با فوئنتس در يك روز برفي از ماه دسامبر در خانهاش در شهر پرينستون واقع در ايالت نيوجرسي براي مصاحبه قرار گذاشتيم- خانهيي بزرگ با معماري دوران ويكتوريا.
فوئنتس قدبلند و چهارشانه است، بلوز پشمي و ژاكت به تن دارد. چند درخت كريسمس در اتاق پذيرايي، يك مجموعه هنري ارزشمند - مجسمههاي برنزي شرقي، سراميكهايي مربوط به دوران قبل از كشف قاره امريكا، و مجسمههاي سانتوس مربوط به دوران استعماري اسپانيا- كه نشاندهنده پيشينه فرهنگي فوئنتس و فعاليتهاي مختلف سياسياش بوده به چشم ميخورد، روي ديوارها، نقاشيها و عكسهايي از فرانسيس پيكابيا (نقاش و نويسنده قرن نوزدهم فرانسوي)، خوان ميرو (نقاش اسپانيايي)، روبرتو ماتا (نقاش سوررئاليست شيليايي) و ويكتور وازارلي (نقاش و نويسنده فرانسوي) به چشم ميخورد و بيشتر آنها هدايايي از طرف دوستانش هستند. مصاحبه در فضاي كتابخانه او كنار آتش سوزان شومينه و گرماي قهوه انجام شد. ديوارها، رديفرديف از كتابها پر بود.
او پشت ميز ساده اتاقش مينشيند و كارهايش را انجام ميدهد و در آستانه زمستان به گل و بوتههاي يخ زده و درختهاي عور زير بارش برف مينگرد. در سال ????، با انتشار رمان «يك جاي روشن و تميز» كه تحليل تلخ و كنايهواري از مكزيك بعد از انقلاب 1920-1910 بود همه را شگفتزده كرد. رمان بعدي وي يعني «آسوده خاطر» كه در سال 1959به چاپ رسيد، رماني است كه وضعيت تحصيلي خايمه سبالوس و جذب وي در تشكيلات حكومت مكزيك را توصيف ميكند. رمان «مرگ آرتميو كروز» (1963) تا حدودي تحت تاثير فيلم «همشهري كين» ساخته اورسون ولز نوشته شد. «مكان مقدس» (1967) و «پوست انداختن» (1968) هر چند از دو منظر مختلف، اما هر دو در ارتباط با انقلاب مكزيك و رويدادهاي مربوط به آن بود. او در رمان «پوست انداختن» به بررسي اوضاع مكزيك در ارتباط با «جهان بيرون» در دهه ?? ميلادي و روابط ميان خارجيها و مكزيكيها ميپردازد. رمان «سر هيدرا» (1978) به اوضاع مكزيك معاصر اشاره دارد و فوئنتس توانست به ماهيت قدرت كه با مساله ركود نفت مكزيك نشان داده شده بپردازد. در 1980، فوئنتس رمان «خويشاوندان دور» را (به زبان اسپانيايي) منتشر كرد؛ سنجشي براي نياز نويسنده تا همه را بشناسد و به همگان بگويد و «آب سوخته» (به زبان انگليسي) كه مجموعه داستانهاي كوتاهي در دوران مختلف زندگي نويسنده بود. طي اين سالها كه سفير مكزيك در فرانسه بوده، قادر نبود بنويسد.
مصاحبه با توضيح وي درباره بازگشتش به نوشتن بعد از كنارهگيري از سِمتش آغاز ميشود: «اول آوريل 1977 از سمتم به عنوان سفير مكزيك در فرانسه استعفا دادم و فورا خانهيي در حومه پاريس اجاره كردم، جايي كه ميتوانستم دوباره بنويسم. دو سال بود كه چيزي ننوشته بودم، در شرايطي كه يك ديپلمات وظيفهشناس بودم. خانهيي كه اجاره كردم متعلق به گوستاو دوره (نقاش، قلمزن و مجسمهساز فرانسوي) بود و اين خانه تمام حسرتهايم را براي اعمال فرم و هراس در داستان احيا كرد.»
