سطح بسيار پاييني قرار دارند، شيوه سازمان يافتگي مراكز علمي ما متعلق به ابتداي قرن بيستم است، رويكردهاي ما نسبت به علم و به جهان از نگاه افرادي بهشدت دور افتاده از مسائل و جريانات اصلي جهان است و حتي كالبدهاي حرفهاي نشر و كتاب ما نيز همين مشكل را دارند. انتشارات دانشگاهي را كه بهتر است حرفش را نزنم، زيرا همه كساني كه اندكي دست در كار داشته باشند ميدانند چه وضعيتي در آنها برقرار است.
اما ناشران خصوصي هم وضعيت بهتري ندارند و اگر از چند استثنا بگذريم، اين ناشران نه تخصصي دارند و نه قابليتي و نه مشروعيتي براي كاري كه ميكنند. بارها گفتهام دليل اصلي مخالفت ناشران ايراني با قانون كپي رايت هم همين است كه هر كاري دوست دارند انجام بدهند و كسي نتواند به آنها ايراد بگيرد.
امروز به عنوان مثال ميبينيم كه ناشران ايراني وضعيتي ايجاد كردهاند كه فقط ترجمه و آن هم ترجمههايي كه هيچ كنترلي بر آنها نيست فروش داشته باشند و تاليف محكوم به از ميان رفتن يا هرچه سطحيتر شدن بشود.
در حالي كه ميتوان پرسيد كدام فرهنگ را سراغ داريم كه توانسته باشد صرفا با ترجمه خود را ارتقا دهد. ناشراني كه اغلب در پايينترين ردههاي علمي، ادبي و هنري هستند صرفا بر اساس بازار و سوءاستفاده از مولفان و مترجمان، براي خودشان قانونهايي دست و پا كردهاند و بيضابطه هم اعمال ميكنند و چنان پرمدعا هستند كه گويي با بزرگترين ناشران جهان با پيشينههاي چندصدساله روبهرو هستيم.
برخي از اين ناشران هم كه چند سالي دانشگاه رفتهاند وضعيت باز هم بدتري دارند، زيرا مدعي «شناخت موضوع» و انتخاب موضوع و كتاب و شكل و روش بيان و نظر داشتن درباره «ويرايش» هم هستند و حتي در مورد نويسندگان قديمي نيز به هيچ عنوان متوجه مسووليت داشتن نويسنده نيستند و همينها مساله مهم و بسيار ارزشمندي چون ويرايش را به يك فاجعه تبديل كردهاند.
وقتي در كشوري، ناشران بازاري تعيين كنند در هر رشتهاي چه كتابي در بيايد و چه كساني ترجمه كنند و چه كساني ويرايش، وقتي نه تجربه ارزش داشت و نه تخصص، وقتي همهچيز به كميگرايي تقليل يافت، نميتوان وضعيت بهتري از آنچه ميبينيم را انتظار داشت: بنابراين مساله به نظر من بيشتر از آنكه نبود فكر باشد، كشتن و از ميان بردن فكر است. جامعه ما هم مثل همه جوامع ميتواند انديشههاي خود را شكوفا سازد اما براي اينها شرايطي لازم است كه در اكثر موارد به دليل فرهنگ پايين جامعه فراهم نميشوند.
در حال حاضر انبوهي از كتابها در كتابفروشيها و كتابخانهها موجود است اما واقعا چند درصد از اين تاليفات ميتوانند براي مخاطب ارزش خوانده شدن داشته باشند؟
متاسفانه نميتوانم عدد و رقمي دقيق به شما بدهم فقط ميتوانم بگويم انتشار صدها عنوان كتاب در حوزههايي مثل علوم اجتماعي و انساني در ماه در ايران، كاملا بيربط است و به خودي خود گوياي وضعيت نابسامان آنها ميتواند باشد.
حتي در كشوري مثل فرانسه ما چنين تعداد عناويني نداريم. حال اگر تجربه دانشگاهي خود را از اساتيد، دانشجويان و همكاران و علاقهمنداني كه در طول بيست سال گذشته شناختهام مقايسه كنم، ميتوانم قطعا بگويم كه ظرفيت ما براي توليد و ترجمه كتاب شايد به زحمت بتواند به صد عنوان كتاب در ماه برسد.
