خوانندگان عزیز فرارو؛ حامیان محترم بنده، نور چشمانی که با هزار امید و آرزو از کاندیداتوری من و تشکیل دولت عشق و صفا پشتیبانی فرمودید، منتظران اجرای شایسته سالاری و عدالتمحوری و دریافت پست و مقام !
با نهایت تاسف و تالم باید خبری را به استحضار برسانم، اما پیش از آن هشدار می دهم که اگر ناراحتی قلبی دارید یا باردار هستید یا لنز توی چشمانتان است یا دماغتان را عمل کردهاید یا باد فتق دارید ادامهی مطلب را یا نخوانید یا با لوازم ایمنی اعم از قرص قلب، کیسه آب یدکی، زنجیر چرخ و امثال آنها و در نهایت احتیاط بخوانید...!
عزایزانم؛...
متاسفانه ماجرای کاندیداتوری من ... منتفی شد.
آه... بله... درست خواندید. خواهش می کنم گریه نکنید. باور کنید خودم از شما غمگینتر هستم اما ماجرا به طرز احمقانه و ضمنا صادقانهای از این قرار است که دوستان و مشاوران هی می گفتند "خوب نیست برای مقام شما که مثل ندید پدیدها و آنهایی که برای پست ریاست جمهوری اشتیاق دارند، روزهای اول مهلت ثبت نام به وزارت کشور بروید" و هرچقدر ما میگفتیم "بابا این حرفها چیست... خب در همه جای دنیا کسی که کاندیدا میشود و تبلیغات می کند معلوم است که برای مقام مورد نظر اشتیاق دارد"، آنها هی جواب میدادند "اینجا ایران است نه همه جای دنیا... نمی بینی همه فقط به خاطر احساس تکلیف و اصرار دوستان کاندیدا می شوند و در آخرین روز ثبت نام به وزارت کشور میروند؟
". این بود که ما هم خواستیم ادای بزرگان دل از دنیا بریدهای مثل موسوی و کروبی و احمدینژاد را در بیاوریم که در ساعات پایانی مهلت مقرر برای ثبت نام تشریف می برند وزارت کشور؛ اما غافل از اینکه تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف و این را وقتی فهمیدیم که مجبور شدیم مثل شهروندهای عادی میان ترافیک بمانیم و تازه وقتی رسیدیم وزارت کشور آنچنان طرفداران این کاندیداها شلوغ کاری میکردند که اصلا نشد برویم داخل.
هرچقدر هم از پشت جمعیت فریاد کشیدیم ما کاندیدا هستیم گفتند "لوسبازی دیگه بسه... آن عدهای که باید، برای نمک ماجرا و نشان دادن آزادی نسبتا مطلق در کشور ما به دنیا به ستاد انتخابات بیایند آمدند و نیازی به شما نیست..." و به همین راحتی ما را راه ندادند داخل. راه ندادنی!
تو را به خدا می بینید. آزادی، "مطلقش" میرسد به رفقای دمب اسبی و شاپویی و کراواتی و "نسبتاًش" می رسد به ما که آنهمه برنامه چیده بودیم برای کاندیداتوری و انتخابات و دولت عشق و صفا. حیف آنهمه رجلیت که امروز برداشتیم برای ارائه به مسئولان ذیربط با خودمان بردیم وزارت کشور... حیف!
به هر حال دوستان ماجرا همین بود که عرض کردم. هر چند هیچ بعید نیست این ترافیک ماشینی و انسانی همگی به توطئهی رقبای ما به وجود آمده باشد. ولی چه میشود کرد تا بوده همین بوده. یکی سر صبح آزمون نهایی چرتش میبرد و چهار سال تمام، خودش را بدبخت میکند یکی توی ترافیک میماند شرمنده میشود.
کروبی و میم فه چه فرقی میکند؟ مهم انگشت است که در دهان میگزیم... (البته انگشت کاربردهای انتخاباتی دیگری هم دارد که بعدا به آنها خواهیم پرداخت!)
حالا شما هم غصه نخورید. مهم پست و مقام و عشق و صفا بود که هنوز وقت برای رسیدن به آنها هست. همین حمایتی که می خواستید از من بکنید را بروید ستاد یک کاندیدای دیگر به ایشان ارائه کنید. مطمئن باشید به موقعش قدردانی خواهند کرد و دولت عشق و صفایی تشکیل خواهند داد خیلی بهتر از میم فه. خود همین سایپا به اندازهی همهی شما جا دارد. اگر بذری که پاشیدید به بار نشست دست ما را هم بگیرید. راه دوری نمیرود... برود هم خودش برمی گردد!
مطلب بیربطاین مطلب را در وبلاگی دیدم که خودش از یک ایمیل نقل کرده بود. مطلب خارجیست، صاحب وبلاگ ناشناخته و فرستندهی ایمیل از او هم ناشناختهتر و هرگونه شباهت بین این مطلب با هر مطلب دیگری حتما اتفاقی است.
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور، بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای دادی».