يكي از عوامل اصلي فرهنگي در امريكاي لاتين اين است كه زيرشاخه غيرعادي فرهنگ غرب محسوب ميشود. هم غربي است هم نيست. بنابراين فكر ميكنيم كه بايد فرهنگ غرب را حتي بهتر از يك فرانسوي يا انگليسي بدانيم و همزمان بايد فرهنگ خودمان را هم بدانيم. اين مساله گاهي به معناي رجعت به فرهنگهاي هنديان نيز است، در حالي كه اروپاييها فكر ميكنند اصلا نبايد چيزي از فرهنگ ما بدانند.من فكر ميكنم كتابهايم نشات گرفته از تصويرهاي شهري است و شهر روياها يا كابوسهايم مكزيكوسيتي است. پاريس يا نيويورك نوشتههايم را برنميانگيزند. بسياري از داستانهايم بر اساس چيزهايي است كه در آنجا ديدهام. مثلا داستان «عروسك ملكه» در كتاب «آب سوخته» چيزي است كه در دوران نوجواني هر روز عصر شاهد آن بودم
چرا طي دوراني كه سفير بوديد نميتوانستيد بنويسيد؟ديپلماسي به تعبيري مغاير با نوشتن است. شما ناگزيريد كه مدام خودتان را تجزيه كنيد: زني گريان به نزد شما ميآيد چون با منشي آنجا كشمكش داشته، واردات و صادرات، دانشآموزاني كه دچار مشكل هستند، انگشتنگاري از مراجعين. نوشتن نياز به تمركز نويسنده دارد، مستلزم آن است كه كار ديگري جز آن انجام ندهي. من تمام اين انرژي فروخورده را كه در حال جوشش است در اختيار دارم. اين روزها بسيار مينويسم. ضمن آنكه ياد گرفتهام كه چگونه بنويسم. قبلا نميدانستم و فكر ميكنم طي فعاليتم به عنوان مامور دولت به اين قضيه پي بردم.
وقتي مامور دولت هستيد زمان ذهني زيادي داريد: زمان داريد كه بينديشيد و ياد بگيريد كه چگونه در ذهنتان بنويسيد. جوان كه بودم رنج بسياري كشيدم چرا كه هر روز با چالشي در صفحه شعر مالارمه روبهرو بودم بيآنكه بدانم چه ميخواهم بگويم. خودم را با اين صفحه درگير ميكردم و بابت خوندل خوردنم پول ميدادم. با تمام شور و احساسم اين كار را كردم، به خاطر اينكه وقتي در دوران 20 يا 30 سالگي هستي پر از شور و قدرتي. كمي كه ميگذرد بايد انرژيات را عاقلانه به كار ببري. وقتي برميگردم و به آن دوران نگاه ميكنم، با خود فكر ميكنم شايد حقيقت اين است كه دو سال پشت ميز نشستم و گذاشتم كه ذهنم هر چه ميخواهد براي خودش در خود بنويسد تا اينكه از سمتم استعفا دادم و شروع كردم به نوشتن. خب حالا قبل از اينكه پشت ميزم بنشينم ميتوانم بنويسم، ميتوانم از صفحات خالي طوري استفاده كنم كه قبلا نميكردم.
كمي درباره فرآيند نوشتنتان برايمان بگوييد.من نويسنده صبحگاه هستم؛ از ساعت هشتونيم صبح شروع ميكنم به نوشتن تا ساعت دوازدهونيم ظهر، يعني وقتي كه ميروم شنا. بعد برميگردم، ناهار ميخورم، بعدازظهر مطالعه ميكنم تا زماني كه ميروم پيادهروي تا وقت نوشتن روز بعد. بايد قبل از آنكه پشت ميز بنشينم، كتاب را در ذهنم بنويسم. اينجا در پرينستون وقتي ميروم پيادهروي يك الگوي سهتايي در راه رفتن دارم: به خانه اينشتين ميروم در خيابان مرسر، بعد ميروم سمت خانه توماس مان در خيابان استاكتون و از آنجا هم تا خانه هرمن بروك در محله اِولين. بعد از بازديد از اين سه مكان، به خانه باز ميگردم و اين زماني است كه شش يا هفت صفحه يادداشت فردا را در ذهنم نوشتهام.
يادداشتهايتان دستنويس است؟اول به شكل دستنويس است، بعد وقتي به اين نتيجه ميرسم كه اصل مطلب را در اختيار دارم، ديگر حرفي دربارهاش نميزنم. بعد دستنوشتهها را تصحيح و خودم تايپشان ميكنم، تا آخرين لحظه در حال ويرايش هستم.