اگر اين تعداد كتاب در علوم اجتماعي و انساني توليد كنيم اما زير كنترل و برنامهريزيهاي دقيق علمي و تخصصي بدون شك خواهيم توانست خدمت بزرگي به آيندگان بكنيم. توجه داشته باشيم كه كمتر از سي يا چهل سال پيش شايد در سال هم صد كتاب در اين حوزهها منتشر نميشد. كاري كه ما كردهايم صرفا يك كميگرايي بيمحتوا و بدون كنترل بوده است.
هر كسي بيكار شده است يا جايگاهي به درست يا به غلط در سيستم دولتي يا خصوصي نيافته، به سراغ تاليف و ترجمه رفته است، آنهايي هم كه شغلي به دست آوردهاند با -تقلب يا بيتقلب- دايم تصور ميكنند بايد تعداد بيشتر و بيشتري كتاب منتشر كنند.
در اين ميان، منتقدان ما نيز كه خود در برخي موارد كمصلاحيتترين افراد هستند، هنوز خود نه اثري توليد كردهاند و نه پيشينهاي دارند، شروع به نان قرض دادن به يك گروه و يورش بردن به گروه ديگر ميكنند در بسياري موارد نقد در كشور ما تبديل شده است به رخ كشيدن سواد زبان و مچ گرفتن از اين و آن در ترجمه اين و آن واژه و جمله. متاسفانه در اين وضعيت انتظار برخورداري از كيفيتهاي بالا در حوزه توليد محتوا به نظرم به دور از عقل است.
سر و كار نداشتن محتواي كتابها با مساله و دغدغههاي زندگي جامعه تا چه حد در خوانده نشدن آنها و پايين آمدن سرانه مطالعه موثر است؟ كتابهايي كه مسالهمند نيستند و توان ترغيب جامعه براي يافتن راههاي برونرفت از بحرانهاي گوناگون را ندارند.
بدون شك چنين است. همين وضعيت از جاي ديگري شروع ميشود كه دانشگاههاي علوم انساني و اجتماعي ما است؛ اين دانشگاهها از اساتيد خود انتظار دارند و ميخواهند كه در مسائل اجتماعي دخالت نكنند، در روزنامهها مطلب ننويسند و با آنها مصاحبه نكنند.
براي اين كار نهتنها به هيچ يك از اين دخالتهاي اجتماعي كه در سراسر دنيا همه متفكران مهم دايم به آن مشغول هستند، كوچكترين امتيازي نميدهند، بلكه اساتيدي را كه دست به اين كار بزنند به صورتهاي مختلف مورد مزاحمت قرار ميدهند، مثلا مانع ارتقاي آنها ميشوند، بر آنها انگ «ژورناليست بودن» ميزنند و براي خودشان افتخارات بيپايه و خودساخته به وجود ميآورند و در ردهبنديهاي بينالمللي خود را در ردههاي بالا قرار ميدهند، جايزهسازي و قهرمانپروري ميكنند و تصورشان اين است كه به جز گروهي از افراد سطح پايين علمي و بيخبر از همه جا، آن هم فقط در داخل ايران ميتوانند كسي را با اين گونه افتخارات خيالي گول بزنند.
وقتي از ميان جامعهشناسان و انسانشناسان ما، جز تعدادي محدود و با به جان خريدن مشكلات و فشارها، در مسائل اجتماعي آن هم در كشوري كه بهشدت نياز به تجزيه و تحليل اجتماعي و فرهنگي دارد، دخالت نميكنند، چگونه بايد انتظار داشت كه كتابهايي مربوط به مسائل اجتماعي مورد درگيري جامعه منتشر شود، در اين شرايط فقط آثار نظري و شرح حال و توصيف نظريهها بازار دارد.
ناشران همين را ميخواهند و ابدا تمايلي به انتشار مسائل واقعي جامعه ندارند. به همين دليل نيز بدنه و كالبد دانشگاهي هر روز ضعيفتر ميشوند و متخصصان اجتماعي ما با همه ادعاهايشان حتي قادر نيستند چند صفحه درباره مسائل اجتماعي در يك روزنامه مطلب بنويسند يا در يك سخنراني عمومي موضوع را تحليل كنند.
