انسان یعنی خاطره. این جمله ی حکیمانه را خودم گفتم همان وقتی که در نوجوانی عاشق دختری به همین نام شدم. اما زمانه به شکل اردنگیِ بابای خاطره، من را سر عقل آورد و فهمیدم میتوان به جای دل بستن به خاطره به آرزو هم دل بست. البته این مال آن زمانهاییست که تلفن پیشرفتهترین وسیله ارتباطی محسوب میشد و نه حالا که چت و کافه و مکان و این جور مفاهیم شرایطی فراهم کردهاند که میتوان هم خاطره را داشت هم الهام را هم آرزو را هم پارمیدا را...
راستی همینجا یک سوالی هم دارم: چرا اینقدر دخترهای جوانی به اسم پارمیدا زیاد شدهاند؟ واقعا یعنی در دوران شیرین پس از جنگ یک عالمه پدر و مادر خوابنما شدهبودند که اسم دخترشان را بگذارند پارمیدا؟ حالا اگر فائزه و افسانه و مرجانه بود باز یک چیزی... ولی آخر پارمیدا... یک مقداری مشکوک میزند. نه؟
بگذریم... بله داشتم از خاطره میگفتم. البته آن خاطرهی ما که یک دختر دانشآموز راهنمایی سیاه سوخته بود که فقط مزهی اردنگی بابایش در دهان (و بلکه رودهی) ما ماند؛ اما من واقعا هنوز فکر می کنم انسان یعنی خاطره. منتها نه از آن لحاظ، بلکه از لحاظ انسانشناختی عرض میکنم. مثلا خود من عبارتم از شعار و تظاهرات و خونریزی خیابانی و خانههای تیمی و صفهای تعاونی و کمیته و قحطی و بمباران و بیمارستان و قطعنامه و سازندگی و تورم و نیروی انتظامی و کتککاری و دوم خرداد و شعار و امید و روزنامه و علامت شصت و توقیف و دادگاه و وعده و ... این قبیل چیزها که به قول معروف هرچند برای شما جُک هستند ولی برای ما خاطره محسوب می شوند!
قربانش بروم یکی هم از یکی شیرینتر.
به نظر من هر کسی که خاطرهای در ذهن دیگران نقش میزند در روح و روان و زندگی آنها حضور دارد. مثلا همین رئیس جمهور محترم و محبوب تا پنجاه سال دیگر در ذهن همهی ما حضور خواهد داشت و تا سالهای سال هر بار که توی آیینه نگاه کنیم، یک فقره محمود احمدینژاد را خواهیم دید که به یکی از آن لبخندهای ژکوندیاش میزند و میگوید: سلام!
(امروز خواستم طنز بنویسم نمیدانم چرا این جوری از کار درآمد. شرمنده!)
خود آقای احمدینژاد هم بنده خدا کم خاطره ترس و تلخ ندارد. یعنی به قول معروف خیاط هم گاهی اوقات در کوزه میافتد. از جمله همین چند روز پیش که فرموده بودند تلخترین خاطرهی عمرشان آن وقتیست که خاتمی به دیدن شیراک، رئیس جمهور فرانسه در کاخ الیزه رفت. طفلک آقای احمدینژاد! فکرش را بکنید ببینید چقدر عذاب کشیده وقتی دیده رئیس جمهور ایران در حالی دارد در یک مراسم رسمی شرکت می کند که نه عدهای علیه او داد میزنند ، نه مجری مراسم او را با عنوان بدی معرفی میکند، نه سایر مهمانها به نشانه اعتراض جلسه را ترک میکنند و نه هیچ کدام از این کارها. واقعا بعد از سالها دلم برای آقای احمدینژاد سوخت. پیش از این آخرین باری که دلم برای دکتر سوخته بود وقتی بود که در دانشگاه کلمبیا به ایشان آن همه نازا گفتند اما بعد که تشریف آوردند و گفتند همه داشتند ما را تشویق میکردند؛ فهمیدم که بر خلاف ذهنیت من " shut up " نه تنها یک فحش نیست بلکه علامت تشویق است و از این رو دیگر دلم نسوخت تا الان.
به هر حال که دلم خیلی برای این رئیس جمهور مظلوم و راستگو و سربلند سوخته است و تصمیم دارم برای جلوگیری از چنان خاطرات تلخی، یا به خود ایشان رای بدهم و یا از یک کاندیدای دیگر، اول قول بگیرم که هر کجا رفت از همان علامتهای تشویق و احترام بگیرد و بعد به او رای بدهم. هر چند که بعید می دانم چنین شرط و شروطی لازم باشد. اصل جنس بیخ گوشمان... برویم با اغیار معامله کنیم؟
معرفی وبلاگ محمود جوادی، کاریکاتوریست در وبلاگش با نام
كلبه كاريكاتور ،کاریکاتور جالبی کشیده که هیچ ربطی به هیچ جا ندارد و به همین خاطر اینجا نقلش می کنیم ولی شما جایی نقلش نکنید که بوی خوشی از اوضاع نمیآید.