آيا اين تجديد نوشتن خيلي طول ميكشد يا اينكه بخش زيادي از آن طي ذهننويسي شكل ميگيرد؟وقتي آن را روي كاغذ مينويسم، عملا به اتمام رسيده است: هيچ بخش يا صحنهيي نيست كه از قلم افتاده باشد. اساسا ميدانم كه رويدادها چگونه پيش ميروند، بنابراين فقط آن را كم يا زياد ميكنم، و درست در همين زمان عناصر غيرمنتظرهيي را در خودم قرباني ميكنم. هر كس كه رمان مينويسد ميداند كه به نحوي درگير مسالهيي پروستي است يعني از بعضي جهات ميداند كه چه ميخواهد بنويسد و در عين حال از آنچه بيرون ميتراود و نوشته ميشود مبهوت و متحير است. پروست تنها زماني مينوشت كه آنچه را ميخواست بنويسد زيسته بود، و به خاطر همين بايد مينوشت هر چند نميدانست كه چه ميخواهد بنويسد- و اين امري غيرعادي است. اين چيزي است كه همهمان با ماجراجوييهاي خاص خودمان درگيرش هستيم: اينكه بداني چه ميخواهي بگويي، اينكه بر موضوع مورد نظرت اشراف داشته باشي، و در همان زمان آن حد از آزادي را داشته باشي كه كشف و حيرت و به نوعي شرط لازم براي آزادي خواننده است.
آيا ميان وظايف اجتماعي نويسندگان امريكايي و امريكاي لاتين تفاوتي احساس ميكنيد؟ما بايد نسبت به نويسندگان امريكايي فعاليتهاي بيشتري براي فرهنگمان انجام دهيم. آنها ميتوانند براي خود و نوشتن وقت بيشتري بگذارند، در حالي كه ما مطالبات اجتماعي داريم. پابلو نرودا هميشه عادت داشت بگويد كه هر نويسندهيي از امريكاي لاتين پيوسته تنه سنگين و سترگي را از ريشه ميكند، تنه مردمانش، تنه گذشتهاش، و تنه تاريخ ملياش را. بايد خود را با بستر گسترده گذشتهمان همسان كنيم تا از ياد نبريم كه زندگي چه چيزي به ما ميدهد. اگر گذشتهتان را فراموش كنيد، خواهيد مرد. وظايف خاصي را درقبال جامعه بر عهده داري چرا كه آنها تعهدهايي است كه به عنوان يك شهروند ملزم به انجامش هستي، نه در قالب يك نويسنده. بر خلاف آن، شما آزادي هنري و امتيازات هنري تان را حفظ ميكنيد. اين مساله تنش ايجاد ميكند، اما من فكر ميكنم تنش داشتن بهتر از تنش نداشتن است، چنان كه گاهي در ايالات متحده اين مساله رخ ميدهد.
آيا ميتوان گفت كه شما صداي چند نسل از نويسندگان اسپانيا و امريكاي لاتين هستيد كه دو فرهنگ دارند كه به نوعي يك پايشان در فرهنگ سرزمينشان است و آن ديگري در بيرون، در فرهنگ غربي؟يكي از عوامل اصلي فرهنگي در امريكاي لاتين اين است كه زيرشاخه غيرعادي فرهنگ غرب محسوب ميشود. هم غربي است هم نيست. بنابراين فكر ميكنيم كه بايد فرهنگ غرب را حتي بهتر از يك فرانسوي يا انگليسي بدانيم. و همزمان بايد فرهنگ خودمان را هم بدانيم. اين مساله گاهي به معناي رجعت به فرهنگهاي هنديان نيز است، در حالي كه اروپاييها فكر ميكنند اصلا نبايد چيزي از فرهنگ ما بدانند. بايد درباره كتسالكوآتل و دكارت اطلاعات داشته باشيم. آنها فكر ميكنند همين كه درباره دكارت بدانند كافي است. بنابراين امريكاي لاتين به نوعي يادآوري مداومي به اروپا در راستاي جهانشموليتش است. با اين حال، نويسندهيي همچون بورخس نوعا يك نويسنده امريكاي لاتين محسوب ميشود. اين حقيقت كه او بسيار اروپايي است تنها نشان ميدهد كه او آرژانتيني است. هيچ اروپايياي ملزم نيست تا به مانند بورخس براي خلق واقعيت به سرزمين ديگري برود، نه براي بازتاب واقعيت بلكه براي ايجاد واقعيتي جديد تا خلأهاي فرهنگي سنتش را پر كند.