اما چون نميخواهند به اين ناتواني خود اذعان كنند، تمام فشار را بر اساتيد معدودي ميگذارند كه وارد مسائل اجتماعي ميشوند. در اين كار البته روشنفكراني كه به هر دليلي وارد دانشگاه نشدهاند نيز گاه با آنها همگام ميشوند و به جاي آنكه با اساتيدي كه تلاش ميكنند وارد عرصه عمومي شوند، تعامل كنند، تصورشان اين است كه بايد عرصه عمومي را براي خودشان بهمثابه عرصهاي انحصاري نگه داشته و آن اساتيد را هم از آنجا برانند و دايم بازي «حكومتي / غيرحكومتي» را تكرار ميكنند: تحليل نخنماشدهاي كه بيشتر نوعي فريب دادن خويش و بريدن شاخهاي است كه خود بر آن نشستهاند.
در گذشتهاي نهچندان دور كه اغلب براي قياس ميزان كتابخواني جامعه كنوني، به آن استناد ميشود اغلب كتابها براي كمك به رفع مسالهاي در ذهن جامعه منتشر ميشد و در نتيجه بازار كتابخواني رونق داشت. آيا امروز نيز ميتوان با تاليف كتابهايي كه بتوانند مساله بيافرينند يا به دغدغههاي جامعه بپردازند، تا حدي با معضل كتابنخواني مقابله كرد؟
البته آنچه ميگوييد درست است و اگر كتابها و متنهاي منتشرشده در رابطه با مسائل اجتماعي باشند، البته ميتواند در ميزان خوانده شدن تاثير بگذارد. اما مساله اين است كه ما بايد تغيير شيوههاي خوانش و انتشار در جهان مدرن را هم درك كنيم كه نميكنيم، هنوز حتي نخبگان جامعه ما اين امر، يعني تغيير شيوههاي نگارش و اشكال جديد انتشار را درك نكردهاند.
هنوز كتاب الكترونيك برايشان غيرقابل درك است، هنوز دنبال قهرمانسازي و «اسطورهسازي» در همه زمينهها هستند. هنوز تصورشان اين است كه «آثار بزرگان» را به فارسي برگردانند و با اين كار ادعا ميكنند «بزرگان»ي ساخته خواهند شد.
توهم ما از ترجمه فاجعه بار است. امروز ميليونها تحصيلكرده ما در رشتههاي علوم انساني و اجتماعي فقط و فقط ترجمه ميخوانند و حتي نميتوانند چند سطر از خودشان چيزي بنويسند. اغلب اينها اگر روزي دست به قلم ببرند باز براي ترجمه كردن است.
ترجمههايي كممايه، مترجمان كممايه بعدي را توليد ميكنند كه همگي آثار «بزرگان» را ترجمه ميكنند. همه تلاش ميكنند اين بازي را ادامه دهند و به روي خود نياورند كه صدها و هزاران كتاب توليد شده به اين صورت زنجيرهاي و صنعتي، هر كاري ممكن است بكنند جز رشد دادن به سطح فكري جامعه. ما به سوي جامعهاي رفتهايم كه حتي از تفكر نيز فقط مصرف مكانيكي فكر از طريق ترجمههاي بيمايه و اغلب نادرست را درك ميكند.
مساله كتاب نخواندن نيست، افراد ميتوانند امروز متون را به صورتهاي بيشماري ببينند و بخوانند در اينترنت، در شبكههاي اجتماعي، در روزنامهها و مجلهها و غيره. مساله لزوما كتاب خواندن نيست، مساله خواندن متن، فكر كردن، توليد انديشههايي است كه ارزش داشته باشند و به ما در حل مشكلات كمك كنند.
تبعات منفي اين آثار تهي از محتوا بر روند علمآموزي و در بيانگيزه شدن جامعه براي ورود به ساحت تفكر چيست؟
اين آثار اثر مستقيمي، ندارند زيرا بيشتر آنها براي حفظ كردن و امتحان دادن خريده و خوانده ميشوند يا از سر مد شدن و اينكه سادهانديشهها و مدلهاي كليشهاي فكري را تشويق ميكنند يا سرانجام براي خودنمايي و فخرفروشي به اين و آن و تزيين كتابخانه شخصي افراد و فضلفروشي اما تاثير منفي و غيرمستقيم آنها بسيار بالا است؛ زيرا كنشهاي تازه به دوران رسيدگي و نوكيسگي فرهنگي و لمپنيسم فكري و روشنفكرانه را در خود حمل ميكنند و با انتشار خود، آنها را تشديد و گروههاي بعدي را تشويق به ادامه راه قبليها ميكنند.
همين وضعيت سالها است در سينماي داستاني و مستند ما در حال تداوم است و وضعيت سينمايمان را ميتوانيم ببينيم.
اگر از ديدگاههاي قهرمان پروري و اسطورهسازيهاي مبتني بر سينماهاي جشنوارهاي بگذريم، ميتوانيم ببينيم سينمايمان واقعا چه وضعيتي دارد.
همين را ميتوانيد به نظام انتشار كتابها و نظام دانشگاهي هم تعميم بدهيم. كتابهاي بيمحتوا، نويسندگان و مترجمان بيمحتوا و بيمايه آينده را ميسازند و هردوي اينها منتقدان بيحاصل و بيمايه و پرمدعا، ناشران ناتوان و سودجوي بدتري را و اين چرخههاي باطل ميتوانند دايم ادامه پيدا كنند.
موضوع انتشار اين گونه كتابها فقط به ايران اختصاص ندارد و به عنوان معضلي جهاني اصل كتابخواني را تهديد ميكند. چه راهي براي پيشگيري از انتشار چنين كتابهايي وجود دارد؟ آيا لازم نيست نهادي جهاني بر اينكه تاليفات و كتابهاي منتشرشده حتما دربردارنده انديشهاي باشند، نظارت كند؟
اينكه در جهان متون و كتابهايي بيمحتوا يا بيارزش يا با ارزشهاي متفاوت منتشر ميشود، درست است اما دستكم در كشورهاي توسعه يافته با از ميان رفتن نظامهاي ارزشي كهنه و اشرافي و تصنعي ناشي از كمي گراييهاي تحصيلي، دانشگاهي، روشنفكري و غيره، خوانندگان ميتوانند آنچه را مايل هستند تهيه كنند و ساير چيزها را به حال خود بگذارند.
كتاب خواندن در كشورهاي توسعهيافته براي فخرفروشي نيست و هر كسي واقعا لازم داشته باشد اين كار را ميكند. درس خواندن براي فخرفروشي نيست و افراد يا براي علاقهشان درس ميخوانند يا براي كار كردن. بنابراين چون كسي درس نميخواند كه اين را به رخ ديگران بكشد كسي كتاب هم نميخرد كه خودنمايي كند؛ اين تفاوت اصلي آنجا و اينجاست.
مشكل كشور ما در آن است كه خودنمايي، غوغاسالاري و نوعي لمپنيسم روشنفكري كه بايد به آن لمپنيسم دانشگاهي را نيز اضافه كنيم، بدل به مسائلي عادي شده است.
ما سخن از كتاب بيمحتوا ميزنيم، ولي وقتي اساتيد و روشنفكرانمان در روزنامههاي اصلي كشور به سادگي هرچه را به نظرشان و به زبانشان ميآيد ميگويند و كوچكترين ابايي از آن ندارند كه حرفهايشان رنگ و بوي سخنان اراذل و اوباش را به خود بگيرد، چه انتظاري از جوانان و تازه از راه رسيدهاي داريد كه اينها را مدل خود قرار ميدهند؛ تمام گمانشان اين است كه رسوايي و غوغا به پا كردن و نام خود را به هر قيمتي بر سر زبانها انداختن مهمترين كاري است كه يك فرد تحصيلكرده، روشنفكر يا دانشگاهي، يا يك اديب و نويسنده بايد بكند.
اگر قدري خود را با دو سه نسل پيش متفكران و نويسندگان و مترجمان و دانشگاهيانمان مقايسه كنيم، زبانمان، شيوههاي رفتار و كردارمان، بيمحتوا سخن گفتنهايمان را، آنگاه پي ميبريم كه چطور نبايد شگفتزده شويم كه هم كتابهايمان بيمحتوا شدهاند و هم خوانندگانشان و هم ناشرانشان.