در كارهاي اولتان بر رويدادهاي مكزيك بعد از انقلاب 19122-1910 تاكيد داشتيد. آن مكزيك، مكزيك خودتان بود و به وضوح ميتوان شما را در قالب يك نويسنده مكزيكي در آن آثار مشاهده كرد. اما زماني كه به لحاظ بينالمللي با آثارتان معروف شديد، با اثري مثل «مرگ آرتميو كروز»، سوالي كه پيش ميآيد اين است كه آيا تصورتان از نقشي كه داريد تغيير كرده است؟نه. من فكر ميكنم تمام نويسندگان مشغله فكري دارند. بعضي از اينها به تاريخ ربط دارد، بعضيهاشان كاملا شخصي است، و هنوز بعضيشان درگير اين مسالهاند، كه رايجترين چيزي است كه نويسنده در وجودش دارد. مشغلههاي فكري من در تمام كتابهايم مشهود است: آنها از ترس ناشي ميشوند. تمام كتابهاي من درباره ترس است- حس مشترك ترس در اين باره كه چه كسي سالم از آن در وارد ميشود، دراين باره كه چه كسي شيفته من است، من شيفته كه هستم و چگونه ميتوانم به خواستهام برسم. آيا هدف خواستهام و موضوع خواستهام چيزي است كه در آينه ميبينم؟ اين مشغلهها در تمام آثار من وجود دارد، با زمينهيي جامعتر و تاريخيتر كه با آن سر و كار دارم، اما هر دو در حوزه تاريخي و فرديت، درونمايه كارهاي من «ناكامل بودن» است چرا كه ما از خود و از جهان ميترسيم.
شما زبانهاي زيادي ميدانيد. به كدام زبان خواب ميبينيد؟من به اسپانيايي خواب ميبينم، به اسپانيايي عشقورزي ميكنم، گاهي اوقات اين مساله سردرگمي هولناكي ايجاد ميكند، اما اين اتفاق فقط در مورد زبان اسپانيايي براي من ميافتد. توهين به زبانهاي ديگر برايم كار زشتي محسوب نميشود، اما توهين به زبان اسپانيايي غيرتيام ميكند. بگذاريد تجربه عجيبي را كه اين تابستان داشتم برايتان بگويم. داشتم رماني درباره ماجراجوييهاي آمبروس بيئرس در مكزيك مينوشتم. بيئرس طي انقلاب مكزيك در سال 1914 به آنجا ميرود تا به ارتش پانچو ويلا بپيوندد. مشكل من اين بود كه لحن كار، بايد لحن بيئرس ميشد. و به واقع برگرداندن آن به اسپانيايي كار دشواري بود. من بايد صحبتهاي بيئرس را با لحن صداي خود او مينوشتم كه در روايتهايش براي من در دسترس است، بنابراين داستان را به انگليسي نوشتم.
اين در حقيقت تجربهيي هولناك بود. در حالي كه دارم به انگليسي مينويسم ناگهان از زير ميز آقاي فاكنر ظاهر ميشود و ميگويد: اه اه نميتوني اونجوري بنويسي، و از پشت در آقاي مِلويل هويدا شده و ميگويد: نميتوني نميتوني. همه اين اشباح ظاهر ميشوند؛ سنت قصهپردازي به انگليسي بهشدت بر اين مساله تاكيد ميورزد به نحوي كه اين مساله من را از كار مياندازد. بسيار براي دوستان نويسندهام در امريكاي شمالي متاسفم كه بايد براي مردماني بنويسند كه بيبند و بارند. متوجهيد؟ در زبان اسپانيايي بايد اين خلأ بزرگ ميان قرن هفدهم و هجدهم را پر كنيم. نوشتن چيزي فراتر از ماجراجويي است، فراتر از يك چالش. تنها يك خلأ وسيع ميان ما و سروانتس وجود دارد، اگر دو رماننويس قرن نوزدهم را از اين ميان قلم بگيري، يكي كلرين و ديگري گالدوس است.