بعد ديگر اين موضوع، بحث ترجمههاست. اثري منتشر ميشود و با فاصله اندكي، ترجمههاي گوناگوني از آن روانه بازار ميشود. اين امر تا چه ميزان آفت محسوب ميشود و راه مقابله با آن چيست؟
ترجمه در طول صد سال اخير خدمات بزرگي به ايران كرده است و از جمله زبان نسبتا قدرتمند فارسي جديد را بايد حاصل كار سرسختانه مترجمان بزرگمان در عرصه هنر (از قاضي و سحابي و به آذين و دريابندري گرفته تا توكل و سعادت و نجفي و كوثري و ديگران) يا عرصه علوم اجتماعي و تاريخي (از مرحوم عنايت تا فولادوند و آشوري و ستاري و خشايار ديهيمي و بشيريه) دانست. مترجمان و متفكران بزرگ اين صد سال، در كنار نويسندگان ما زباني جديد و قدرتمند را ساختهاند كه ما مديونش هستيم. اما ترجمه در طول يكي دو دهه اخير به آفتي واقعي بدل شده است.
به چندين دليل: نخست آنكه هر كسي تصور ميكند چون بزرگان ترجمه ما ناچار بودهاند واژگاني بسازند و ساختارهايي و تركيبها و غيره، آنها هم با چند سال تجربه و گاه حتي بدون آن چند سال، ميتوانند چنين كنند.
دوم آنكه پديده «ويرايش» در نسخه تازه به دوران رسيدهاش و آفت آن نيز با همين ترجمههاي بيمحتوا ظاهر شد، در حالي كه ويرايش واقعي و ارزشمند يكي از مهمترين بخشهاي انتشار يك كتاب است.
سوم، تخريب فرآيند نقد در سالهاي اخير به بهانه اينكه چه كسي بهتر ترجمه ميكند و مچگيري و به رخ كشيدن زبان خود به يكديگر.
چهارم، سوءاستفاده ناشران از يك اسطوره و اينكه ترجمه لزوما بهتر از تاليف است، در حالي كه ترجمه و تاليف ميتوانند بهترينها و بدترينها را در كنار هم داشته باشند و جامعه بدون تاليف نميتواند فكر كند و اين يكي از موانع اصلي تفكر در جامعه است كه همه بنشينند و كار ديگران را ترجمه كنند.
اين بدان معنا نيست كه در ترجمه فكر نيست، اما نه در هر ترجمهاي، استاداني كه از آنها نام بردم و بسياري ديگر، ترجمههايي را عرضه كردهاند كه به نوعي تاليف دوباره اثر است اما اين را نميتوان به هر ترجمهاي تعميم داد همانگونه كه نبايد از هر تاليفي هم دفاع كنيم. بسياري از اين تاليفها نيز ترجمههايي بد هستند اما اين دليل آن نميشود كه پرچم مبارزه با تاليف را به دست بگيريم و تفكر را، ولو تفكري در حال تمرين و «شدن» را متوقف كنيم.
خود شما تا چه حد اين معضل- بحران اعتماد به محتوا- را احساس ميكنيد و براي ارتقاي محتواي كتابها چه راهي را پيشنهاد ميكنيد؟
خود من در تمام مواردي كه گفتم داراي تجربه هستم زيرا با بهترين و بدترين ناشران كار كردهام و متاسفانه همان است كه گفتم ما بهترينها را در كنار بدترينها داريم، اما تاثيرگذاري و فشار بيشتر كفه ترازو را به سود بدترينها متمايل ميكند. يعني حتي در نزد ناشران بسيار خوب هم دير يا زود گروهي از رفتارها و روشهاي نامناسب جا ميافتد كه حاصل دنباله روي از جريان عمومي است.
راهحلي كه ميتوانم پيشنهاد كنم، البته براي ناشران خصوصي و نه دانشگاهي كه جز با اصلاح عمومي دانشگاهها ممكن نيست، آن است كه هر چه زودتر و در وهله اول، قانون كپي رايت را امضا كنيم و دوم، مساله واگذاري مميزي به ناشران همچون روزنامهها انجام شود.