آيا اين مساله يكي از دلايل به راه افتادن جريان ادبيات حماسي در بين رمانهاي امريكاي لاتين است؟ يعني تلاش براي دربرگرفتن منظرهاي تاريخي و اجتماعي بيشتر در هر اثر.خب، يادم است كه حدود 10 سال قبل با دونالد بارتلمي، نويسنده امريكايي صحبت ميكردم، و گفت: «چگونه در امريكاي لاتين مينويسي؟ چگونه برنامهريزي ميكني تا اين رمانهاي سترگ را بنويسي؟ چگونه با تمام اين موضوعها، موضوع آرمانهاي بسيار بسيار طولانيات را پيدا ميكني؟ آيا در امريكاي لاتين كاغذ قحطي نيامده؟ اين كارها را چگونه انجام ميدهي؟ ما خلاصه فهميديم كه مانند نويسندگان امريكايي در ايالات متحده، سختيها و مشكلات زيادي داريم تا موضوع پيدا كنيم. ما كتابهاي (با قطر) نازك مينويسيم، كتابهاي نازك و نازكتر.» اما چيزي كه من در آن موقعيت در پاسخ به وي گفتم اين بود كه مشكل ما اين است كه احساس ميكنيم همهچيز در اختيار داريم تا دربارهاش بنويسيم. بايد چهار قرن سكوت را پر كنيم. بايد به همه آنان كه در طول تاريخ ساكت شدهاند صدايي بدميم.
نميخواهم سوال كليشهيي بپرسم، اما چه چيزي شما را وسوسه ميكند؟ چه چيزي شما را واميدارد تا بنويسيد؟هملت جمله شگفتانگيزي دارد در اين باره كه ميگويد: «يك داستان، همچون رويايي از شور و احساس» است. داستان من در واقع روياي شور و احساساتم است، زاده فريادي كه ميگويد «من ناقصم. ميخواهم كامل باشم، تا منزوي بشوم. ميخواهم چيزي به اين جهان بيفزايم.» مثلا آرتميو كروز رمان صداهاست. من فكر ميكنم ادبياتزاده يك صداست: تو صدايي را مييابي و ميخواهي جسمي كاغذي بدان ببخشي، اما اين همان صداست كه حقيقت رمان خواهد بود.
جوهر متن چگونه در تصوراتتان ريشه ميدواند؟ موضوع اثرتان در كجا آغاز ميشود؟من فكر ميكنم كتابهايم نشات گرفته از تصويرهاي شهري است و شهر روياها يا كابوسهايم مكزيكوسيتي است. پاريس يا نيويورك نوشتههايم را برنميانگيزند. بسياري از داستانهايم بر اساس چيزهايي است كه در آنجا ديدهام. مثلا داستان «عروسك ملكه» در كتاب «آب سوخته» چيزي است كه در دوران نوجواني هر روز عصر شاهد آن بودم. يك خانه آپارتماني بود: طبقه اولش را ميتوانستي از لابهلاي پنجره ببيني، و همهچيز عادي بود. در شب تبديل ميشد به مكاني عجيب و غيرعادي پر از عروسكها و گلها، گلهاي مرده و يك عروسك يا دختري كه روي تابوتي دراز كشيده بود. من يك نويسنده شهريام و نميتوانم ادبيات را خارج از شهر متصور شوم. براي من اين شهر، مكزيكوسيتي و نقابها و آينههايش است، تصويرهاي كوچك آشفتهيي ميبينم وقتي به ريشه اين شهر نمادين مينگرم، به گل و لاي و لجن شهر- فضايي كه مردم در آن ميجنبند، يكديگر را ملاقات ميكنند و عوض ميشوند.
آيا هنرمند يا نويسنده ديگري در خانوادهتان هست؟نه بهطور خاص. پدر من ديپلمات بود، مادرم خانهدار. برادر پدرم شاعر جالبي بود، اما در سن 20 سالگي به خاطر تيفوس درگذشت. عمه بزرگم در ورا كروز، موساي شعر بود. از مناطق گرمسير مينوشت، از بركهها، از دريا و كاملا شناخته شده بود.
هيچ افسانهيي درباره عمو يا عمه بزرگتان هست كه برايتان به نوعي الگوي ادبي باشد؟تنها افسانهام، مادر مادربزرگم بود، كلوتيلده وِلِز فوئنتس. زماني كه سوار بر دليجان در مسير وراكروز به مكزيكو بود راهزنان انگشتانش را بريده بودند. حاضر نبود حلقه را از انگشتش درآورد، آنها هم همه انگشتانش را بريدند. تنهايي افسانهيي است كه به ياد دارم.
خانوادهتان نسبت به نويسنده شدنتان چه عكسالعملي نشان دادند، به اينكه چطور ميخواهيد با نويسندگي خرج زندگي را درآوريد؟خب، پدر مادرم به من گفتند كه حقوق بخوانم چون ميگفتند اگر در مكزيك زندگيام را صرف نوشتن كنم از گرسنگي ميميرم. با آلفونسو رِيس ملاقات كردم و به من يادآور شد كه مكزيك كشور بسيار ظاهرپرستانهيي است، به خاطر همين اگر تيتري نداشته باشم مردم با من ارتباطي نخواهند داشت. به من گفت: «عين يك فنجان چاي خواهي بود منتها بدون دسته». از اينكه داشتم حقوق ميخواندم چندان خشنود نبودم. اول به ژنو رفتم، اين نخستين سفرم به اروپا بود، آنجا بود كه انضباط را ياد گرفتم. بعد دوباره برگشتم به مكزيك و توانستم از محضر اساتيد بزرگي كه از اسپانيا در طي جنگ داخلي گريخته بودند، بهره ببرم. نخستين رييس دانشگاه سِويل، يعني مانوئل پدروسو، به من گفت كه اگر ميخواهم حقوق كيفري را بشناسم بايد جنايت و مكافات را بخوانم و اگر ميخواهم حقوق تجاري را بفهمم بايد بالزاك بخوانم و قوانين مزخرف كتابها را بايد فراموش كنم. حق با او بود، سريعا ميان ابعاد اجتماعي و داستاني زندگيام پيوندي برقرار كردم. ميتوانستم يك وكيل حقوقي بشوم، اما رمان «يك جاي روشن و تميز» را نوشتم. چقدر بعد از آن انرژي داشتم: چهار سال براي آن رمان وقت گذاشتم در حالي كه داشتم دانشكده حقوق را تمام ميكردم و در دانشگاه مكزيك هم كار ميكردم، هر شب سرخوش بودم و ميرقصيدم. عالي بود. انرژي از دست ميدهي و مهارت به دست ميآوري.
آيا در همان سطحي كه بوديد نويسندگي را ادامه ميدهيد؟خب، به لحاظ جسمي برايم راحتتر شده كه بنويسم. زمان ميگذرد و گذشته به حال تبديل ميشود. آنچه را به خاطرش ميزيستي و فكر ميكردي كه براي هميشه از دستش دادهيي، كمككار نوشتنت است. بعد به ناگاه شكل ميگيرد، در بستري از زمان هستي مييابد و اين بستر زمان به فرم ادبي نياز دارد. اين حضورهاي گذشته، امروز در قلب زندگيات جا دارد. فكر ميكردي كه آنها بي اهميتند يا مردهاند، اما آنها تنها فرصتهايشان را ميجستند. اگر تلاش كني كه درونمايهيي را به زور پيدا كني آن هم وقتي 25 سال داري و چندان زندگي نكردهيي، به اين نتيجه ميرسي كه نميتواني كاري با آن انجام دهي. ناگهان خودش بيدليل بروز ميكند. در سن 50 سالگي به اين نتيجه رسيدم كه صفي طولاني از شخصيتها و قالبها در كار است كه نياز به كلمه دارند درست بيرون از پنجرهام. اي كاش ميتوانستم تمامشان را به دست بياورم، اما زمان زيادي ندارم. فرآيند انتخاب آنها وحشتناك است، چرا كه در انتخاب كردن ضرورتا چيزي را از بين ميبريد.
اين تصوير فوقالعادهيي است، داستانآموزي دومرحلهيي: مرحله نخست نوشتن كه خودش مثل دوره بارداري و مرحله دوم كه دوره تكامل دردناك پس از آن است.وقتي سنتان به نيمه ميرسد، فكر ميكنم بايد چهره مرگ را ببينيد تا بهطور جدي از آن به بعد به نوشتن بپردازيد. افراد زيادي بودند كه خيلي زود آن نقطه پايان را ديدند، مثل آرتور رمبو. آنگاه كه شروع ميكني به ديدن، ميپنداري كه بايد اين چيزها را نجات دهي. مرگ همان پير خرابات است، مرگ فرشته نوشتن است. بايد بنويسي چرا كه نميخواهي بيش از اين زندگي كني.