البته من با مميزي به طور كلي مخالفم اما مميزي صفر در هيچ كجاي جهان وجود ندارد؛ ناشران بر اساس قوانين بايد كار كنند و در مواردي هم كه مخالفند اين را اعلام و براي به دست آوردن آزادي و از ميان بردن مميزي تلاش كنند. همان كاري كه سالها است روزنامهها و مجلات انجام ميدهند. در عين حال پيشنهاد من حركت گسترده به سوي كتاب الكترونيك در كنار كتابهاي متعارف است.
براي اين كار البته بايد ابتدا ما سيستم اينترنت خود را به حالت عادي دربياوريم يعني فيلترينگ در اين شكل و با اين حد گسترده و سرعت پايين اينترنت به شكلي كه ما ميبينيم شايسته كشور ما نيست و در خور كشوري توسعه نايافته و كاملا بسته است و اين عامل اصلي نفوذ تبليغات عليه ايران است.
در نهايت، اگر در همه زمينههاي انتشارات و كتاب و توزيع فرهنگ از افراد مستقل و مورد اعتماد جامعه استفاده شود، فكر ميكنم بسياري از مشكلات را ميتوان حل كرد. البته بايد با نقد عملكردها و فرآيندها و سازوكارها و نه افراد و اشخاص، سعي كرد كه دانشمندان، نخبگان، روشنفكران و كساني كه به هرشكلي تريبونها را در دست دارند تشويق كرد كه مسووليت بيشتري از خود در سخن گفتن نشان بدهند و هر آنچه به ذهنشان ميرسد را نگويند چون با اين كار تغييري در مسائل تاريخي و واقعيتهايي كه ميليونها صفحه درباره آنها نوشته شده، اتفاق نميافتد، اما اتفاقي كه ميافتد شلختگي فكري و بيمحتوايي در ذهنيتها و رفتارهاي فرهنگي در نسل كنوني باب ميشود.
به نظر شما در اين بحبوحه و در رويارويي با انبوه آثار بيمحتوا، با چه متر و معياري ميتوان اثري ارزشمند را براي مطالعه انتخاب كرد؟
به نظر من در مرحله اول، برنامه مطالعه و خوانش متون در جهان امروز بايد با يك برنامه فرهنگي كامل همراه باشد يعني با ديدن فيلم، گوش دادن به موسيقي، تمايل به هنر و... خواندن همه چيز نيست.
دوم اينكه هر كسي بايد بداند براي چه چيزي ميخواند و با چه هدفي و بر آن اساس برنامهاي كه زيرنظر يك استاد يا يك معلم يا يك مدير كه به او اعتماد دارد، براي خود تنظيم كند زيرا خواندن براي خواندن معنايي ندارد. البته خواندن براي تفريح بحثي ديگر است كه فكر ميكنم بايد در اختيار افراد باشد؛ هرگونه ميخواهند انتخاب كنند.
تحليلي نخنما شده
ناشران ابدا تمايلي به انتشار مسائل واقعي جامعه ندارند. به همين دليل نيز بدنه و كالبد دانشگاهي هر روز ضعيفتر ميشوند و متخصصان اجتماعي ما با همه ادعاهايشان حتي قادر نيستند چند صفحه درباره مسائل اجتماعي در يك روزنامه مطلب بنويسند يا در يك سخنراني عمومي موضوع را تحليل كنند. اما چون نميخواهند به اين ناتواني خود اذعان كنند، تمام فشار را بر اساتيد معدودي ميگذارند كه وارد مسائل اجتماعي ميشوند.
در اين كار البته روشنفكراني كه به هر دليلي وارد دانشگاه نشدهاند نيز گاه با آنها همگام ميشوند و به جاي آنكه با اساتيدي كه تلاش ميكنند وارد عرصه عمومي شوند، تعامل كنند، تصورشان اين است كه بايد عرصه عمومي را براي خودشان به مثابه عرصهاي انحصاري نگه داشته و آن اساتيد را هم از آنجا برانند و دايم بازي «حكومتي / غيرحكومتي» را تكرار ميكنند: تحليل نخ نما شدهاي كه بيشتر نوعي فريب دادن خويش و بريدن شاخهاي است كه خود بر آن نشستهاند.